۱۳ تیر ۱۴۰۲، ۱۳:۳۹

گزارش و تامل؛

یک‌قنادی ساده که اسم بلندی دارد اما ...

یک‌قنادی ساده که اسم بلندی دارد اما ...

پس اسم شیرینی فروشی پیشوند داشته و نمی‌دانستم! پیرمرد موتوری هم از من سوال کرد آیا پسوند یا پیشوند دارد یا نه و گفته بودم نمی‌دانم.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ الناز رحمت نژاد: در همهمه و رفت و آمد ماشین‌ها، موتورها، چرخ دستی‌ها و باربری‌های خیابان ۱۵ خرداد از مقابل ساختمان‌های تاریخی بانک ملی، کاخ گلستان، ساختمان رادیو تهران، ساختمان تاریخی دادگستری، بازار رضا، بازار طلا، سبزه میدان، خیابان ناصرخسرو، ورودی بازار زرگرها، بازار عودلاجان، پامنار، مسجد شاه، تیمچه حاجب‌الدوله، کبابی نایب، مسلم، شمشیری و … عبور می‌کنم.

آمده‌ام در خیابان سنگفرش شده پانزده خرداد قدمی بزنم. بیشتر مغازه‌های این خیابان یا لوازم قنادی است یا شیرینی‌فروشی. دلم می‌خواست شیرینی فروشی یزدی که همیشه تعریفش را شنیده بودم پیدا کنم. دویست‌سیصد متری جلوتر رفتم و پیدایش نکردم! از پیرمردی که روی موتور نشسته بود، پرسیدم: «آقا شیرینی فروشی یزدی کجاست؟»

از روی موتورش بلند شد: «یزدی خالی؟ یا پسوند و پیشوند داره؟»

به پسوند یا پیشوند داشتن یزدی فکر نکرده بودم! گفتم: «نمی‌دونم، تعریفش خیلی شنیدم، اومدم شیرینی بگیرم.»

پیرمرد با دستش ۵۰ متر عقب تر را نشانم داد: «اون مغازه که تابلو سبز رنگ داره و یکی دو تا پله خورده رو می‌بینی؟ اونجا شیرینی فروشی یزدیه.»

به سمت مغازه‌ای که نشانم داده بود راه افتادم. جالب بود در این شیرینیفروشی خبری از ویترین‌های آنچنانی و قفسه‌های لوکس نبود. خیلی ساده، یک پله می‌خورد به بالا. داخل شدم. کل مغازه شاید ۱۲ یا ۱۵ متر می‌شد. در، تمام شیشه بود، پشت شیشه‌ها هم کلی جعبه شیرینی روی هم چیده شده بود. دو سه یخچال ساده و قدیمی هم بود که داخل آن با شیرینی‌های باقلوایی، گل محمدی، زبان و نارگیلی پر شده بود. همه چیز ساده بود حتی شیرینی‌ها! خبری از شیرینی‌ها و کیک‌های خامه‌ای در انواع و اقسام و رنگ‌ها و مدل‌های مختلف خبری نبود.

به فروشنده گفتم: «لطفا یک کیلو از این شیرینی‌های نارگیلی و باقلوایی برام بکشید!»

شیرینی را کشید. همین که چشمم افتاد روی در جعبه شیرینی دیدم نوشته شده: «شیرینی متوسلیان یزدی» پس اسم شیرینی فروشی پیشوند داشته و نمی‌دانستم! پیرمرد موتوری هم از من سوال کرد آیا یزدی پسوند یا پیشوند دارد؟ و گفته بودم نمی‌دانم.

جرقه‌ای در ذهنم زده شد! نکند مالک این شیرینی فروشی با حاج احمد متوسلیان خودمان نسبتی داشته باشد! از مرد فروشنده سوال کردم: «ببخشید شما فروشنده هستید یا مالک این شیرینی فروشی؟»

- «من فروشنده ام. مالک اینجا کمال متوسلیان ئه.» و بعد جواز کسب روی دیوار را به نام کمال متوسلیان نشانم داد.

کنجکاوی رهایم نمی‌کرد: «اون وقت مالک این شیرینی فروشی با حاج احمد متوسلیان نسبتی داره؟ یا فقط فامیلی هاشون شبیه هم ئه؟»

کمی تن صدایش بالا رفت: «بابا حاج احمد متوسلیان چهل ساله که رفته! ول کنید تو رو خدا حاج احمد رو!»

- «حالا نگفتید! نسبت دارن یا نه؟»

- «بله نسبت دارن، حاج کمال پسرعموی حاج احمده.»

برای خرید آمده بودم نه برای مباحثه! اما این خرید داشت تبدیل به مصاحبه می‌شد. کمی خودم را جمع‌وجور کردم و با ملاحظه پرسیدم: «شما چند ساله اینجا کار می‌کنید؟»

- «هفتاد هشتاد سال از عمر این شیرینی فروشی می گذره اما من سه ساله اینجام.»

نگاهش کردم: «وقتی اینجا مشغول شدید، می دونستید مغازه‌ای کار می‌کنید که برای عمو و پسرعمو حاج احمد هست؟»

مرد خندید: «نه بابا»

شیرینی را از روی ترازو برداشتم: «پس چه طور متوجه شدید با حاج احمد نسبت دارن؟ خودشون گفتن؟»

فروشنده کارت را از من گرفت: «آبجی قابلتون رو نداره، شد ۱۲۳ تومن… وقتی اومدم اینجا مشغول به کار شدم به من نگفتن با حاج احمد متوسلیان نسبت دارن. یعنی اصلاً حاج‌کمال سروصدا و دادار دودور نیست. هیچ‌وقت نخواسته بگه من خانواده شهیدم و فلان و بهمان. حتی کد ملی‌شو هم خیلی سخت به این‌ور و اون‌ور می‌ده!»

- «چرا؟»

- «من چیزی رو که دیدم می‌گم. یه بار از اصناف کد ملی خواستن تا شکر دولتی بدن اما حاجی قبول نکرد. گفت من خودم آزاد و بدون یارانه خرید می‌کنم. وقتی هم من اومدم اینجا به من نگفت نسبتی با متوسلیان داره. منم مثل شما از فامیلی‌اش حدس زدم. اهل مصاحبه و گزارش و اینها هم نیست. چندباری خبرنگار اومده اما قبول نکرده حاجی.»

با یک «خداحافظ» از مغازه خارج شدم. سرم را پایین انداخته بودم و راه آمده را بر می‌گشتم. به این فکر می‌کردم که خانواده‌هایی مثل متوسلیان، باکری، خرازی‌، همت‌، بابایی، ستاری، صدرزاده عجمیان و … بی‌هیچ توقع و چشم‌داشتی در گوشه‌ای مشغول زندگی و روزمرگی‌های خود هستند. از نسبت‌شان با شهدا هم چیزی نمی‌گویند تا نکند کسی بگوید خانواده شهدا اهل رابطه و رانت و چه و چه هستند!

در طول مسیر پانزده خرداد تا خانه هر بار یاد این جمله فروشنده می‌افتادم که حاج‌کمال گفت من خودم آزاد و بدون یارانه خرید می‌کنم. بعد با خودم گفتم به قول آن‌مداح و نوحه‌اش؛ عشق قیمت ندارد!

کد خبر 5826925

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha

    نظرات

    • IR ۰۹:۲۰ - ۱۴۰۲/۰۴/۱۶
      2 0
      خوشم امد