۹ مهر ۱۴۰۰، ۱۲:۴۵

به بهانه درگذشت مرحومه پروین خلیلی؛

هیچ وقت به آقا موسی نگفت خسته شدم

هیچ وقت به آقا موسی نگفت خسته شدم

به بهانه درگذشت مرحومه پروین خلیلی، همسر امام موسی صدر، به بازخوانی خاطراتی از ایشان از کتاب «هفت روایت خصوصی از زندگی امام موسی صدر» پرداخته‌ایم.

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: پنج‌شنبه هشتم مهرماه ۱۴۰۰ بانو پروین خلیلی، همسر امام موسی صدر، در لبنان درگذشت و پس از سال‌ها انتظار برای بازگشت همسفرش، بار سفر آخرت را بست. پروین خلیلی در سال‌های مجاهدت سیدموسی صدر در لبنان همیشه دوشادوش او بود و به گفته دوستان و نزدیکانش اگر فداکاری‌های مرحومه پروین خلیلی نبود، کار در لبنان برای امام صدر سخت‌تر می‌شد.

حبیبه جعفریان در کتاب «هفت روایت خصوصی از زندگی امام موسی صدر» به روایت زوایای خصوصی زندگی امام صدر از زبان نزدیکان ایشان پرداخته که یکی از فصل‌های این کتاب به روایت همسر او، پروین خلیلی، اختصاص دارد. در این گزارش به بازخوانی بخشی از این کتاب پرداخته‌ایم:

از دهان نفس می‌کشید، باز بوی نارنگی را می‌فهمید و حالش به هم می‌خورد. کی توی خانه نارنگی خورده بود؟ شاید هم کسی خورده بود و پوستش جایی افتاده بود. بچه‌ها که نبودند. از آشپزخانه آمد بیرون. سر هیچ یک از بچه‌ها این‌طوری نبود. سر صدری خیلی آب می‌خورد… توی تابستان قم و با یک بار اضافه که باید سر دلش می‌کشید این طرف و آن طرف. سر صدری ولی از چیزی بدش نمی‌آمد. سارافون حورا را برداشت و فکر کرد چی شده که این دختر مرتب ساکت و تودارش، لباسش را همین‌طوری ول کرده و رفته. عجله داشته؟ یا فکرش جایی بوده؟ سارافون را گرفت جلوی دماغش… هنوز شست و شو نمی‌خواست. بوی تمیزی می‌داد و کمی قهوه. عجیب بود. احساس می‌کرد بینی‌اش حساسیت غیرعادی‌ای به بوها پیدا کرده. احساس می‌کرد بوهایی را می‌فهمد و در هوا ردشان را می‌گیرد که از نظر دیگران وجود ندارند و اثری ازشان نیست. مثل گربه‌ها یا اسب‌ها که اتفاق‌ها را حتی قبل از وقوع‌شان حس می‌کنند و بو می‌کشند. نفسش را که به نظرش پر از بوی نارنگی بود، بیرون داد و فکر کرد الان است که بالا بیاورد. دستش را گرفت جلوی دهانش و همان‌طور که داشت می‌رفت سمت دستشویی، آقا موسی را دید که دارد از اتاق می‌آید بیرون و مشتش را انگار که چیزی توی آن باشد، بسته است. در حالی که سعی می‌کرد هم‌چنان از دهانش نفس بکشد، گفت: «شما داشتید نارنگی می‌خوردید؟ کی برگشتید؟» آقا موسی گفت: «تازه… تو هم می‌خوری پری جان… بیاورم برائت؟» پری خانم اشاره کرد که نه. می‌خواست بگوید آخر چرا نارنگی؟ مگر نمی‌دانی بوی این چقدر حال مرا بد می‌کند؟ ولی نگفت.

همیشه این‌طور وقت‌ها با خودش فکر می‌کرد طفلکی آقا موسی از کجا بداند؟ اصلاً چه توقعی بود که یک نفر مثل او این چیزها را بداند یا فرصت کند که به‌شان توجه کند؟ او همیشه چیزهای خیلی مهم‌تری برای فکر کردن داشت. او آدم بزرگی بود که برای کارهای بزرگ ساخته شده بود. زندگی‌اش را سر آن‌ها گذاشته بود و پری کسی بود که باید هر کاری می‌کرد تا طی این راه برای او آسان‌تر شود. این اساس رابطه زن و شوهری آن‌ها بود. خود پری می‌خواست این‌طور باشد و فکر می‌کرد حالا که او زن یکی مثل سید موسی صدر شده است درستش همین است. پری یکی از همان زن‌هایی بود که پشت سر یک مرد بزرگ پنهان‌اند. خودش این تصمیم را گرفت. از همان اولین باری که موسی صدر را دید.

در تمام سال‌های زندگی‌شان فکر نکرد آقا موسی را بابت چیزی سرزنش کند. حتی فکر نکرد که گاهی به او بگوید: «موسی». خیلی وقت‌ها از خیلی چیزها خسته می‌شد، ولی حرفش را نمی‌زد. ملیحه همیشه می‌پرسد: «یعنی هیچ وقت به بابا نگفتی: این چه وضعی است؟ من نمی‌توانم. خسته شده‌ام؟» نه… یادش نمی‌آید چنین چیزی به آقا موسی گفته باشد. فقط یک بار، آن سال‌هایی که در حازمیه بودند و طبقه بالای مجلس زندگی می‌کردند، این‌طوری شد. پنجره‌های ساختمان حازمیه طوری بود که هر وقت باران می‌آمد، آب راه می‌افتاد توی خانه و روی فرش‌ها. لبنان هم که پر باران! یک بار که دوباره این‌طوری شده بود به آقا موسی گفت: دیگر نمی‌تواند در این ساختمان زندگی کند، گفت می‌خواهد برود خانه استیجاری. اما نرفت و تا همان روزهای آخری که آقا موسی خودش هم لبنان بود، در حازمیه ماندند. مردم و دوستان‌شان هم می‌گفتند که حازمیه جای امن‌تر و بهتری برای خانواده صدر است. هر چند به نظر او هیچ جایی در لبنان برای خانواده صدر امن نبود. آقا موسی هیچ محافظت خاصی از خودش نمی‌کرد. با خودش نه محافظ داشت، نه اسلحه. تقریباً در تمام هفت سالی که در حازمیه بودند، آخرین کار پری بعد از اینکه همه خوابیده بودند و خانه آرام بود و همه چیز سر جایش بود و ساعت از دوازده شب گذشته بود، این بود که بیاید توی ایوان طبقه سوم که خیابان از تویش پیدا بود و چشم بگرداند ببیند سر ماشین آقای صدر آیا از پیچ میدان پیداست؟ آیا امشب هم اتفاقی نمی‌افتد و او سالم برمی‌گردد یا نه؟ تنها محافظتی که آقا موسی از خودش می‌کرد این بود که وقتی می‌خواست جایی برود، ساعت قبلی معلوم نمی‌کرد. نمی‌گفت کی کجا می‌رود. اگر آدمی بود که اهل محافظت از خودش بود، نباید این سفر را می‌رفت. نباید پیش قذافی می‌رفت. خیلی‌ها هم به او گفتند. پری خانم هم ته دلش راضی نبود. نگران بود، ولی اگر قرار بود یک جوری زندگی کنند که او نگران نباشد که اصلاً نباید می‌آمدند لبنان. نباید خانواده‌شان را در قم رها می‌کردند. اصلاً نباید با هم عروسی می‌کردند.

هیچ وقت به آقا موسی نگفت خسته شدم

کد خبر 5317393

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha