۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۷، ۱۰:۲۶

گفتگوی مهر با بیژن بیجاری-۱

من از ایران رفته­‌ام؛ امّا ایران از درونم نرفته است

من از ایران رفته­‌ام؛ امّا ایران از درونم نرفته است

بیژن بیجاری می‌گوید من از ایران رفته­‌ام؛ امّا ایران از درونم نرفته است. من دستِ­کم هر روز بیش از هشت ساعت دارم ایران را در اینترنت زندگی می­کنم.

خبرگزاری مهر-گروه فرهنگی: بیژن بیجاری متولد ۱۳۳۰ اصفهان، از نویسنده‌های نسل سوم داستان‌نویسی معاصر ایران به دلیل زبان پاکیزه و خلق دنیایی سیال و جاری و توجه به زیرساخت روان‌شناختی شخصیت‌های داستان‌هایش و در عین نگاه ویژه‌اش به مرگ، چهره‌ای متفاوت و شناخته شده  در این عرصه است.

داستان‌هایش از سال ۱۳۵۱ در مجلاتی چون فردوسی و نگین و بعدها در مجلات آدینه و دنیای سخن و تکاپو و کلک  و ... منتشر شدند.

بیجاری از سال ۱۳۷۷ از ایران مهاجرت کرده و در ایران زندگی نمی‌کند.

به مناسبت انتشار دو اثر از وی در نشر آموت با عنوان «تماشای یک رویای تباه شده / باغ سرخ» و « «عرصه‌های کسالت / پرگار/ قصه‌های مکرر» با وی به گفتگو نشستیم که در ادامه بخش اول از آن را می‌خوانید:

 بعد از مصاحبه‌ای که سال ۸۷ با روزنامه اعتماد داشتید من ندیدم جایی صحبت کرده باشید. این خودش یعنی نزدیک به یک دهه. با این همه می‌خواهم به قبل‌تر از اینها برگردم به نخستین حال و هوای قلم و نوشتن. آقای بیجاری شما چطور دچار نوشتن شدید و کی احساس کردید که آنچه می‌نویسید می‌تواند منتشر هم بشود؟

شاید این برمی­‌گردد به تنبلیِ من! اما واقعیّتش این­ست که هر وقت بهانه و حرف تازّه­ ای داشته‌­ام، هیچ دعوت به گفت و گویی را رد نکرده‌­ام. نمونه­‌اش همین گفت و گو با شماست ــ به بهانه انتشارِ و در واقع تجدیدِ چاپِ همه­ قصّه­‌های کوتاه و رمان­هایی که از من در سال‌های گذشته و در ایران منتشر شده بود. بیش از آن­هم واقعا، لزوم و انگیزه­‌ای نداشته‌­ام. هرچند شاید همان­‌ها هم چندان قابل اعتنا نباشند.

اما درباره­ بخش دوم پرسش شما و اینکه چطور دچار نوشتن شدم توضیحش چندان هم آسان نیست. اما تا جایی که یادم هست، مرحوم عموی بزرگ من مجله­ ترقی را آبونمان بود یا می‌­خرید. طی هر ماه هم بعضی شب­های آخر هفته، در خانه­ ما یا خانه­ ایشان، من کنارِ بسترش می‌­خوابیدم. ایشان هم پیش از رفتنِ به بستر خط کشی نازکِ چوبی می‌­داد دستم تا ورق‌های به‌­هم چسبیده (لاییِ) مجله را بِبُرَم. عموجان در بسترشان دراز می‌­کشیدند و همراهِ دود کردنِ سیگار همای بیضی‌شان، چشم‌ها را می‌­بستند و از من می‌­خواستند که، قسمتی از رمانِ «کُنت مونت کریستو» که به صورت پاوَرقی در ترقی چاپ می‌­شد برایشان بخوانم. و صبح که برمی­‌خاستم از بستر، می­‌دیدم یک پنج ریالی روی جلدِ مجله، انتظارم را می‌­کشد، و عموجان هم دیگر نیست و رفته... آن‌­روزها، احتمالا من می­بایست کلاس چهارم پاپنجم ابتدایی می‌­بوده باشم... م. و باری، فکر می‌­کنم این شروعِ شور و شوقِ من بوده برای خواندن.

 بعدتر، کلاس نهم دبیرستان در دبیرستانِ هراتیِ اصفهان، با کتابخانه آشنا شدم. بعدتر، رشته­ ادبی را در دبیرستان ادب انتخاب کردم که مسؤول کتابخانه‌­اش زنده یاد محمد حقوقی بود و دبیرِ تاریخمان هم آقای فریدون مختاریان  (هر دو از اصحاب جُنگ اصفهان) که نقش بسزایی داشتند در علاقه­‌مندتر شدنِ من به ادبیات. از همان روزها، آرام آرام احساس کردم که بعضی وقت­ها باید بنویسم. معلوم است که سیاه مشق بودند؛ امّا همین سیاه مشق­ها باعث شد که، درقبالِ دریافت دو/ سه ریال، انشاهای خواهران، بستگان و آشنایانِ همنسل برایشان بنویسم. یادم هست که مثلا، بعد از اینکه کسی موضوع انشایش را به من خبر می­‌داد، نیم­‌ساعتِ بعدش، حتی در گوشیِ تلفن من متنِ انشای سفارش داده شده را برایش می­‌خواندم و... بعدتر نیز در رشته­ ادبیّات و زبان فارسیِ مدرسه­ عالی ادبیات و زبانهای خارجی، پذیرفته شدم و به تهران آمدم. در تهران، بعضی از سیاه مشق­هایم (مثلا به عنوان شعر/ قصه) توسطِ دوستان به نگین و فردوسی داده شد و در کمال ناباوری می ­دیدم که، آن نوشته‌ها منتشر هم می‌شدند. شاید برای اینکه، سردبیرانِ این نشریات می­ خواستند جوان­ترها تشویق شوند به نوشتن بیشتر. اگرنه، بی­ گمان آن­ها نیز خوب می‌دانستند سیاه مشق بودنِ آن نوشته‌­جات.

 دراین مرحله تصّور می‌­کنم، نوعی خودنمایی و دیده/خوانده شدن انگیزه­ اصلی‌­ام بوده برای انتشار. باری آن­روزها (سال­های ۱۳۵۱ تا۱۳۵۳) گه‌­گاهی نوشته‌­ای از من منتشر می­‌شد. بعدتر یک سال ونیم، به­‌وقتِ گذراندنِ خدمتِ سربازی در هنرستان نیروی زمینی ارتش در مسجد سلیمان، ادبیّات فارسی تدریس کردم. بعدتر هم از خرداد۱۳۵۶ به ­عنوانِ ویرایشگر متون فارسی، درمؤسسه تحقیقات و برنامه ریزیِ علمی و آموزشی (معاونتِ پژوهشی وزارت علوم) به­ صورت قراردادی استخدام شدم. از میانه‌­های سال ۱۳۵۷ عنوان قراردادهای من تغییر یافت به مشاور فرهنگی رئیس مؤسسه، زنده یاد آقای احسان نراقی. بعد از انقلاب هم پس از مدّتی  و دیگر این­بار به ­صورتِ کارشناسِ / کارمندِ رسمیِ معاونتِ پژوهشی وزارتِ علوم، و به­ عنوان سرپرست  موقت بخش انتشارات همان مؤسسه [در سال­های آغازین ۱۳۵۷] به ­کارم ادامه دادم. و دو/ سه سال بعدتر و با اصرار خودم، استعفا دادم از آن سِمت، و باز شدم همان کارشناس ویرایشِ متون فارسی.

 طی همه­ آن سال­ها درست است که می­‌نوشتم؛ اما انگار تازه متوجه شده بودم که ادبیات و خلقِ یک اثر ادبی و به­‌خصوص انتشارش، مسؤولیت هم همراه دارد. آن­روزها، جدای نوشتن ــ و البته منتشر نکردن ــ همواره شوقِ خواندن و باز هم خواندن، جای لذّت از منتشر شدن را گرفت. و این خوانش­های همواره، باعث شد تا هر روزه بیشتر از پیش بر خود سخت بگیرم برای انتشار.

 حدود سال­های ۱۳۶۲ یا ۱۳۶۳ بود که دوستِ نویسنده­ دوره­ سربازی‌­ام، یارعلی پورمقدم، آمد سراغم و خواست که، نمونه‌هایی از نوشته‌­های منتشر نشده‌­ام را در اختیارش قرار دهم. آن­روزها، من افتخارِ این داشتم که در همان اداره، با استاد دکتر ضیاء موحد هم­ اتاق باشم. هفته­ بعد از دیدار با یارعلی، یک روز دکتر موحد به من گفتند که، فردا کُپیِ یکی دو قصّه­‌ام را همراه داشته باشم. و گفتند: فردا برایت یک سورپرایز دارم. سورپرایز ساعت ۱۰ / ۱۱ صبح، رُخ نمود: درِ اتاقمان باز شد و  زنده یاد آقای هوشنگ گلشیری، که دوست دیرینه­ دکتر موحد بودند، وارد شدند. آقای گلشیری گفتند که، نمونه­ نوشته­‌هایت را پورمقدم داده بود بخوانم. ماها یک جلسه­ داستان خوانی داریم. پنج­شنبه­ هفته­ آینده ساعت ۴ بعد از ظهر بیا خانه­ ما در خیابانِ آپادانا، و... اینطوریها شد که من نیز دعوت شدم به جلسات داستان­‌خوانی­‌ای که بعدها به جلسات پنج­شنه معروف شد. جلساتی که براستی در زند­گی ادبیِ من اساسی­‌ترین نقش را داشته. حضور در آن جمع، سوای حضور پُر رنگ آقای گلشیری که در آن روزگاران از برجسته‌­ترین و نام‌­آورترین نویسندگان ایران بود، بهره­‌مند شدن از نظریات دیگرانی که بعدترها از پرآوازه‌­ترین نویسندگان ایران شدند، برای چون منی که هنوز و اکنون هم با اما و اگر خود را در زُمره­ نویسندگانِ نوآموز محسوب می‌­دارم، بزرگترین غنیمت بود.

 در آن جمع دوستانه، درست است که ما یک ویرگولِ اضافه را در قصه­ هریک بردیگری نمی‌­بخشیدیم؛ امّا در رفاقت با هم نیز، هیچ کم نمی‌­گذاشتیم: انگارتوفیق نوشته­­ هریک، موفقیّتِ همه­‌مان بود. این نشست­‌ها تا سالِ۱۳۶۸ ادامه یافت. و بعد از آن، هریک به راهِ خود رفتیم. هرچند دستِ­کم، من یکی، هیچ منتشر نکردم تا دو سه نفر از حاضرانِ در آن جمع، و بخصوص آقای گلشیری نخوانده می­‌بود ــ تا مهر ماهِ ۱۳۷۷ و تا زمانی که در ایران بودم. البتّه پُر معلوم ست که این حرف من بدین معنی نیست که، آقای گلشیری یا آن دوستانِ دیگر، کلا با آن اثر مسئله نداشتند. منظورم این ست که تأکید کنم برنقشِ آن دوستان، در دست­اورد احتمالیِ آن متن.

خب، می­‌بینید که به ­هرحال و طیِ همه­ آن سال­ها، همواره من چه در زندگیِ شخصی؛ درسی که خواندم؛ و کارِ اداری‌­ام، همواره به‌­نوعی با فرهنگ، زبان و ادبیات فارسی درگیر بوده‌­ام ــ خواسته یا ناخواسته.

می‌دانم که کتاب نخست شما در سی و نه سالگی منتشرشد. در این سن انتشار نخستین اثر، در زمان خودش دیر نبود؟ چرا انتشار نخستین کارتان یعنی مجموعه عرصه‌های کسالت طول کشید؟

تا حدودی چرایی طول کشیدنِ انتشارِ نخستین مجموعه قصه­ کوتاهم را عرض کردم. به هرحال آشنایی و حضورم در جلسات پنج­شنبه، بر وسواس و سلیقه‌­های ادبیِ من آن­چنان تأثیرگذاشته بود که دیگر، فهمیده بودم که اگر بخواهم، دستِ­کم با خودم صادق باشم، می‌­بایست عطای منتشر شدن را به لقای جدی­تر گرفتن ادبیات ببخشم. بله! به ­ناگزیر می‌­بایست به­ خودِ خود بیشتر سخت می­‌گرفتم.

دوست دارم  درباره همین اثر از مضمون آن و تاثیراتی که شما را به آن رساند سوال کنم. دوست دارم بدانم که چقدر این نوشته‌ها متاثر از حال و هوای داستان‌نویسی روز ایران بود؟

مگر می­‌شود، ادعا کنم، قصه‌­های مجموع شده در «عرصه‌­های...» از حال و هوای داستان­‌نویسی آن روزگاران متأثر نبوده است؟ اصولا مگر می­شود حال و هوای هنریِ هر دوره­ای، از حال هوای اجتماعیِ دورانِ خودش تأثیر نپذیرفته باشد. ادبیّات هم چون دیگر مقوله­‌های هنری، بدیهی ست که در بستر زنده­‌گی مردمانش نفس می‌­کشد. اینکه، آیا آن اثر موفق از آب درآید یا نه،   بستگی دارد به­ نوع نگاه، تجربه­‌ها، سلایق و... خالقِ آن اثر. بگذارید صادقانه عرض کنم، من دوست دارم تجربی بنویسم. اهل این نوع قمار هستم. امّا بدیهی است که، توفیق یا عدم توفیق در انجام به ثمر رساندن و انتقال آن  تجربه (که بر آمده از زندگی شخصی و تجربه­ مستقیم شخصی خود نویسنده نیست) کار چندان ساده‌­ای نیست. و من هم به­‌عنوان نویسنده تجربی یک اثر، نمی‌­توانم ادعا کنم که به عنوان مثال فلان نوشته­‌ام چقدر موفق از آب درآمده یا موفق نبوده است. بله! تا حدودی می­‌شود ــ آن­هم بعد از انتشارِ اثر و درکِ بازخوردهای اثر در خوانندگان یا منتقدان. البتّه، همین­جا تأکید می­ کنم که بعضی آثار درگذر زمان، خودشان را بهتر نشان می­ دهند. قصه ­ای که امروز، ممکن است دیده نشود، بسا که ده­ها سال بعدتر، خوانندگان بی­شماری بیابد. به ­هرحال، و بی­ هیچ فروتنی­‌ای ــ و با توجه به اینکه عرض کردم من تجربی می‌­نویسم ــ هنوز به­‌خود اجازه نمی‌­دهم و باورم نمی­شود، اثری نوشته باشم، که حتی خودم هفته­ بعد از انتشارش، باز نخواهم که همراه با آن خوانش جدید، در نوشته‌­ام دست نَبرم. صادقانه‌­اش اینکه، در لحظه­ تصمیم به انتشار هر نوشته­‌ام، فقط می‌­توانم  ــ آن­هم فقط در درون خودم ــ ادعا کنم که در حد بضاعتم، به‌­قول معروف کم‌­فروشی نکرده­‌ام. عادت به بازنویسی­‌های مکرر هر نوشته­‌ام نیز، ناشی ازهمین امرــ امیدوارم ــ درونی­ شده در من باشد.

شما در زمره نویسندگانی هستید که توامان در حلقه اطرافیان دکتر براهنی و مرحوم گلشیری قرار می‌گیرید. خب بودن در این محافل چقدر شما را برای نوشتن و چگونه و درباره چه نوشتن هدایت می‌کرد؟

ازاوایلِ دهه­ هفتاد خورشیدی افتخار همنشینی با استاد بزرگوارم آقای دکتر رضا براهنی نیز، یکی دیگر از غنیمت­های بی‌­بدیل نه فقط زنده­‌گی ادبی من، که حتی در زنده­‌گی روزمره و خانواد­گی من بوده است. راستش اینکه، اگر نبود فرصت هم‌­صحبتی و بهره­‌مندی از ادبیاتی که دکتر براهنی آفریده بود و استفاده از دانشِ بیکران ایشان، من از چنان اعتماد به‌­نفسی برخوردار نمی‌شدم که، به زمانی که دیگر ایشان در ایران نبودند، دو رمان تماشای یک رؤیای تباه شده و باغ سُرخ منتشر کنم.

 من آدم بسیار خوش شانسی بوده‌­ام، اگر نگاه کنید به‌­فقط نام‌­های بزرگانی، که در سطور بالا بدان­ها و نقششان در کار ادبی­ام، از دورانِ جوانی تا کنون اشاره کردم ــ گو که خواننده­ شما فکر کند، من خود را بدان نام­‌ها آویخته باشم. درست است شانس نیز در این­گونه موارد، بسیار مهم ست.

آقای براهنی، جدای تسلطشان بر عرصه وعرصه شعر و رمان فارسی و تسلطشان بر زبان انگلیسی، و انتشار متون تئوریک در زمینه­ ی نقد ادبی، تعهد وحضور در عرصه‌­های اجتماعی مربوط به ادبیّات، می­‌توان در مجموع از ایشان به‌­عنوان یک نظریه ­پرداز ادبی مهم دورانِ ما یاد کرد.

انتشارِ بیش از  ده­ها اثر در زمینه­‌هایی که عرض کردم، مؤید این است که، بهره­‌مندی از محضر ایشان،   برای نوآموزانی چون من، شانس بزرگی بوده است.  سال ۱۳۷۰ بود که یک روز ایشان برای ملاقات با دوستِ دیرینه­ نویسنده ­ام محمد محمدعلی که در آن­روزها، هم­کار و هم ­اتاق بودیم، به اتاقِ کارِ ما وارد شدند. پیشترها البتّه، یکی دوبار ایشان را دیده بودم. آن­ روز به طور اتفاقی روزی بود که، من و محمدعلی به ­همراه چند نفر از همکاران، قرار بود شام میهمان یکی از همکاران باشیم. میهماندار آن­ شب، از دکتر براهنی هم دعوت کرد که با حضورشان ما را مستفیض کنند. دکتر براهنی نیز با بزرگواری پذیرفت. آن شب بعد از صرف شام، من و دکتر براهنی به بحث درباره­ رمان دو جلدی ایشان «رازهای سرزمین من» پرداختیم. باری، چندی بعد زنده ­یاد منصور کوشان دوست نویسنده­ عزیزمان که سردبیر ماهنامه­ تکاپو بود، تلفنی به من خبر داد که تکاپو قصد دارد ویژه­ نامه ­هایی منتشر کند که هر شماره­‌اش اختصاص خواهد داشت به یک نویسنده یا شاعر، و در این راستا قرار است یکی از این ویژه ­نامه‌­ها، به دکتر رضا براهنی اختصاص یابد. منصور به من گفت که برای گفتگوی اختصاصی با دکتر براهنی (به خصوص با محوریِت بحث درباره­ «رازهای سرزمینِ من») خود ایشان تو را معرفی کرده ست. منصور از من خواست تا با دکتر براهنی تماس بگیرم. قرار بود آن گفت‌وگو روی نوار ضبط شود و بعد هم تکاپو نوارها را پیاده و حروفچینی کند. و... ۲/۳ هفته­ بعدش در یک بعد از ظهر روز شنبه، ساعت ۴ من «اف اف» خانه­ دکتر براهنی فشردم. همان روز و بعد از ضبط حدود یک ساعت پرسش و پاسخ، استاد ضبط صوت را خاموش کردند... وبه­ پیشنهاد دکتر براهنی قرار شد، پروژه­ ضبط مباحث مربوط به فقط رمان «رازهای...»تبدیل شود به یک سلسله گفت‌وگو در باره­ همه­ کتابهای استاد و این­طوری­‌ها شد که از سال ــ اگر اشتباه نکنم ــ ۱۳۷۱ تا سالِ ۱۳۷۵ و زمان خروج ایشان از ایران، هر شنبه بعد ازظهر من لبریز شد از دل­‌انگیزترین خاطرات.

تصور می­کنم بیش از ۱۰۰ نوار از آن جلسات ضبط شده باشد. و... بدیهی است شنیدن حرف­های دکتر براهنی و ذکر خاطراتشان از گذشته­‌ها، دوستان شاعر، نویسنده، و هنرمندانی که با ایشان دوستی داشتند و مباحث ادبی اجتماعی سال­های پیش، برای من یک کلاس اختصاصی محسوب می‌­شد. راستش، حالا که به­ گذشته می­‌اندیشم تصور می­کنم من، شاگرد با استعدادی نبوده‌­ام.

دوست دارم درباره سلوک و رفتاری که منجر به خلق نویسنده در آن می‌شد  برایم صحبت کنید. اینکه چه مسیری باید طی‌می‌شد تا نویسده بتواند نامی برای خود دست و پا کند؟

درباره­ چگونگی اینکه چه مسیری در آن دوران باید طی می‌شد تا نویسنده بتواند نامی برای خود دست و پا کند، باید عرض کنم که پیش از هرچیزی، به طور معمول نویسنده‌­ای که در شمارِ نویسندگان مورد توجه جامعه‌­اش قرار خواهد گرفت، به‌­باور من، درآغاز اصلن نمی‌­اندیشد به­ اینکه، شروع می­‌کند به­ نوشتن برای اینکه، بعدتر بتواند ــ به­ تعبیر شما ــ نامی برای خود دست و پا کند. بیش از هر عاملی و در آغاز این پروسه، نیازی درونی و یافتن پاسخی برای آن نیاز درونی است که نویسنده را وا می­دارد که بنویسد. این نیاز هم متکی ست بر در آمیختگی احساسی عاطفی و درهم آمیخت­گی زخم­‌های درونی شده­ نویسنده با تخیلات شخصی، و ذهنیتی که برآمده­ تجربیات خالقِ اثر است از تأثرات جامعه، میزان آشنایی نویسنده با ادبیات کلاسیک معاصر زبانی که بدان می‌­­نویسد و نیز آشنایی­ اش با ادبیات جهان و... در نهایت نویسنده­ شش دانگ زمانه­ ما، نویسنده‌­ای است که بر گنجینه­ ادبیات پیش از خود، چیزی افزوده باشد.

جناب بیجاری از فضای ادبی ایران در اواخر دهه پنجاه روایت‌های مختلفی به میان آمده است به ویژه درباره مواجه اهالی قلم و نویسندگان با پدیده انقلاب اسلامی. به عنوان یک شاهد در آن دوران برایم از واکنش و کنش اهل قلم در روزها و ماه‌های پایانی حکومت سابق بنویسید. در ایران از سویی می‌شنویم که اهل قلم دربرابر این پدیده اجتماعی ساکت ماندند و جامعه روشنفکری خودش را همسو با این رخداد ندید و از سوی دیگر با اتفاقی همچون دیدار اعضای کانون نویسندگان با رهبری انقلاب. روایت شما از مواجهه این قشر با این پدیده اجتماعی چیست

تصور می­کنم درباره­­ ملاقات رهبر انقلاب با تعدادی از اعضای کانون نویسندگان، به دلیل اهمیت و تاریخی بودنِ این دیدار روایت و پاسخ من نمی‌­تواند دقیق باشد چون در پاسخ این پرسش شما، بهتر است روایت دست اوّل باشد و راوی نیز، خود شاهد اتفاق بوده باشد. در آن دوران من ۲۶ یا ۲۷  ساله، هنوز نه با جامعه­ ادبیِ آن دوران آشنایی عمیق داشتم و نه به زمان وقوع انقلاب و تا سال ۱۳۶۹ از من کتابی منتشرشده بود. و حتما می‌­دانید که در آن دوران هر عضو رسمی کانون، می‌­بایست در کارنامه‌­اش دو کتاب منتشر شده می‌­داشت. امّا صادقانه و به ­عنوان یک شاهد ــ دستِ­کم حالا و با این فاصله ­ی زمانی ــ در پاسخِ به بخشِ دیگری از پرسشِ شما، و تا جایی که یادم هست می­توانم می‌­توانم (می­ توانم دوّم زاید است) به­ برگزاری ده شب سخنرانی و شعر خوانی جامعه­ روشنفکریِ آن دوران توسط کانون در ۱۳۵۶ اشاره کنم و استقبالِ غیر قابل تصور جامعه از آن مراسم. نکته­ دیگر اینکه، من تصور نمی‌­کنم این برداشت شما در بخش دیگر این پرسشتان که اهل قلم در برابرِاین پدیده­  اجتماعی [انقلاب اسلامی] ساکت ماندند و...چندان دقیق و منصفانه باشد. به باور من و مختصر اینکه: خیر! اهل قلم در حدّ مقدوراتِ خود واکنش نشان داد. و یادتان باشد، هر اهل قلم وهنرمند مستقل (و در این­جا مثلا یک نویسنده یا شاعر یا...) بیش از هر چیز دیگر، خالقِ یک اثر ادبی است و نمی­شود از او انتظار داشت که که همچون یک سیاست­مدار، نسبت به پدیده ­های اجتماعی واکنش نشان دهد.

بسیاری بر این باورند که پس از انقلاب اسلامی نحله‌های تازه‌ای برای نویسندگی در ایران شکل گرفت. شما به عنوان یکی از فعالان ادبیات در آن سالها بفرمایید که اساسا جریان ادبیات در ایران پس از انقلاب چند مرحله پوست اندازی داشت و اینکه فکر می‌کنید راه را درست انتخاب کرد یا خیر

درباره­ انتخابِ راه درست راستش، من نمی‌­توانم اظهارنظر کنم. شخصا البته فکر می­کنم، نویسنده در برابر متنی که می‌­نویسد مسؤول است و دربرابر جامعه‌­ای که در آن پروریده باید در حد مقدوراتش متعهد باشد و شرافتمندانه قلم را حرمت بگذارد. یادم هست در ویدئویی دیدم که زنده یاد گلشیری، در آخرین سفرش به اروپا، نویسندگانی (شاید همچو من) را که درآن برهه­ زمانی از ایران خارج شده بودند نصیحت کرد (نَقلِ به مضمون) که، در خارج از ایران هم همان چهره را داشته باشند و همان چهره که اگر در ایران بودند و می­ نوشتند... من در این فرصت، کار ندارم به ­نتیجه­‌بخش بودن یا نبودنِ این پند مرحوم گلشیری در عمل؛ امّا درست یا غلط، من شخصا هنوز ــ و بعد از ۱۹ سال زند­گی در خارج از ایران ــ اگرزیر متنی امضا گذاشته­‌ام، و یا در سخنرانی‌­هایم و قصه­‌هایی که در خارج از ایران منتشر کرده‌­ام و... همواره یادم بوده آن نصیحت و وصیت استاد. و در واقع  نکرده‌­ام کاری که اگر در ایران بودم، آن نمی­‌کردم. بدیهی ست که، آن حرف متن و مثلا یا آن امضا و... در ایران اگر منتشر می‌­شد یا نه، و یا چه تاوانی بابتش باید پرداخته می­‌شد، البته حرف دیگری است. به ­عبارتِ دیگر وصادقانه و صمیمانه عرض می­کنم: من از ایران رفته­‌ام؛ امّا ایران از درونم نرفته است. من دستِ­کم هر روز بیش از هشت ساعت دارم ایران را در اینترنت زندگی می­کنم.

ادامه دارد...

کد خبر 4295288

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha