جنگ جهانی اول در یازدهم نوامبر 1918 میلادی با پذیرش صلح از طرف آلمان عملا پایان یافت. قیصر و ویلهلم به اجبار در هلند سکنی گزید و نظام امپراتوری آلمان به جمهوری وایمار تغییر شکل داد. جمهوری وایمار در حقیقت اولین تجربه علمی پارلمانتاریستی در آلمان بود و به همین جهت هم دموکراسی لرزان و صدمه پذیر آن با مشکلات سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و مبارزات عقیدتی گروههای چپ و راست و میانه همراه بود. این کشور پس از پایان جنگ و تحمیل غرامت های ناشی از آن دستخوش بحرانهای اقتصادی شدیدی شده بود.
پس از پایان جنگ، جنبشهای چپ گرا بویژه در سالهای 1919- 1918 به سختی سرکوب شدند و نیروهای طرفدار سرمایه داری در چارچوب تبلیغات دموکراسی در حال مستحکم کردن مواضع خود بودند.
در یک چنین وضعیتی روشنفکران چپ گرا و مارکسیست بر آن شدند تا ببینند چه نکاتی در فلسفه مارکسیسم با مشکلات اجتماعی روز آلمان هماهنگی ندارد و چه قسمتهایی از فلسفه هگل درست بکار گرفته نشده و یا احتیاج به تفسیری دوباره دارد. به یک کلام، مشکل اساسی در فلسفه مارکسیسم ارتدکس کجا است که عقاید سرمایه داری و حتی فاشیستی دائما پایگاههای خود را محکمتر نموده و از جنبش های مارکسیستی و چپ گرای حامی کارگر در حال سبقت هستند.
تئوریهای دیالکتیکی در قرن نوزدهم واکنشی بود به جریانات روشنگری آن زمان تا محتوای اخلاقی مسیحیت را در یک شکل فلسفی و قابل قبول حفظ نماید. فلسفه علمی اثبات گرایان نوین که در این بین فلسفه روشنگری را در حاشیه قرار داده تا فلسفه اجتماعی بتواند هنجارهای اعمال سیاسی را تکوین بخشیده و به یک "معرفت بی طرفانه" و غیر متعصبانه دست یابد.
این نوع نگرش از سوی تئوری پردازان دیالکتیکی، بازگشتی بود به دوران رومانتیک. بعد از دوران جنگ پیروان تئوری پردازی دیالکتیکی بر خلاف پوزیتویسم، روشنگری را آنگونه که کانت اثبات می کرد، ارزیابی می کردند؛ یعنی معرفت های نظری، عقل تجربی را محروم نمی سازد.
احیای فلسفه علمی در آلمان تا به امروز راه پر پیچ و خم با برآوردهای دیالکتیکی گوناگون و چند جانبه ای را طی نموده است، بطوریکه خود را از مارکسیسم ارتدکس کاملا جدا نموده است.
سازنده اصلاح علمی "تئوری انتقادی" را باید ماکس هورکهایمر دانست. این اصطلاح ابتدا بین گروه های کوچک روشنفکر متداول شد ولی بعد علامت مشخصه مکتب فرانکفورت قرار گرفت.
هورکهایمر و تئودور آدورنو همراه با هربرت مارکوزه مهمترین و مشهورترین بنیان گذاران این مکتب و این مفهوم از تئوری هستند که بعدها پایه ای برای طرح های انقلابی شد. هورکهایمر می گوید: "پیشگامان و رهبران محتاج هوش و زیرکی در مبارزات سیاسی می باشند، نه تبلیغات دانشگاهی که اصطلاحا از جایگاه مهمی برخوردار است".
تئوریهای انتقادی به تحقیق بین واقعیت و امکانات موجود و یا به کلام بهتر بین آن چیزی که هست و آنچه که می تواند باشد می پردازد که در روند تاریخی، انسان با عمل خود به تغییر آن اقدام می کند. فلسفه و تئوری یک جامعه تا آنجا با هم مترادف می شوند که بوسیله تحقیقی انتقادی روابط حاکم در جامعه را با امکانات موجود آن مقایسه و نمایان سازد، بصورتی که گرایشهای و نیروهای بازدارنده موجود در جامعه از تحقق آن جلوگیری نکند.
تئوری انتقادی علم فارغ از ارزش را قبول نمی کند و ارزشهای پژوهشگر(فاعل شناسا) را دخیل در موضوع شناخت می داند. این نگاه به این تئوری ماهیتی رسالت مدار می دهد. به عبارت دیگر این تئوری یک تئوری محافظه کار و برای حل مشکلات موجود نیست بلکه آنها هدف از نظریهپردازی را پرداختن به فرآیند نظریه پردازی ( فرانظریه) قلمداد می کنند. در نظر معتقدان به این تئوری هدف از نظریهپردازی رساندن بشر به آزادی و رها سازی او از بند گفتمانهای سلطه است که با قرائتهای بسیط امکان تجلی سایر قرائتها را نمی دهد و آنرا سرکوب می سازد.
مهمترین بنیان گذاران مکتب فرانکفورت ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو بودند. عقاید این دو چنان به هم در آمیخته که بعضی از مفسرین عقاید چپ نو، این دو را در حکم ید واحدی می گیرند.
بعد از این دو اندیشمند، جوانترین عضو مکتب یعنی "یورگن هابرماس" که در سال 1981 ریاست "انستیتو ماکس پلانک" در فرانکفورت و در سال 1983 استادی دانشگاه فرانکفورت را نیز پذیرفته است. به این گروه باید نماینده چهارمی یعنی هربرت مارکوزه که بسیار نام آور و مشهور شد نیز افزود.
نظر شما