۱۶ بهمن ۱۴۰۰، ۱۰:۴۴

خاطره‌ای از والفجر ۸؛

شهیدی که تا آخرین قطره خونش روی خاک ریخت

شهیدی که تا آخرین قطره خونش روی خاک ریخت

فکر کردم صدای شرشر باتری ماشین است که با ترکش سوراخ شده اما صبح که هوا روشن شد،‌ فهمیدم این خون محمد بوده که تا آخرین قطره‌اش روی زمین ریخت و مثل چشمه‌ای صدا می‌آمد.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _ زهرا زمانی: عملیات والفجر ۸ از بیستم بهمن‌ماه سال ۶۴ تا ۲۹ فروردین ۶۵ در جزیره فاو در خاک عراق انجام و به فتح این بخش از خاک دشمن توسط نیروهای خودی انجامید. ابتدای جنگ عراقی‌ها از اروند عبور نکردند. از مرز خرمشهر وارد شدند و می‌خواستند بعد از اشغال خرمشهر آبادان را بگیرند تا اروند را کاملاً عراقی کنند. از اروند نگذشتند، چون فکرش را نمی‌کردند بتوان از اروند گذشت. اما رزمندگان ایرانی در عملیات والفجر ۸ از اروند رود گذشتند و یکی از بی نظیرترین عملیات های نظامی دنیا را ثبت کردند.

عراق با رادارهای رازیت سطح اروند را کنترل می‌کرد و پروژکتورهای قوی و دوربین‌های دید درشب هم داشت. همه نیروهای ما باید این موانع را رد می‌کردند و کم‌ترین بی احتیاطی باعث می‌شد که کسی اسیر و یا شهید شود. اتفاقی که ممکن بود کل عملیات را به خطر بیندازد. جوانان زیادی در این عملیات شهید شدند که حتی به خاطر این اهمیت ویژه این عملیات هم در لحظه شهادتشان هم از خودشان رشادت نشان دادند و شهید شدند.

در آستانه سالگرد روزهای آغاز والفجر ۸ بهانه خوبی است تا خاطرات یکی از فرماندهان هشت‌سال دفاع مقدس را از شهادت محمد کریمی در عملیات والفجر ۸ مرور کنیم.

مشروح این خاطره در ادامه می‌آید؛

هنوز از اروند عبور نکرده بودیم. توی مقر لشکر ۱۷ علی بن ابی‌طالب مستقر شده بودیم، یادم نیست که چه چیزی احتیاج داشتیم، اما مسئول ارتباطات بی‌سیم ما برادر محمد کریمی بود. محمد کریمی پاسدار وظیفه بود. یعنی در واقع سرباز بود. اما به جهت شایستگی و پیگیری و نظمش، مسئول ارتباطات بی سیم شده بود. ساعت حدود یک نیمه شب بود که من به ایشان گفتم که برود قرارگاه لشکر ۷ و وسیله‌ای را که آن لحظه مورد نیاز بود بیاورد. محمد کریمی با یک جیپ رفت.

شاید سه ربع طول کشید. ما هم آماده بودیم اما هنوز قرار نبود که از خط عبور کنیم. در قرارگاه لشکر ۱۷ علی بن ابی‌طالب آماده بودیم. من در سنگر کناری که بین این سنگرها که یک جایی برای پارک ماشین‌ها هم بود، روبروی این سنگرها هم سنگری بود که من داخل آن دراز کشیده بودم، شاید ساعت سه نیمه شب بود که یک مرتبه صدای خمپاره آمد. محمد برگشته بود و بین این دوتا سنگر می خواسته جیپ را پارک کند که یک خمپاره ۱۲۰ به این جیپ خورده بود. موج این خمپاره به سنگر رسید، من از سنگر بیرون آمدم، فاصله شاید حدود ۱۰ متر بود. رفتم بالا سر جیپ ودیدم که گلوله‌ای که به فاصله یکی دو متری این جیپ خورده است، صدای محمد هم می‌آمد که فریاد می‌کشید. توی آن تاریکی دیدم که صدایی مثل شیر آبی که باز باشد، می‌آید..نزدیکتر رفتم و فکر کردم که ترکش به باتری ماشین خورده و این اسید ماشین است که دارد خارج می‌شود. خب اسید وقتی روی خاک می‌ریزد یک جوششی دارد، شما فکر کن مثل جوهر نمک! من در آن لحظه اول همین فکر را کردم که باتری ماشین ترکش خورده است. دیدم محمد هم آه و ناله می‌کند. یکی دیگر از بچه‌ها را صدا کردم که برادر آمبولانس! آمبولانس! خودم هم دوباره دویدم توی سنگر اما دیدم که نه خبری از آمبولانس نیست.

من دیدم که یک مرتبه یه خونی مثل آبی که از چشمه قل بزند، یک خونی قل زد و بیرون آمد و تمام شد. به امدادگر گفتم: چی شد؟ گفت: شهید شد! خیلی در تکاپو بودم که زودتر یک آمبولانس پیدا کنیم و محمد را ببرم. هر چه تلاش کردم آمبولانسی پیدا نشد. پیش خودم گفتم بروم و با همان جیپ محمد را به عقب ببرم. شاید استارت زدم و ماشین روشن شد. پشت فرمان نشستم و استارت زدم و جیپ روشن شد. محمد را از پشت فرمان به کنار کشیدم و یکی از بچه‌ها پشت فرمان نشست و من هم محمد را کنار خودم نشاندم. سر محمد را روی سینه‌ام گذاشتم. به سرعت حرکت می‌کردیم. شاید ۵۰۰ متری باید به عقب می‌رفتیم تا اورژانس لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب می‌رسیدیم. سه نفری رفتیم به سمت اورژانس. سر محمد در بغل من بود وناله می‌کرد. من به محمد می‌گفتم: محمد جان! چیزی نشده، بگو یاحسین! محمد سه بار با فاصله گفت یاحسین! یا حسین اولش یک رمق بهتری داشت و دومی رمق کمتر و یا حسین سوم بی رمق بود.

ما رسیدیم به اورژانس. سریع پیاده شدیم… بچه‌های امدادگر آمدند و محمد را گذاشتیم داخل برانکارد و بردیم داخل اورژانس. بچه‌های امدادگر اولین کاری که کردند چشم محمد را نگاه کردند و بعد لباس محمد را کنار زدند. من دیدم که بالای ناف محمد یه سوراخ خیلی ریزی شده است و کبود شده. من دیدم که یک مرتبه یه خونی مثل آبی که از چشمه قل بزند، یک خونی قل زد و بیرون آمد و تمام شد. به امدادگر گفتم: چی شد؟ گفت: شهید شد! انگشتر محمد را به یادگار از دستش درآوردم و روی محمد را بوسیدم. خب فکر می‌کردم همان ترکش ریز باعث شهادتش شده است.

فردای آن روز… هوا روشن شده بود، دوباره سوار جیپ شدم، اما دیدم کف جیپ پر از خون است. ای داد....تازه فهمیدم که آن صدایی که من فکر کرده بودم برای سوراخ شدن باتری ماشین بوده است، اون شرشر خونِ محمد بوده که داشته تخلیه می شده است. ترکش به زاپاس جیپ خورده بود و خودِ این رینگ مثل یک گیوتین خودِ رینگ را برش داده بود و خورده بود به پشت صندلی و تازه شتابش رو هم گرفته بود و درست همان اندازه که این رینگ زاپاس جیپ سوراخ شده بود، آن ترکش برش داده بود و به کمر محمد خورده بود و یه مقدار هم بالای ناف را سوراخ کرده بود. و بعد من فهمیدم که آن لحظه‌های یاحسین گفتن محمد که سرش در بغل من بوده، داشته شهید می‌شده. محمد تا آخرین قطره خونش را روی این خاک ریخت و بعد شهید شد، بدون اینکه حرفی بزند.

کد خبر 5340155

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha

    نظرات

    • عبدالله IR ۱۳:۰۸ - ۱۴۰۰/۱۱/۱۶
      0 0
      خدا رحمت کند خونهای پاکی را که با اخلاص در راه دفاع از اسلام ریخته شد و خدا لعنت کند دشمنان اسلام را از آغاز تا سقیفه تا ابد خدایا فرج قائم آل محمّد (عج) را که فرج مؤمنین و مظلومین عالم در گرو آنست، تعجیل فرما الٰهی آمین