۳ دی ۱۳۹۷، ۱۳:۰۱

زندگی شهید حسین جلایی‌پور به روایت مادرش

هیچ‌وقت از صورتش نفهمیدم که عاشق شهادت است...

هیچ‌وقت از صورتش نفهمیدم که عاشق شهادت است...

هر گوشه خانه را که نگاه می‌کنم حسین را می‌بینم یک گوشه خانه کتاب‌هایش یک گوشه دیگر نهج‌البلاغه‌اش.

به گزارش خبرنگار مهر، شهید حسین جلایی‌پور که در مدرسه مفید تحصیلات خود را سپری کرده بود در مقاطعی در مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ سپاه به عنوان تاریخ‌نگار و راوی دفاع مقدس فعالیت کرده بود و با اینکه عمرروایت‌گری او کوتاه بود، اما تلاشش در جمع‌آوری و ثبت اسناد آن دوره در تاریخ دفاع مقدس ماندگاراست. در کتاب تاریخ‌نگاران و راویان صحنه نبرد «راویان شهید حسین جلایی‌پور، محسن فیض و حمید صالحی» روایت مادر شهید حسین جلایی‌پور هم آمده که در ادامه می‌خوانید:

زنگ در را که می‌زد می‌فهمیدم حسین است، باز می‌پرسیدم: «شما؟» می‌گفت: «انا حسین‌بن‌علی» آن‌قدر با محبت می‌آمد توی خانه که قند توی دلمان آب می‌شد. وارد خانه که می‌شد بلند می‌گفت: «السلام‌ علیکم، قلبی لدیکم» این سلام همیشگی‌اش بود. ولی فقط همین محبت زیادش بود نبود که رفتنش را برایم سخت می‌کرد؛ حسین خیلی شبیه محمدرضایم بود. بارها می‌شد که از در می‌آمد تو و او را با محمدرضا اشتباه می‌گرفتم و جا می‌خوردم؛ فکر می‌کردم رضا آمده، عکس‌هایشان را که می‌بینید متوجه این قضیه می‌شوید، وقتی حسین می‌خوابید تا صبح شاید سه یا چهار بار می‌رفتم بالای سرش، صورتش را نگاه می‌کردم و قربان صدقه‌اش می‌رفتم. آن‌قدر خانه را از محبت پُر کرده بود که با نبودن دو پسر دیگرمان را احساس نمی‌کردیم. محبتش فقط برای ما هم نبود؛ برای دختر محمدرضا هم پدری می‌کرد.

پسر اولم محمدرضا متولد ۱۳۳۴ به دنیا آمد. دبیرستان علوی می‌رفت. دوران انقلاب ۲۳ سالش بود. صبح تا شب فعالیت می‌کرد شب که به خانه می‌رسید آن‌قدر خسته بود که حد و حساب نداشت. ولی خستگی نمی‌شناخت از راه که می‌رسید می‌نشست و با من حرف می‌زد می‌گفت: «مامان! سعی کن یک مقدار به خودت بیشتر فکر کنی، خودتو تزکیه کنی. تو جطور می‌تونی ۴تا پسر داشته باشی، اونوقت از کنار مادر شهدا رد بشی و فقط بهشون تبریک و تسلیت بگی؟ چرا نمی‌خوای پای درد و دلشون بشینی؟ دلت نمی‌خواد توی بهشت‌زهرا یه میعادگاه داشته باشی؟ از خدا بخواه که تو رو هم جزء مادرای شهدا قرار بده.»

محمدرضا با این صحبت‌ها طوری من را می‌گذاشت توی فشار که واقعا پیش خدا شرمنده بودم. همیشه بهش می‌گفتم: «رضا جان! من مانع کار و فعالیتت نیستم تو هم توی هر برنامه‌ای هستی، به کار خودت ادامه بده. انشالله که زنده باشی، من راضیم به رضای خدا.»

جنگ که شروع شد، داوطلب شد و رفت جبهه. ما آن زمان اتاق کوچکی داشتیم که رضا نصف اتاق را پر کرده بود از غنیمت‌های جنگی. زن و بچه هم داشت، ولی کارش را کم نمی‌کرد. هم زندگی خودش را می‌چرخاند، هم خرج ما روی دوشش بود، ولی مرتب می‌گفت: «این زندگی پرزرق و برق به هیچ دردی نمی‌خورن؛ این نون‌ها دیگه خوردن نداره.» آخر سر هم طاقت نیاورد. مغازه پدرش را ول کرد و رفت سپاه ثبت نام کرد. چقدر قشنگ شده بود پسرم اولین شبی که لباس پاسداری تنش کرده بود می‌گفت: «مامان! امشب شب عروسی منه.»

نُه ماه بود که ازدواج کرده بود و منتظر تولد دخترش بود ولی عمرش کفاف نداد. پنج مهر ۱۳۶۰ منافقین ترورش کردند، شهید شد و نتوانست دخترش را ببیند.

دو روز قبل از شهادتش به من گفت: «مامان! دو روز بیشتر به شهادت من نمونده، ازت خواهش می‌کنم خودت بچه منو بزرگ کنی، توی دامن پر مهر و محبت خودت تربیتش کن می‌خوام مومن بارش بیاری» خیلی به تحصیل بچه‌اش علاقه داشت، بهم گفت: «بچه‌مو بذارید مدرسه علوی. سعی کنید ازنظر فرهنگی به نحو احسن رشد کنه.» خیلی هم روی این حرفش اصرار می‌کرد انگار داشت وصیت می‌کرد. بهش گفتم: «رضا! خوب نیست جلوی خانمت این طوری حرف می‌زنی!» گفت: «حالا می‌بینید که دو روز دیگه شهید می‌شم.» همین‌طور هم شد.

بعد از محمدرضا نوبت به علیرضای من رسید! علیرضا از همان روزهای اول جنگ، جبهه می‌رفت. آن موقع سرباز بود. توی تاکتیک‌های رزمی و جنگی خیلی وارد بود. کارش دیده‌بانی بود. توی جبهه فرماندهی یک بخش دستش بود. وقتی علیرضا شهید شد حسین سوم دبیرستان بود. بعد از علیرضا چراغ خانه حسین بود چون محمدرضا و علیرضا شهید شده بودند جسین از جبهه معاف بود ولی دلش برای جبهه پر می‌زد. من هیچ وقت از صورتش نمی‌فهمیدم که عاشق شهادت است از بس که این بچه شاد بود و اهل بگو بخند بود. کاری کرده بود که همه ما بدجوری بهش وابسته شده بودیم. برای بچه برادرش پدری می‌کرد همیشه سعی می‌کرد جای خالی محمدرضا را پر کند. بیشتر وقت‌ها بغلش می‌کرد و می‌برد بیرون، تفریح و گردش. نمی‌گذاشت آب توی دلش تکان بخورد و از اینکه یک لحظه بابا ندارد غصه بخورد.

یک بار که آمد خانه، ماجرایی که توی دانشگاه اتفاق افتاده بود برای من تعریف کرد. یکی از استادهای دانشگاه سر کلاس گفته بود: «چه خوبه بچه‌هایی که دانشگاه قبول شدن توی دانشگاه بمونن و فعالیت کنن و بی‌سوادها برن جبهه و بجنگن.» به حسین خیلی برخورده بود، بلند شده بود و گفته بود: «اگه ایثار این بچه‌ها نباشه، شما و امثال شما نمی‌تونید استاد بشید، هیچ‌وقت، هیچ‌کس حرف شما رو قبول نمی‌کنه. وقتی بحث جنگیدن برای یه هدف مقدس هست، بی‌سواد و باسواد نداره!»

اول سال ۶۵ حسین برای ماموریت شش ماهه طرح اعزام دانشجویی رفت اهواز. دو سه ماه بعد پسرم حمیدرضا برایش سفر خانه خدا جور کرد. وقتی حسین مکه بود شب عرفه پسر خواهرم خوابش را دیده بود. بعد از شهادت حسین خوابش را برایم تعریف کرد، گفت: «خواب دیدم حسین با لباس احرام توی دشت بزرگ داره راه می‌ره! پشت سرش هم شما داری با چادر مشکی می‌ی؛ معلومم هست که خیلی غصه داری. همون موقع یه ندایی آمد که حاجی حَجِت قبول باشه.»

از مکه که برگشت، حسین قبل از مکه نبود انگار دیگر بند به این دنیا نبود. یک هفته قبل از عملیات کربلای ۴ با عجله آمد خانه، گفت: «مامان! اجازه بده من برم جبهه» گفتم: «حسین جان! من الان وضعیتم مناسب نیست! تو صبر کن من بعدا باهات صحبت می‌کنم.» گفت: «باید حتما برم یه کار سری بهم سپردن اگر نرم کار به دست آدم‌های نابلد می‌افتد و کار را خراب می‌کنه» منم گفتم: «نه مامان جون! من راضی نیستم این کار دست نابلد بیفته»

دیگر یک لحظه هم معطل نکرد فقط فرصت کردم از زیر آینه و قرآن ردش کنم دعای سفر را برایش خواندم صدقه هم گذاشت کنار. انگار داشت پرواز می‌کرد. رفت.

فردای آن روز از اهواز تلفن کرد، گفت: «مامان! دیدی دل من پیش شماهاست، ولی من دیگه نمی‌تونم با شما تماس بگیرم.» این آخرین حرفی بود که من از حسین شنیدم! یک هفته بعد از آن تماس شهید شد. هر گوشه خانه را که نگاه می‌کنم حسین را می‌بینم یک گوشه خانه کتاب‌هایش یک گوشه دیگر نهج‌البلاغه‌اش.

همه می‌گفتند نبود حسین برای من و پدرش حکم تیر خلاص را دارد وقتی حسین شهید شد خودم هم فکر نمی‌کردم که دیگر هیچ توانی ندارم ولی انگار خدا بعداز شهادت حسین به قلب من تسکین داد. بعضی وقت‌ها آخرین نواری را که از خودش به یادگاری گذاشته، می‌گذارم و گوش می‌کنم. هر کسی که این نوار را گوش کند می‌فهمد که حسین چقدر عشق به امام حسین(ع) داشت. توی نوار روضه خوانده مناجات قشنگی که با آن گریه کرده و با سوز و خاصی برای مادران شهدا حرف زده «یادم نمی‌ره چه شهدایی که سر نداره پیکرشون / الهی من بمیرم برای مادرشون» صدای حسین هنوز هم هست؛ انگار که پسرم این حرف‌ها را برای من زده.

کد خبر 4493901

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha