یادداشتی از سیدجواد طاهایی؛

کارکرد ولایت، زندگی‌ورزیدن مستقلانه دین در صحنۀ سیاست است

کارکرد ولایت، زندگی‌ورزیدن مستقلانه دین در صحنۀ سیاست است

کارکرد ولایت، انتقال قداست و حقانیت از گذشته به حال است؛ زندگی‌ورزیدن مستقلانه دین و پیوند حقیقت نهایی (یا رضایت خداوند) با عملگرایی آزادِ ضروری در صحنۀ سیاست است.

به گزارش خبرنگار مهر، متن زیر یادداشتی از سیدجواد طاهایی دانش آموخته فلسفه است که در ادامه می خوانید؛

بین رنج‌بردن و هیچ‌ به ما حق

انتخاب داده‌اند. من رنج را برداشته‌ام.

ویلیام فالکنر

مقدمه: درون ساختار نظام جمهوری اسلامی متدینینی هستند که ولایی یا «امامت- محور» نیستند. آنها را، دربرابر متدینین موعودگرا یا آینده‌گرای سیاست ایران، متدینین سنتی یا گذشته‌گرا می‌نامیم. این یادداشت علیه هستی آنها استدلال می‌کند و می‌گوید آنها از نظر عقلی درون‌تهی و بنابراین فاقد کمترین حقانیت سیاسی هستند. چگونه دیانت بدون ولایت (امامت) نادانی است؟

همۀ مدعای خود را همین ابتدا بیان کنیم. همه ارزش‌های دینی مانند نبوت، قرآن، سنت، روایات.... در گذشته اتفاق افتاده‌اند. بدون ولایت، همه آنها از دم تاریخ یا خاطره‌اند و با خاطره نمی‌توان زندگی کرد. با خاطره نباید زندگی کرد. زیرا چنین زندگی‌ای، نشئه‌آلود و غیرواقع‌گرایانه و بنابراین بسیار آسیب‌پذیرانه است و نیز به سهولت می‌تواند دستخوش بی‌اعتنایی و حتی تمسخر دیگران واقع‌شود؛ آیا در طول۱۰۰سال گذشته متدینین سنتی وسیعاً موضوع تحقیر و تمسخر غیرمذهبیون نبوده‌اند؟ زندگی با خاطره، همانا درگذشته‌ماندن است و چنین زندگی حتماً خصلت پاتولوژیک دارد و از یک وجدان جریحه‌دارشده یا آسیب ژرف حکایت می‌کند.

تفکر دینی هرچه که باشد، برمنابع خاص خود ابتنا دارد که در رأس آن قرآن است. کمی صریح و شجاع باشیم؟ از قرآن بماهو قرآن، هیچ چیز اساسی که مربوط به امروزه باشد نمی‌توان فهمید، مگر برخی دستورات اخلاقی و معیارهای کلی و مبهم و کوتاه درخصوص زندگی اجتماعی و فردی. قرآن اهمیت ندارد مگرآنکه هرزمان سخنگویی ویژۀ خود داشته باشد. از سوی دیگر، ما از فقاهت ناب یا اصل فقه چیزی نمی‌دانیم اما فقها را دیده‌ایم و با آنها زیسته‌ایم. تجربه را نمی‌توان دست‌کم گرفت. تجربه می‌گوید آنها با منابع محترمی که دراختیار داشته‌اند، تاکنون راهبری چندان مؤثری در بهبود مسائل سیاسی- اجتماعی کشور نداشته‌اند و این درحالی‌است که موانع مالی و ساختاری چندانی دربرابر آنان وجود نداشت. شاید پذیرش آن کمی دشوار باشد، اما فقها اگر بخواهند مبتنی برمنابع و معیارهای فقهی‌شان امور عمومی را هدایت کنند، آشکارا نشان دادند که از این کار ناتوانند.

به دانایان مدرن یا فضلای علوم‌اجتماعی جدید نیز نمی‌توان اتکاء کرد زیرا وجود آنها حاصل یک تصادف تاریخی به نام مدرنیته است. آنها دست‌بالا۲۰۰ سال سابقۀ حضور در ایران دارند حال‌آنکه ایران واقعیتی چندهزارساله است. مسائل ایران را باید فرد ایرانی حل کند اما نگاه آنها به کشورشان مدرن و بنابراین غیرریشه‌ای و بنابراین غیرایرانی است. آنها دقیقاً بخاطر غیردینی‌بودن‌شان، واقعیتی ایرانی و زیسته نیستند. زیرا ایران واقعیتی عمیقاً دینی است؛ عینیتی روحانی یا یک ذهنیت انضمامی است؛ ایران، ایده‌ای است که واقعیت یافته؛ ایده‌ای از شهود و معنویت؛ این ایدۀ جسورانه که مطلق، ممکن است. کمی عصبانیت بد نیست: وجود روشنفکران ایرانی ربط اصیلی به تاریخ ایران ندارد، آنها زادۀ انفعال و شکنج ایرانند.

این یادداشت اما علیه دانایان انتزاعی‌اندیشِ ایرانی نیست، علیه متدینینی است که نهایتاً سربازان یک زندگی غیردینی‌اند. متدینین غیرولایی یا متدینین سنتی به نیروی خاطره زندگی می‌کنند. پس، آنها در زمان حال حضور ندارند؛ بطور محتوایی، تمام زندگی آنها کاشکی- محور است؛ مبتنی بر یاد و دریغ. آنها اگر بتوانند، می‌خواهند تمام زمان حال کشورشان را مطابق گرایش نوستالژیک‌شان بازسازی کنند؛ کاری که نادرست نیست؛ جسارتاً، ابلهانه است. ارادۀ برگرداندن حال به گذشته حاصل یک گرایش فکری بیمارگون یا آسیب‌دیده است و از صعوبت‌های توسعۀ مدرن سخن می‌گوید. و این، وصف تفکر دینی در ایران تا قبل از بهمن ۵۷ است.

 متدین سنتی فقط کافی است دست به کمترین اقدام اجتماعی در زمان حال ببرد تا بلافاصله علیه و در نفیِ تمام هستی موجودش اقدام کرده باشد. چگونه؟ ازآنجا که ارزش‌های گذشتۀ این فرد او را در هنگام عمل اجتماعی یا سیاسی رهبری نمی‌کنند و یاری نمی‌رسانند، پس در عمل سیاسی‌اش، از او جز عملگرایی صرف چیزی به ظهور نمی‌رسد.  بین زندگی فرد متدین و عقاید سیاسی او کمترین ارتباطی وجود ندارد. این متدین در هنگام عمل سیاسی سرانجام فقط عملگراست و جز عمل برحسب مصالح فوری چیزی در چنته ندارد. افکار و ارزش‌های کهنی که او دوست دارد از آنها به عنوان راهنمای عمل و اندیشه بهره برد، هیچ به کارش نمی‌آیند. خواهیم گفت که در برابر او، ولایت یعنی ادامۀ سرزندۀ ارزش‌ها در زمان حال.

پیروان سبک زندگی دنیاطلبانه که در سیاست به آنها سکولار گفته می‌شود، در مواجهۀ‌شان با این سنت‌گرایان متدین ایرانی، در دل به آنها لبخند می‌زنند و آنها را نمایندۀ امر مرده می‌انگارند. دنیاگرای ایرانی گویی در دل به آنها می‌گوید: من ضرورتی به تبعیت از شما نمی‌بینم؛ ارزش‌های کهن البته خوبند، اما من بدون آنها هم می‌توانم زندگی کنم. من می‌توانم یک ایرانی مدرن و امروزی باشم که آری، می‌تواند اعتقاداتی هم داشته باشد. اما دریافت شما از تاریخ بوی کهنگی می‌دهد، اقناع‌کننده و ستایش‌برانگیز نیست. گویی شما مرگی هستید که نمی‌دانم چرا درحال زندگی کردنید!! فردی که صادقانه دریغ گذشتۀ زیبا را می‌خورد، خودش هم بخشی از آن گذشته و خاطره است و بیش از آن نیست. کمی صریح باشیم. بین مرغی (یاهر چیز دیگری) که ۵۰۰سال پیش زنده بود و مرغی که اینک زنده است چه فرقی وجود دارد؟ تقریباً هیچ. الا آنکه اولی مرگ را گذرانده و دومی قطعاً خواهد گذرانید. ایرادی ندارد که هر دو مرغ را مرده بدانیم. زیرا هیچ‌کدام‌شان هیچ برگی بر کتاب "تاریخ مرغ" نخواهند افزود. آنها دو نیستند یک‌اند حتی اگر با فعل جمع ادا شوند. متدین سنتی این زمان، خیلی ساده، همان متدینی است که قبلاً بوده و چیزی اضافه بر او نیست. این زمان، دیانت سنتی مرگی است که جاودانگی را آرزو می‌کند.

ازنظر سکولار ایرانی، این متدینین، ارتدوکس‌هایی هستند که ای! امروزی هم هستند، حال‌آنکه بهتر است آنها امروزی‌های باشند که متدین هم هستند. نباید فقط نمایندۀ معنویت کهن بود. این، یعنی آنکه معنویت کهن توان بازتولید خود را ندارد. سخن سکولارها این است که ما امروزی‌های متدین را در افق نمی‌بینیم، کسانی که ابتدا فرزند زمانۀ حال خوداند و سپس معتقد به دیانت؛ کسانی که از موضع ضرورت‌های زمان حال به گذشته می‌نگرند. اما متدین سنتی لجوجانه می‌خواهد از گذشته به حال وارد شود؛ او گذشته گراست. زمان حال برای او ارزشی جز این ندارد که بستر تجری حقایق کهن باشد. اما حقیقت حقیقت نیست اگر فقط با کهنگی تعریف شود.

دیانت متدین سنتی امری قعودی و خفته است. او می‌کوشد دیانت‌اش را اجرایی کند و به اجتماع پیوند زند اما نمی‌تواند مثلاً نماز جماعت را در خیابان بخواند و دست‌بالا، تعظیم شعائر مذهبی را در اجتماع بگسترد. اما آیا گسترانیدن رفتارها و نمادهای دینی به یک جامعه و سیاست دینی می‌انجامد؟ گسترش نمادها و رفتارهای دینی در عرصۀ اجتماع به آنجا می‌انجامد که رهبران سیاسی و سیاستمداران لازم ببینند احترامات به نهاد دین را به میزان بیشتری نمایش دهند و گسترش نمادهای دینی خواه‌ناخواه به عرصه سیاست هم برسد. اما گسترش سیاسی دین گسترش سیاست دینی نیست. بطور عقلی، سخن خداوند نمی‌تواند محدود و ناقص باشد. دین از طرف خدا نیست اگر حاوی سیاست مقدسی خاص خود نباشد. سیاست دینی شرط ناگزیر الهی‌بودن دین است. سیاست دینی، آری چنانکه بارها و به درستی گفته شده، دور، مبهم، دشواریاب و محل سوء‌برداشت و اختلاف است، اما ضرورتاً بخشی از دین است؛ عمومیت و خداوندی‌بودن دین، شامل وجوب "سیاست دینی" است. سیاست دینی ضرورت دین‌بودن دین است. مثلاً پیامبر خدا(ع) نمی‌تواند دربارۀ حاکم (اغلب جائر) نظری و نظر اساسی نداشته باشد و معتقد نباشد خداوند برای بهبود ادارۀ اجتماع مومنین توصیه‌های محوری دارد.

بااین‌حال مشکل اساسی این است که ما هیچ‌گاه نمی‌توانیم و برای ما ممکن نیست که به نظریۀ عمومی و نهایی و خالص از یک سیاست دینی، به نظریۀ سیاسی مقدس، به مسیر ویژۀ یک سیاست دینی برسیم. این کار، انتقال ما از عقل محدود به عقل جامع است و چنین انتقالی از ما انسان‌های محدود و مشروط برنمی‌آید بلکه فقط از خداوند یا نمایندۀ مستقیم او برمی‌آید.

ما فقط ناگزیریِ عقلیِ "نظریۀ سیاسی مقدس" را می‌توانیم دریابیم و بفهمیم، نه خود آن را. این نظریه نمی‌تواند وجود نداشته باشد اما ما هم هرگز با توانایی خود نمی‌توانیم آن را بفهمیم. این وضعیت یعنی‌آنکه یک ضرورت ناگزیر، ناممکن است!  ولایت فقیه و ولایت، حل این تناقض‌نمای سخت است. ولایت معجزه‌ای است که بین ناتوانی ما از نیل به حقیقت در سیاست و ضرورت آن پیوند برقرار می‌کند.

گسترش نمادها و رفتارهای دینی راقم یک جامعه و سیاست دینی نیست اما گویا متدین سنتی این را نمی‌داند. تفکر او آرزومندانه است: اگر جامعه ما همچون خود من دینی شود، عالی می‌شود. شاید همۀ اندیشه سیاسی متدین سنتی او حول این شوخی می‌گردد: آه! اگر این دریا با ماست من دوغ می‌شد چه می‌شد! ناممکن‌بودن این خواست آرزومندانه، موجب می‌گردد که هستی و عقاید متدین سنتی به مثابۀ انبانی از ارزش‌های کهن عملاً و نهایتاً در اختیار جناح سیاست دنیاگرای کشور قرار گیرد و در انتها همچون او موعظه کندکه عاقل باش! نسبی فکر کن! ما مردمی معمولی هستیم با خواسته‌هایی معمولی؛ هر آرمانی که ما را بزحمت بیاندازد، دورریختنی است.

وقتی متدین سنتی بعد از سرخوردگی از کنترل دینی سیاست، همچون سکولار مدرن آغاز به نصیحت‌گری می‌کند، می‌توان گفت او در سیاست کشور واقعیت اصیلی نیست زیرا استدلالش از عقایدش ناشی نمی‌شود. در او، ورطه‌ای بین آنچه که هست (دیانت او) و آنچه که می‌نماید (تجویزهایش) وجود دارد. در زمان حال ریشه‌نداشتن موجب این نتیجه می‌شود که او دست‌بالا، جناح سنتی سیاست دنیاگرایِ مدرن کشور باشد.

این عقیم بودن فکری و عملی از آن روست که اصولاً دیانت این فرد در گذشته مانده و به آینده پیوند نمی‌خورد. در این‌حال، تمام مشکل متدین سنتی را، لبخندهایی که از جانب دنیاگرایان دریافت می‌کند و در او حقارتی کمابیش لایشعر می‌آفریند، فقط ولایت، نه به مثابۀ یک انتخاب مفید در میان حق‌انتخاب‌های دیگر بلکه به مثابۀ تنها انتخاب، می‌تواند حل کند.

کارکرد ولایت، انتقال قداست و حقانیتْ از گذشته به حال است؛ زندگی‌ورزیدن مستقلانه دین است؛ پیوند حقیقت نهایی (یا رضایت خداوند) با عملگرایی آزادِ ضروری در صحنۀ سیاست است. ولایت، حضور امام(ع) در زمان حال است. ولایت فقیه، ولایت فقیهی است که در اسارت تاریخ نمی‌اندیشد. او قداست معقول است؛ معقول به عقل سلیم. این، نه کارکرد نظریۀ ولایت بلکه حاصل عمل فردی است که دارای ولایت است یا ولایت بدو منسوب است. ولی از ولایت مهمتر است. ولی یا صاحب ولایت از این رو اثبات- شده و برحق است که نمی‌تواند برحق نباشد؛ از این‌رو برحق است که حق دیگری به اندازۀ او حق نمی‌نماید. در زمان ما حقانیت ولایت حاصل یک استدلال منفی است و دقیقاً بخاطر ناگزیربودنش قابل اثبات است.

کد خبر 4195095

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha