۸ مهر ۱۳۹۹، ۱۲:۰۳

پرونده‌ای برای سقوط پاریس-۱؛

ویژگیهای پاریسی که توسط آلمان سقوط کرد/همدلی رادیکالهابا فاشیستها

ویژگیهای پاریسی که توسط آلمان سقوط کرد/همدلی رادیکالهابا فاشیستها

ایلیا ارنبورگ در رمان «سقوط پاریس» خود علاوه بر نشان دادن ویژگی‌های فرانسه‌ای که به دست نازی‌ها اشغال شد، تشابه و همدلی رادیکال‌های افراطی فرانسه و فاشیست‌های آلمانی را هم به تصویر می‌کشد.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: رمان «سقوط پاریس» نوشته ایلیا ارنبورگ یکی از کتاب‌های تاریخی مربوط به برهه جنگ جهانی دوم در اروپاست که به‌قلم یک‌نویسنده روس (اوکراینی) نوشته شده و نویسنده‌اش، حرف‌ها و مواضع خود را در داستان آورده تا اصطلاحا به در بگوید که دیوار بشنود؛ یعنی نوشتن از وضعیت فرانسه و پاریسِ پیش از جنگ جهانی دوم، بهانه‌ای بوده تا ارنبورگ آینه‌ای مقابل کشور خودش روسیه بگذارد.

ارنبورگ نوشتن این‌کتاب را از اوت سال ۱۹۴۰ آغاز کرد و ژوئیه ۱۹۴۱ به پایان برد که همزمان با مرداد ۱۳۱۹ تا ۱۳۲۰ بوده است. ترجمه فارسی «سقوط پاریس» هم از ۱۲ شهریور ۱۳۶۵ تا ۲۰ خرداد ۱۳۶۶ توسط محمد قاضی انجام شده است. چاپ اول این‌ترجمه سال ۶۹ و چاپ دومش هم بهار ۹۶ توسط نشر نیلوفر به بازار نشر عرضه شد.

در پرونده نقد و بررسیِ این‌رمان حجیم و سترگ، ابتدا نگاهی به بخش اول کتاب خواهیم داشت که حجم زیادی دارد و معرفی شخصیت‌ها و اماکن اصلی داستان در آن اتفاق می‌افتد. در قسمت‌های دوم و سوم این‌پرونده هم دو بخش دیگر رمان و دیگر عناصر سازنده آن را بررسی می‌کنیم. در واقع حجیم‌بودن کتاب، شیوه نگارش و سبکی که ایلیا ارنبورگ در نوشتن «سقوط پاریس» به کار گرفته، راهی جز پرداخت این‌گونه به آن، باقی نمی‌گذارد.

«سقوط پاریس» را از نخستین طلیعه‌های رئالیسم انتقادی در روسیه استالینی می‌خوانند و همان‌طور که می‌دانیم این رئالیسم انتقادی، بسیار آهسته و پیوسته رشد کرد و در مسیر خود، سد محکم و مقاومی با نام حکومت کمونیستی شوروی داشت را که تا زمان فروپاشی‌اش، موانع و مشکلات زیادی برای نویسندگان و هنرمندان آزاداندیش به وجود آورد. به‌هرحال با شرایطی که زمان استالین حکمفرما بوده، احتمالا تنها راه رساندن حرف‌ها و مواضع نویسنده کتاب به گوش مخاطبانش، استفاده از کشوری دیگر چون فرانسه و بی‌کفایتی مسئولانش و همچنین بهره‌بردن از مقطع زمانی جنگ جهانی دوم، برای نوشتن قصه بوده است.

در داستان «سقوط پاریس»، توصیف یک‌شخصیت و معرفی‌اش چندصفحه را به خود اختصاص می‌دهد. در واقع معرفی‌نامه‌های ایلیا ارنبورگ برای ورود شخصیت‌ها به داستان، حجیم و مفصل‌اند و او پیشینه مفصل کاراکتر را تا لحظه پیش از ورودش به قصه، ارائه می‌کند. استفاده از نام‌ها و اتفاق‌های واقعی و مستند، از جمله مولفه‌های مهم و بارز رمان «سقوط پاریس» است. مثلا ادوارد دالادیه سیاستمدار فرانسوی و عضو حزب رادیکال این‌کشور که در سال ۱۹۳۸ پیمان مونیخ را امضا کرد، در این‌قصه حضور دارد و شخصیت‌های مخلوق ارنبورگ با او تعاملاتی دارند. یا قضیه دریفوس (افسر یهودی فرانسوی) و یا شخصیتی مثل پل رنو دیگر سیاستمدار فرانسوی که ۱۹۴۰ نخست‌وزیر شد و ۶ ژوئن همان‌سال استعفا داد، از دیگر عناصر واقعی داستان «سقوط پاریس» هستند که با فرازهای تخیلی و مخلوق نویسنده، ممزوج شده‌اند.

در ادامه بررسی اولین‌بخش رمان مورد نظر را آغاز می‌کنیم.

ایلیا ارنبورگ نویسنده کتاب

* ۱- نگاهی به بخش اول رمان «سقوط پاریس»

بخش اول این‌رمان در حکم مقدمه است. در این‌بخش مخاطب با شخصیت‌های محوری و اماکن اصلی قصه آشنا می‌شود. داستان از کارگاه نقاشی آندره در کوچه شِرْشْ میدی شهر پاریس شروع می‌شود و پس از ۷۱۰ صفحه در همان‌جا تمام می‌شود. در صفحات ابتدایی، کاسب‌ها، مغازه‌ها و سپس درون آرام خانه‌های پاریس تصویر می‌شوند و دوباره زاویه دید راوی دانای کل به کارگاه آندره برمی‌گردد. این‌مکان، نقطه‌ای از پاریس است که «برج ایفل از دور در روشنایی آتشین نارنجی رنگی پیدا بود.» معرفی شخصیت‌ها هم از یک نظم و ترتیب منطقی تبعیت می‌کند. ابتدا آندره، سپس دوستش پی‌یر و بعد دیگران معرفی می‌شوند. آندره مرد نقاش سی‌ودوساله‌ای است که در صفحه ۲۲۱ اسم‌فامیلی‌اش مشخص می‌شود: آندره کرنو.

مقطع زمانی آغاز داستان، سال ۱۹۳۵ است؛ زمانی که به‌قول نویسنده کتاب،‌ برای فرانسه یک نقطه عطف بوده است؛ زمان شورش‌های فاشیستی و کمونیستی در این‌کشور و دورانی که مردم از هیجان نبرد می‌سوخته‌اند و البته اروپا هم آتش زیر خاکستر بوده است. در این‌زمینه اطلاعات مستند ارزشمندی لابه‌لای سطور رمان «سقوط پاریس» قرار داده شده است. مثلا در صفحه ۱۴، صحبت از این است که آلمان، نیروهای خود را به منطقه مرزی رنانی وارد کرده و ایتالیایی‌ها هم «حبشه بدبخت را زیر فرمان خود کشیده‌اند.» از دیگر حقایق مهم تاریخی که در جملات صفحات ۱۴ و ۱۵ رمان خود را نشان می‌دهند، می‌توان به این‌موارد اشاره کرد: «کشورهای کوچک یکی پس از دیگری روی از فرانسه برمی‌گرداندند و چندان دور نبود که فرانسه تنها بماند.» و «هر روز دیده می‌شد که سازمان‌های فاشیستی تازه‌ای به وجود آمده است.»

پس از این‌موارد، به بهانه تشریح شخصیت داستانی پی‌یر، از شخصیت واقعی آندره برتون بنیان‌گذار مکتب سوررئالیسم و همچنین انجمن نویسندگان ضدفاشیسم که در آن‌دوران فعال بودند، صحبت می‌شود. همچنین شخصیت لوسین به داستان وارد می‌شود که از نظر کاراکتر، با پی‌یر بسیار متفاوت است؛ یکی سیاسی و دیگری غیرسیاسی است. پی‌یر مبارزی چپ‌گرا و لوسین یک آقازاده عیاش و ولخرج است. لوسین، پسر پُل تسا است (وزیر فرانسوی و یک‌شخصیت ساختگی توسط نویسنده) و بناست پس از حضورش در جبهه جنگ با آلمان، از ماجرای دانکرک هم یادی شود. او از دانکرک به پاریسی برمی‌گردد که در اشغال آلمانی‌هاست و در فرازهای بعدی به آن خواهیم پرداخت. در صفحات ابتدایی کتاب، صحبت از انتخابات فرانسه و پیروزی جبهه کمونیستی خلق هم هست. این‌مساله یعنی تقابل کمونیست‌ها با غیرکمونیست‌ها یکی از موضوعات اصلی و محوری این‌رمان است که از ابتدا تا انتهای کتاب خود را نشان می‌دهد.

نویسنده «سقوط پاریس» بین پرداخت‌های تاریخی و سیاسی‌اش به فرانسه ی پیش از جنگ دوم، به زندگی شخصیت‌های قصه‌اش هم می‌پردازد. در این‌زمینه می‌توان به دو مورد مثالی اشاره کرد؛ دو زوج با دو رویکرد متفاوت: لوسین و ژانت که رابطه‌ای موقت و تمام‌شدنی دارند؛ و پی‌یر و آینس که با عشق ماندگار ازدواج می‌کنند و بچه‌دار می‌شوند. هر دو زوج هم در نهایت قصه کشته می‌شوند. اما ظاهرا آن‌چه برای ارنبورگ مهم بوده، نمایش تفاوت مرگ این‌آدم‌ها و اهداف غایی‌شان بوده است. تشابه آدم‌هایی مثل پی‌یر یا میشو (همفکر پی‌یر) با فردی مثل لوسین در این است که همگی ناچارند با آلمان‌ها روبرو شوند اما مرگ گروه اول، با عزت است و دومی بیهوده. لوسین در پایان حضور در قصه، توسط یک‌کشاورز فرانسوی و به اشتباه کشته می‌شود.

۱-۱ ترسیم شرایط اجتماعی و اعتقادی پاریسِ پیش از جنگ

ایلیا ارنبورگ در ابتدای کتاب، جملاتی را به نقل از شخصیت‌های قصه و مردم نقل می‌کند که در آن‌ها از فرانسه، به‌عنوان ملتی یاد می‌شود که به شکاکیت شهرت دارد. دوره‌زمانه‌ای که داستان «سقوط پاریس»‌ در آن شکل می‌گیرد، از حیث مطالعات اجتماعی و مناسبات مردمی هم جالب توجه است. آن‌زمان سربرهنه‌بودن زنان در اجتماع عمومی، ظاهرا به‌شکل امروزی معمول نبوده است. چون در صفحه ۱۹ وقتی شخصیت ژانت لامبر (بازیگر تئاتر و گوینده رادیو) وارد داستان می‌شود، از او باعنوان زنی با سر برهنه یاد می‌شود. یا مثلا در صفحه ۱۰۷ چنین جمله‌ای وجود دارد: «دنیز سر برهنه بود.» در همین‌زمینه بد نیست به این‌موضوع اشاره کنیم که حسادت مردانه یا به‌بیانی دیگر غیرت هم، از جمله مسائلی است که با حضور زنان در این‌داستان، خود را به رخ مخاطب می‌کشد و ظاهرا مربوط به آن‌دوره اروپا بوده است. تقابل اندیشه‌های مذهبی و مارکسیستی هم در فرانسه آن‌روزگار، یا مخالفت عده‌ای از سیاسیون (که پل تسا آینه‌دار آن‌هاست) با تعلیم و تربیت مذهبی، از دیگر موضوعات تاریخی اجتماعی هستند که ایلیا ارنبورگ درباره پیشینه سقوط پاریس در جنگ جهانی دوم به آن‌ها پرداخته است. شخصیت تسا، فرازهای جالبی برای بررسی دارد که بعدا به آن‌ها خواهیم پرداخت اما تناقض‌های درونی این‌شخصیت که حتما مابه‌ازاهای واقعی دارد، در درگیری با سنت و مدرنیته، باعث می‌شود با وجود مخالفتش با چپ‌ها و مارکسیست‌ها، با مذهب نیز قهر باشد. به‌همین‌ترتیب در فرازهای مختلفی از رمان «سقوط پاریس»‌ صحبت از لامذهبی و مکتب بی‌دینی می‌شود. یکی از شخصیت‌های مهم و بی‌دین این‌داستان، تسا است که نویسنده، در چالش‌های ذهنی و درونی این‌شخصیت، بی‌اعتقادی‌اش را این‌گونه تصویر کرده است: «ولی آخر جهنمی در کار نیست: فقط گور است و سرما و خلا» (صفحه ۱۰۱) همسر تسا، آملی هم که یک مسیحی معتقد است، پس از توافق و زد و بند تسا با چپی‌ها به او می‌گوید: «تو با چپی‌ها سازش کرده‌ای. با این بی‌دین‌ها.»

تقابل اندیشه‌های مذهبی و مارکسیستی هم در فرانسه آن‌روزگار، یا مخالفت عده‌ای از سیاسیون با تعلیم و تربیت مذهبی، از دیگر موضوعات تاریخی اجتماعی هستند که ارنبورگ درباره پیشینه سقوط پاریس در جنگ جهانی دوم به آن‌ها پرداخته است.  تناقض‌های درونی شخصیت تسا که حتما مابه‌ازاهای واقعی دارد، در درگیری با سنت و مدرنیته، باعث می‌شود با وجود مخالفتش با چپ‌ها و مارکسیست‌ها، با مذهب نیز قهر باشددرباره دین و اعتقاد مردم فرانسه که در آن‌برهه، بین آموزه‌های دینی سنتی و مارکسیستی تجددخواهانه گیر افتاده بودند، شخصیت فرعی جالبی در داستان وجود دارد. او کلمانس مادر پیر یکی از کارگران جوان کمونیست داستان است که در یکی از تجمعات اعتراضی کارگران به قتل می‌رسد. درباره کلمانس در صفحه ۱۴۹ کتاب، فراز قابل توجهی درج شده است: «کلمانس به کلیسا نمی‌رفت و معتقد بود که خدا بر فرض هم که وجود داشته باشد دست نایافتنی است، ولی آن روز وقتی پسرش را دید که پرچم سرخ به دست دارد بی اختیار علامت صلیب بر سینه خود کشید و با خود اندیشید: نکند بلایی به سر بچه‌ام بیاید!» بنابراین ارنبورگ در نیش و کنایه‌هایی که می‌خواسته به روسیه استالینی بزند، احتمالا این‌مفهوم را در رمانش آورده که انسان‌ها حتی اگر بخواهند هم بی‌نیاز از ایمان و باور قلبی نیستند. در همین‌زمینه ی نیاز انکارناشدنی انسان به مقوله ایمان، همچنین می‌توان این‌فراز را در نوشته‌های ایلیا ارنبورگ در «سقوط پاریس» مشاهده کرد؛ جایی‌که درباره تقابل پی‌یر و شخصیت مهم ژول دسر (که به آن خواهیم پرداخت) می‌نویسد: «بی‌اختیار به پی‌یر غبطه خورد: او آدمی ساده لوح ولی خوشبخت بود، چون به چیزی ایمان داشت. به چه چیز؟... این دیگر مهم نبود...» (صفحه ۱۵۲)

ازجمله مسائلی که در پرداخت تاریخیِ اجتماع فرانسه آن‌روز در کتاب «سقوط پاریس» به آن‌ها پرداخته شده، موضوع هنر و هنرمندان است. ابتدای هفدهمین فصل از بخش اول کتاب، اشاره جالبی درباره محافل هنرمندان و روشنفکران آن‌دوره وجود دارد: «محفل هنرمندان چیزی به‌جز یک قمارخانه معمولی نبود.» (صفحه ۱۲۷) بین بحث‌های سیاسی و پیش‌بینی جنگ هم که بین مردم و شخصیت‌های داستان مطرح می‌شوند، جملاتی برای پرداختن به جایگاه هنر در فرانسه آن‌روزگار در نظر گرفته شده است؛ مثل این‌دیدگاه‌های «شورش خودش هنر است.» و «هنر عبارت است از کشیدن پرده‌های نقاشی و رویاندن درختان.» که توسط دو شخصیت متفاوت بیان می‌شوند. از همان‌ابتدای داستان، صحبت اصلی مردم حاضر در این‌قصه، درباره درگرفتن یا درنگرفتن جنگ است و عده‌ای در این‌حال و هوا هستند که «مسلح‌کردن خود ضرورتی است که نباید از آن غافل ماند.» یا «در مدارس تعلیم میهن‌پرستی می‌دهند و در تشریفات رسمی می‌گویند فرانسه زیبای ما» اما راوی دانای کل قصه یا همان نویسنده کتاب می‌گوید این‌حرف‌ها مردم را به خمیازه می‌انداخته است. نمونه عینی و بیرونی چنین‌رفتار تشریفاتی بیهوده و بی‌روحی را هم می‌توان در اعمال و رفتار پل تسا مشاهده کرد که در تمام داستان، حرف و عملش، ضد هم هستند.

خلاصه این‌که در فصل دوم از بخش اول کتاب «سقوط پاریس»، بی‌ثباتی سیاسی، اجتماعی و هنری فرانسه و اروپاست که پیش چشم مخاطب قرار می‌گیرد. یکی از شخصیت‌های فرعی داستان، یک‌مرد آلمانی است که در صفحه ۲۵ در کافه سگ سیگاری (از مکان‌های مهم داستان _نزدیک کارگاه نقاشی آندره)، آندره را می‌بیند و در صفحات پایانی کتاب هم دوباره او را، این‌بار در پاریس اشغال‌شده ملاقات می‌کند. در ملاقات اول، مرد آلمانی یک طبیعت‌شناس است و در ملاقات دوم، لباس نظامی به تن دارد. این‌آلمانی که شخصیتی مثبت و ضدجنگ دارد، در دیدار اول، یعنی مقطع زمانی سال ۱۹۳۵ می‌گوید: «جنگ که حتمی است و من در بهار گذشته منتظر آن بودم.»

۱-۲ پیش‌روی قصه، معرفی شخصیت‌ها و شکل‌گیری اتفاقات

از فصل چهارمِ بخش اول، پای شوونیست‌های (ملّیون افراطی) فرانسه به داستان باز می‌شود. شخصیت میشو هم در این‌فصل وارد قصه می‌شود که یک کمونیست چپِ دوآتشه است. ورود و معرفی میشو با این‌مفهوم همراه است که او یک مرد پاریسی است که همه زیبایی‌های بیرونی و ملموس زندگی را دوست دارد. در ادامه این‌فصل، شهر پاریس و محلات فقیرنشین‌اش، با جزئیات توصیف می‌شود. در فصل پنجم، شخصیت ژول دسر وارد داستان می‌شود که آینه‌دار پدرخوانده‌ها و قدرتمندان پشت‌پرده آن‌دورانِ فرانسه است و به‌قول راوی داستان، بدون تصویب او،‌ هیچ‌حکومتی نمی‌توانست یک‌ماه دوام بیاورد. این‌شخصیت یک کارخانه‌دار و سرمایه‌دار است. ژول دسر در صفحه ۴۱ کتاب، به همان‌شیوه‌ای که شخصیت‌های دیگر داستان وارد محیط قصه می‌شوند، ابتدا معرفی و سپس در صحنه حاضر می‌شود.

کاراکتر دسر این‌گونه معرفی و وارد قصه می‌شود:

گوشه‌ای دیگر از اروپای آن‌روزگار را از زاویه دید دسر، می‌توان این‌گونه در کتاب «سقوط پاریس» مشاهده کرد که از اتحاد صغیر (اتحادی بین چکسلواکی، رومانی و یوگسلاوی بود) به‌عنوان اهرمی برای جلوگیری از ادغام این‌کشورها با امپراتوری اتریش-مجارستان استفاده می‌شد و ماکارونی‌خورها (ایتالیایی‌ها به تعبیر دسر) نجاشی (حبشه) را بلعیده بودند و لابد فرانسه هم بنا بود بالکان را به ایتالیایی‌ها بدهد«دسر سرشتی پرشور و شیفته خطر داشت. می‌توانست خلبان آزمایشی، یا کاشف بشود یا عوام‌فریبی با رویای دست‌زدن به یک‌کودتا». یا در جمله‌ای دیگر از همین‌صفحه ۴۱ به بهانه معرفی شخصیت دسر، مرام فاشیسم از نظر راوی این‌گونه بیان می‌شود: «به نظر می‌آمد که چنین آدمی طبعا بایستی به مرام فاشیسم به فلسفه جبری آن، به‌ آیین مبتنی بر سلسله مراتب آن، به ذوق ماجراجویی آن و به نشان‌های عمیقا حزن‌انگیز آن سخت علاقه‌مند باشد...» یک‌صفحه پیش‌تر هم کلیت غرب و اروپای قرن بیستم در چنین‌جملاتی تصویر و تشریح می‌شود: «قدرت دسر در ارقام بود و در ترکیب آن‌ها و در مخالف‌خوانی آن‌ها با هم. در واقع سرمایه‌های نهاده‌شده در راه‌آهن‌های لهستان، در نفت آمریکا، در کائوچوی هندوچین، و صاحبان کارخانه‌های هواپیماسازی بودند که دولت‌ها را به مسلح‌شدن می‌کشاندند، و نیز سوداگران بورس بودند که با سفته‌بازی‌های تر و فرز خود به هر یک از نطق‌های جنگ‌طلبانه هیتلر پاسخ می‌دادند.»

راوی داستان، برای مشخص‌کردن محدوده قدرت ژول دسر و پرده‌نشین‌های قدرت فرانسه آن‌روزگار، می‌گوید دسر در نیویورک و ملبورن هم شناخته‌شده بوده و از مدارج پایین ترقی کرده تا به این‌جایگاه رسیده است. پدر دسر یک‌کافه‌دار بوده و خود دسر هم شخصیتی است که باور دارد عدالت خارجی وجود ندارد. گوشه‌ای دیگر از اروپای آن‌روزگار را از زاویه دید دسر، می‌توان این‌گونه در کتاب «سقوط پاریس» مشاهده کرد که از اتحاد صغیر (اتحادی بین چکسلواکی، رومانی و یوگسلاوی بود) به‌عنوان اهرمی برای جلوگیری از ادغام این‌کشورها با امپراتوری اتریش-مجارستان استفاده می‌شد و ماکارونی‌خورها (ایتالیایی‌ها به تعبیر دسر) نجاشی (حبشه) را بلعیده بودند و لابد فرانسه هم بنا بود بالکان را به ایتالیایی‌ها بدهد.

از فصل ششم، پل تسا، نماینده مجلس که بعدا وزیر می‌شود، به‌طور رسمی پا به محیط قصه و اتفاقاتش می‌گذارد. چون تا پیش از فصل ۶ فقط نام و یادش در بیان شخصیت‌های دیگر آمده است. اولین‌جمله راوی درباره این‌شخصیت این‌گونه است: «پل تسا نماینده مجلس در شکمبارگی زبانزد بود...» (صفحه ۴۵) راوی قصه، در فرازهایی لحنی کاملا قصه‌گو و روایت‌گر به خود می‌گیرد که یکی از آن‌فرازها، همان‌جایی است که دارد شخصیت تسا را وارد قصه می‌کند: «نه تصور کنید که او آدم حریص و مال‌دوستی بود، نه، بلکه فقط زندگی بدون حساب و کتاب را دوست می‌داشت...» (صفحه ۴۷) تسا هم یکی از مردان قدرت است که سهم بیشتری از آن‌چه دارد، می‌خواهد و البته در مسیر قدرت‌یابی خود، فرانسه و مردمش را به خاک سیاه می‌کشاند. در فرازی که بناست تسا وارد قصه شود، شخصیت دسر با او گفتگویی دارد و خطاب به تسا می‌گوید: «ما می‌خواهیم آلمانی‌ها را بترسانیم و آن‌وقت با ایتالیایی‌ها لاس می‌زنیم. انگلیسی‌ها مجازات‌هایی در مورد موسولینی اعمال می‌کنند ولی با هیتلر به ملاحظه‌کاری و مدارا می‌گذرانند. خلاصه باید امتیازاتی داد.» (صفحه ۵۱) در گفتگوی دسر و تسا که در یک رستوران و هنگام صرف غذا انجام می‌شود، صحبت از خریدن صلح است و تسا می‌گوید «ای کاش لااقل ده سال دیگر صلح داشته باشیم!» او ترس دارد جبهه خلق در انتخابات پیروز شود و جنگ در بگیرد. به‌هرحال بین دوقطبی‌های شخصیتی و موقعیتی در این‌رمان، دسر شخصیتی واقع‌بین‌تر و وطن‌پرست‌تر از تسا دارد و می‌توان او را از دید فرانسویان، یک‌شخصیت مثبت پنداشت ولی شخصیت تسا، به‌هیچ‌وجه چنین وضعیتی در داستان ندارد و بناست با جلوتر رفتن قصه، تا مرز تباهی و نابودی فرانسه پیش برود. آن‌طور که نویسنده در کتاب تصویر کرده، تسا در کل و همیشه، در هول و اضطراب است و فاجعه به بار می‌آورد. او از دید اطرافیان، آدمی ذلیل است که در نهایت فرانسه را دودستی تقدیم آلمان می‌کند.

شخصیت دیگر داستان «سقوط پاریس» یعنی ژولیو از فصل هفتم وارد قصه می‌شود. او مدیر روزنامه معتبر راه نو و شخصیت سرسپرده‌ای است که هرکس به او پول بدهد، سمت و سوی روزنامه و مطالبش را به سمت او متمایل می‌کند. به‌این‌ترتیب ژولیو هم آینه‌دار بسیاری از اهالی رسانه و روزنامه‌نگاران مزدور سال‌های جنگ جهانی دوم در اروپاست. در این‌زمینه کارفرمایان ژولیو، ابتدا دولتمردان بی‌کفایت فرانسه و سپس آلمانی‌های اشغالگر هستند. اما راوی داستان در پی القای این‌معنی بوده که سرسپرده‌ای مثل ژولیو هم از پل تسا باشرف‌تر است و در نهایت به او پشت می‌کند. ژولیو در ابتدای قصه، پول روزنامه خود را از دسر می‌گیرد که خلاف تسا معتقد است جبهه خلق باید پیروز شود و روی صلح هم تاکید دارد. ورود شخصیت ژولیو به داستان هم از خلال گفتگو و کسب تکلیفی انجام می‌شود که با دسر دارد. دسر در این‌گفتگو جمله مهمی درباره فرانسوی‌ها دارد: «ما دیگر زیاد چاق شده‌ایم و خوب و راحت زندگی می‌کنیم. ما دیگر از خطر کردن می‌ترسیم.» (صفحه ۵۶) ارنبورگ این‌رفتار را هم در رفتار شخصیت‌هایی مثل تسا در این‌داستان نشان داده است. البته این‌قضاوت درباره مردم فرانسه هم وجود دارد و با خواندن کتاب، مشخص می‌شود چرا فرانسه و پاریس به راحتی به اشغال نیروهای نازی درآمد.

یک دوقطبی شخصیتی دیگر در «سقوط پاریس»، بین دسرِ کارخانه‌دار و پی‌یرِ مهندس شکل می‌گیرد که مربوط به همان تمایل نویسنده کتاب به پرداختن به سوسیالیسم اجتماعی‌سیاسی است. ارنبورگ در شروع فصل هشتمِ بخش اول، با اشاره‌ای مستقیم، «دسرِ قدر قدرت» را مقابل «مهندس پی‌یر دوبوای حقیر و فقیر» قرار می‌دهد که در حال قدم‌زدن و گفتگو هستند. راوی داستان، بین فرازهایی از این‌گفتگو وارد شده و دوباره با لحن قصه‌گو، وقایع تاریخی را تعریف می‌کند. به‌این‌ترتیب مخاطب متوجه می‌شود زندگی در آن‌دوران، بیش از پیش برای مردم فرانسه سخت شده بود و هنوز ۱۵ سال از ترک مخاصمه آلمان و فرانسه نگذشته بوده که انقلاب، دوباره در کوچه‌پس‌کوچه‌های پاریس می‌گشته است. جوانان هم‌نسلِ پی‌یر هم پیش از وقت موعد، پیر شده بوده‌اند. به قول دسر، پول به معنی قدرت است و حین بیان همین‌جمله است که راوی قصه، زنی را درون یک صندوق زباله تصویر می‌کند که در حال جستجو برای خورد و خوارکش است. دسر در همین‌گفتگو می‌گوید در شرایط فعلی همه مسموم شده‌اند و اگر تا آخرین نفس بجنگند، نه برای فرانسه که برای پول است و انقلابی هم در کار نخواهد بود.

به قول دسر، پول به معنی قدرت است و حین بیان همین‌جمله است که راوی قصه، زنی را درون یک صندوق زباله تصویر می‌کند که در حال جستجو برای خورد و خوارکش است. دسر در همین‌گفتگو می‌گوید در شرایط فعلی همه مسموم شده‌اند و اگر تا آخرین نفس بجنگند، نه برای فرانسه که برای پول است و انقلابی هم در کار نخواهد بوددر فصل نهم، لوک میشو سر کلاس آزاد کنفرانس معماری با دنیز تسا (دختر تسا) آشنا می‌شود و همان‌طور که حدس می‌زنیم بناست عشقی بین‌شان شکل بگیرد. میشو ۲۹ سال دارد و علاقه‌مند به نهضت کارگری و چپ‌هاست. ایلیا ارنبورگ در این‌فصل از داستان خود، با توصیف کلاس درس معماری پروفسور ماله، شخصیت میشو و عقایدش را معرفی می‌کند و سپس دوباره به فضای کلاس برمی‌گردد. سپس قدم‌زدن و گفتگوی میشو و دختر جوان (دنیز) را پس از کلاس روایت می‌کند. میشو در این‌گفتگو خود را بیشتر تشریح می‌کند و همان‌طور که مشخص است،‌ آینه‌دار مردمان عادی سوسیالیست‌ و البته دوآتشه و افراطی است. او می‌گوید انقلاب، برایش حکم یک‌نوع معماری را دارد و در پاسخ به سوال دنیز که می‌پرسد «شما دست‌چپی هستید؟» می‌گوید: «البته.» شهر پاریس هم که به‌طور مفصل به نقش‌اش در این‌کتاب خواهیم پرداخت و گویی یکی از شخصیت‌های زنده رمان است، بین گفتگوی این‌دوشخصیت خود را این‌گونه نشان می‌دهد: «هر دو بیرون آمدند و دوباره پاریس نگران و ولرم و نمناک با ایشان از بهار سخن گفت.» (صفحه ۷۰)

کمونیست‌هایی مثل میشو در آن‌دوران به واژه امید باور داشته‌اند و بر این باور بوده‌اند که باید همه‌چیز را جابه‌جا کرد و تغییر داد. در ادامه دنیز پس از خداحافظی با میشو به خانه تسا وارد می‌شود و خانه تسا (نماینده مجلس فعلی و وزیر آینده) به‌عنوان یکی از مکان‌های مهم قصه، توصیف و تشریح می‌شود؛ در حالی‌که تسا هنوز به خانه برنگشته و مشغول خیانت به همسرش آملی است. در تشریح عقاید و افکار شخصیت دنیز هم که دختری ۲۲ ساله است و در ادامه داستان،‌ تبدیل به یک کمونیست دوآتشه و ضد پدرش می‌شود، جملاتی این‌چنین در صفحه ۷۳ کتاب آمده که کنایه‌ای هم به بی‌اعتقادی انسان‌های آن‌دوران را در خود جا داده است: «دنیز از مشتاقان و علاقه‌مندان به معماری قدیم بود. آن‌زمانی که آدم‌ها اعتقاد داشتند _ نه مثل مادرش، بلکه با شور و اشتیاق و از صمیم قلب...»

در دهمین فصل هم نوبت به معرفی لوسین (پسر عیاش و هرزه تسا _ برادر دنیز) می‌شود. لوسین عقیده سیاسی خاصی ندارد و به‌عبارتی، از اعضای حزب باد و منفعت‌طلبان است. مساله مرگ که در بخش‌های بعدی این‌نوشتار به آن خواهیم پرداخت،‌ مهم‌ترین چیزی است که ذهن لوسین را به خود مشغول می‌دارد و همان‌طور که اشاره کردیم، این‌شخصیت در صفحات پایانی کتاب پس از سقوط فرانسه و تسلیم پاریس، با مرگی بیهوده توسط یک‌روستایی هموطن کشته می‌شود. در صفحه ۹۹ هم اشاره‌ای به این‌مساله می‌شود که تسا هم مثل پسرش به مرگ فکر می‌کند که بعدتر به این‌موضوع خواهیم پرداخت.

کتاب سقوط پاریس

۱-۳ حال و هوای آن روز جهان

داستان «سقوط پاریس» در واقع از جایی شروع می‌شود که چپ‌ها در طول سال‌های گذشته‌اش، تقویب شده بوده‌اند و سرمایه‌دارها، فراماسون‌ها و یهودی‌ها هم در نقاط مختلف دنیا قدرت و سلطه خود را گسترش می‌دادند. این‌ها دقیقا مختصاب همان دوره‌وزمانه‌ای است که جنگ جهانی دوم در بستر آن رخ دادهمان‌طور که می‌دانیم جهان معاصر با جنگ جهانی دوم در غرب، پر از آشوب و ناآرامی بوده و سرچشمه و ریشه این ناآرامی‌ها را هم باید در خود غرب استعمارگر و زیاده‌خواهی قدرت‌های غربی جستجو کرد. برای دیدن جهانی که ایلیا ارنبورگ در رمان «سقوط پاریس» تصویر کرده، باید به فصل یازدهم از بخش اول نگاه کرد که صحبت از حال و هوای آن‌روزهای جهان است. کلماتی چون جبهه خلق، سوسیالیسم، کمونیسم، فاشیسم، نظم، جنگ و ... از جمله کلیدواژه‌های محوری و مهمی هستند که در آن‌دورانِ تاریخی رواج داشته‌اند. داستان «سقوط پاریس» در واقع از جایی شروع می‌شود که چپ‌ها در طول سال‌های گذشته‌اش، تقویب شده بوده‌اند و سرمایه‌دارها، فراماسون‌ها و یهودی‌ها هم در نقاط مختلف دنیا قدرت و سلطه خود را گسترش می‌دادند. این‌ها دقیقا مختصاب همان دوره‌وزمانه‌ای است که جنگ جهانی دوم در بستر آن رخ داد. اما اگر بخواهیم از جهان جدا شده و به بستر مکانی داستان «سقوط پاریس» یعنی فرانسه با دقت بیشتری نگاه کنیم، باید به صفحه ۸۹ این‌کتاب توجه کنیم که در آن، ادوارد هریو یکی از شخصیت‌های واقعی «سقوط پاریس»، در فصل دهم از بخش اول، در جلسه مجلس، شرایط را این‌گونه تشریح می‌کند: «اینک کشور فرانسه ساعات دشواری را می‌گذراند: در بیرون خطر هر دم بزرگ می‌شود و در درون خیانت حکمفرماست.» این‌مضمون بارها و به‌کَرّات از زبان شخصیت‌های مختلف داستان «سقوط پاریس» بیان می‌شود؛ خطر بیرونی و خیانت درونی. هریو هم از سران حزب رادیکال بوده و در سخنرانی خود در مجلس، بر این‌مساله تاکید می‌کند که تنها جبهه خلق است که می‌تواند فرانسه را نجات دهد. به‌این‌ترتیب، شخصیت مذکور آینه‌دار سیاستمدارانی است که تنها راه نجات فرانسه آن‌دوره را، کمونیسم و آرمان‌های سوسیالیستی می‌دانستند.

در همین‌فصل یازدهم، پای شخصیت بروتوی هم به داستان باز می‌شود؛‌ سیاستمدارِ متعصب مذهبی که معتقد است فرانسه در آستانه انقلاب قرار دارد و جبهه خلق کمونیستی ممکن است کشور را به جنگ بکشاند. این‌شخصیت افراطی که نیروهای سرخود زیادی را تحت عنوان «صلیبون» در اختیار دارد، می‌گوید برای نجات فرانسه حاضر است نه‌تنها با آدمی مثل تسا بلکه با خود آلمانی‌ها هم متحد شود و اگر انقلاب کمونیستی در کشورش اجتناب‌ناپذیر باشد، او هیتلر را ترجیح می‌دهد. به‌هرحال بروتوی هم آینه‌دار گروهی از سیاستمداران آن روز فرانسه است که نجات را در الحاق فرانسه به اردوگاه رایش سوم می‌دیدند.

ایلیا ارنبورگ تصویر جهان (اروپا)ی پرآشوب و تحولات سریع نیمه اول قرن بیستم را در فصل سیزدهم بخش اول رمانش تکمیل می‌کند که در آن، بحث انقلاب اسپانیا و درگیری فرانکو با کمونیست‌ها پیش کشیده می‌شود. این‌موضوع هم خیلی از صفحات کتاب را به خود اختصاص داده است و به موازات پیش‌بردن آن، نویسنده در فصل چهاردهم، از این‌صحبت می‌کند که آلمانی‌ها در استراسبورگ مشغول سنگرسازی، آن‌هم مقابل چشم فرانسوی‌ها هستند. تصویری که ارنبورگ از سیاستمدارانی چون بروتوی و تسا در این‌مقطع ارائه می‌کند، این است که با وجود علم و آگاهی بر تحرکاتِ پیش از جنگِ آلمان‌ها، تعلل کرده و اجازه دادند دشمن وارد خاکشان شود.

تصویرکردن مجلس بی‌کفایت، هرج‌ومرج اجتماعی و سیاسی و مواردی از این‌دست، همه عناصری هستند تا ایلیا ارنبورگ به مقطع اعتصاب عمومی فرانسه که از پاریس به شهرستان‌ها کشیده شد، برسد؛ یعنی زمانی‌که گورکنان از کندن قبر خودداری، یا بازیگران تئاتر، تماشاخانه‌ها را اشغال می‌کردند و در کل زندگی در فرانسه فلج شده بود. نکته غیرمستقیم و زیرپوستی مهمی که ایلیا ارنبوگ در این‌زمینه، پیش روی مخاطبش می‌گذارد، این است که فرانسه در چنین‌وضعیتی بود که مورد تهاجم آلمان قرار گرفتدر نوزدهمین فصل هم مجلس بی‌نظم و به‌هم‌ریخته فرانسه تصویر می‌شود. یکی از صفحاتی که ارنبورگ به این‌موضوع اختصاص داده، صفحه ۱۴۱ کتاب است که در آن شاهد چنین‌جملاتی هستیم: «نمایندگان مرتبا به هم می‌پریدند و بی‌هیچ ملاحظه‌ای به هم دشنام می‌دادند.» یا «پیشخدمت‌ها از ترس اینکه نکند نمایندگان با هم دست به یقه شوند آماده مداخله بودند.» بی‌کفایتی و فرار از مسئولیت هم مساله دیگری است که نویسنده این‌کتاب درباره نمایندگان مجلس فرانسه درشت‌نمایی کرده است؛ به‌عنوان مثال: «نمایندگان همچون شاگردانی که از شنیدن صدای زنگ تنفس خوشحال شده باشند شادان و خندان به سمت راهروها و طرف آبدارخانه به راه افتادند.» (صفحه ۱۴۳) ارنبورگ در این‌زمینه مجلس فرانسه را کاملا نواخته و انعکاس تصویر فرانسه متمدنِ آن‌روزگار را این‌چنین در رفتار نمایندگان با اخلاق و متمدنِ مجلس نشان داده است: «یکی از سوسیالیست‌ها با مشت افراشته به بروتوی حمله‌ور شد، و او کشیده‌ای به گوش مهاجم نواخت. چپ و راست بهم درآمیختند. منشی مجلس به دیوار چسبیده بود و نگاه می‌کرد و هریو پشت سر هم زنگش را تکان می‌داد.» (صفحه ۱۴۴)

به‌هرحال تصویرکردن مجلس بی‌کفایت، هرج‌ومرج اجتماعی و سیاسی و مواردی از این‌دست، همه عناصری هستند تا ایلیا ارنبورگ به مقطع اعتصاب عمومی فرانسه که از پاریس به شهرستان‌ها کشیده شد، برسد؛ یعنی زمانی‌که گورکنان از کندن قبر خودداری، یا بازیگران تئاتر، تماشاخانه‌ها را اشغال می‌کردند و در کل زندگی در فرانسه فلج شده بود. نکته غیرمستقیم و زیرپوستی مهمی که ایلیا ارنبوگ در این‌زمینه، پیش روی مخاطبش می‌گذارد، این است که فرانسه در چنین‌وضعیتی بود که مورد تهاجم آلمان قرار گرفت.

در ادامه داستان هم جبهه خلق پیروز می‌شود و سردرِ برخی خانه‌ها، پرچم سه‌رنگ فرانسه و سردر برخی‌خانه‌های دیگر هم، پرچم سرخ قرار می‌گیرد که به تعبیر راوی قصه، گویی این‌پرچم‌ها می‌خواستند به هم بپرند. نکته مهم تاریخی این‌مقطع که کتاب به آن پرداخته، این است که سرمایه‌داران فرانسوی سعی می‌کرده‌اند هرچه زودتر پول‌های خود را به آمریکا منتقل کنند اما این‌میان، فقط ژول دسر بوده که خونسردی خود را حفظ کرده است. دسر با وجود ملاحظه‌کاری‌هایش، هیتلر را آدمی تحمل‌ناپذیر می‌داند اما معتقد است جا دارد هر امتیازی به او داد تا جنگ نشود. در ادامه وقایع هم اعصاب خارق‌العاده‌ای که فرانسه را به‌هم‌می‌ریزد، شکل می‌گیرد و شخصیت میشو تبدیل به یکی از رهبران اعتصاب کارگری می‌شود. این‌اتفاقات در فصل ۱۶ بخش اول رخ می‌دهند و اعتصاب از کارخانه سن یعنی کارخانه دسر به کل پاریس سرایت می‌کند. یکی از حرف‌های مهم نویسنده هم که آن را در دهان شخصیت لوسین قرار داده، در فصل هفدهم زده می‌شود؛ به‌این‌ترتیب که: «برای انقلاب مرد لازم است و مرد وجود ندارد.» (صفحه ۱۲۹) لوسین این‌جمله را هنگام مستی به زبان می‌آورد که موید ضرب‌المثل معروف «مستی و راستی» است.

در فصل بیست‌وسوم از بخش اول «سقوط پاریس» که اعتصابات کارگری فرانسه پیروز می‌شوند، ضدیت و دشمنی چپ‌ها با فاشیست‌ها به تصویر کشیده می‌شود. ارنبورگ، صحنه یکی از تظاهرات‌های کمونیستی را در پاریس این‌گونه تصویر می‌کند: «یک موسولینی بزرگ بر بالای داری تاب می‌خورد: هیتلری از کهنه پارچه با تکان و تشنج به خود می‌پیچید...» (صفحه ۱۷۴) همچنین در فصل ۲۴ صحبت از اختلافات چین و ژاپن؛ و در فصل ۲۵ هم ماجراهای جنگ داخلی اسپانیا و واکنش‌های فرانسه،‌ آلمان و ایتالیا در قبال آن روایت می‌شود. یکی از مسائل مهمی که ارنبورگ خواسته در این‌زمینه تصویر کند، بی‌کفایتی همان‌مسئولان و نمایندگان مجلس فرانسه است که از ترس آلمان و ایتالیا، نمی‌توانستند به انقلابی‌های اسپانیا، کمک نظامی یا اقتصادی برسانند. نویسنده در فصل ۲۶، مذاکرات شخصیت مونیه‌ز وزیر اسپانیایی را با ویار وزیر فرانسوی روایت کرده که در آن، وزیر فرانسوی ترس و بی‌کفایتی را در حمایت از آرمان سوسیالیستی در این‌جملات نشان می‌دهد: «در پشت سر فرانکو هیتلر است و موسولینی. اگر ما به شما هواپیما بدهیم ممکن است کار به جنگ جهانی بیانجامد.» (صفحه ۱۸۹) شخصیت مونیه ز به پاریس آمده که ۲۰ فروند هواپیمای بمب افکن از فرانسه بخرد اما سیاستمداران فرانسوی از ترس آلمان، او را سر می‌دوانند. یکی از جملاتی که راوی داستان یعنی نویسنده کتاب در لابه‌لای قصه، و با لحنی خارج از لحن شخصیت‌های داستان در این‌باره آورده، این‌گونه است: «حکومت‌کردن و وفادار ماندن نسبت به همه اصول غیرممکن بود!» (صفحه ۱۹۱)

پی‌یرِ دو آتشه این‌حقیقت را مشاهده می‌کند که در عین رنج و درد و جنگ چپ‌های اسپانیا، در پاریس زندگی به‌طور معمول و عادی جریان دارد. یعنی هیچ‌کس در پاریسی که جبهه خلق در آن پیروز شده، به فکر مادرید و رنج‌هایش نیست. در نتیجه نسبت به آرمان سوسیالیستی دچار شک می‌شودهمچنین در فصل بیست‌وپنجم، سیاستمدار فرانسوی، خود را بالاتر از سیاستمدار اسپانیایی و پایین‌تر از آلمانی‌ها و ایتالیایی‌ها می‌بیند. این‌فخرفروشی فرانسوی را می‌توان در چنین‌جملاتی دید: «ما که اسپانیایی نیستیم، ملتی هستیم پیشتاز و جلودار.» (صفحه ۱۹۳) در ادامه پرداختن به جهان آن‌روز و بازی‌های کثیف سیاسی غربی‌ها، تسا به ویار می‌گوید درباره درخواست کمک اسپانیا، باید خود را به آن راه زد و تظاهر کرد که چیزی نمی‌بینیم. تسا به ویار می‌گوید: «شما از خواسته‌های موسولینی استقبال کنید، آن‌وقت ایتالیا به یاد خواهد آورد که او نیز مانند ما یک ملت لاتینی‌نژاد است.» (صفحه ۱۹۲) که چنین‌موضع‌گیری‌ نشان از ضعف این‌سیاستمدار فرانسوی دارد. توجیه این‌دست‌ از سیاستمداران هم این است که هرکاری کنیم، اسپانیا دیگر از دست رفته و به چنگال فاشیست‌ها افتاده اما نویسنده کتاب در ادامه و در فرازهایی، مقاومت کمونیستی اسپانیا را روایت می‌کند.

در بیست و هفتمین فصل از بخش اول رمان «سقوط پاریس»، پی‌یرِ دو آتشه این‌حقیقت را مشاهده می‌کند که در عین رنج و درد و جنگ چپ‌های اسپانیا، در پاریس زندگی به‌طور معمول و عادی جریان دارد. یعنی هیچ‌کس در پاریسی که جبهه خلق در آن پیروز شده، به فکر مادرید و رنج‌هایش نیست. در نتیجه نسبت به آرمان سوسیالیستی دچار شک می‌شود: «دیگر در پی این نبود که حدس بزند بت معبودش چگونه چنین سقوط کرده است. دیگر احساسی به جز وحشت از دست رفتن آرمان و خلائی که مانع نفس‌کشیدنش بود نداشت.» (صفحه ۲۰۰) این‌توضیح راوی داستان هم در همان‌صفحه مهم است که مردم و سیاستمداران بی‌تفاوت نسبت به اسپانیا، پی‌یر را به‌یکباره از همه‌چیز عاری کرده بودند. به‌عبارت دیگر باور افراطی پی‌یر به آرمان سوسیالیسم با دیدن واقعیت‌هایی که در جهان اطراف و جهان واقعیت جریان دارد، به‌طور ناگهانی فرو می‌ریزد؛ کما این‌که برای خیلی‌ها فرو ریخت. اما این‌که چه می‌شود چنین‌اعتقادی به‌طور ناگهانی فرو می‌ریزد، از نظر نویسنده کتاب مهم بوده و آن را در قالب گفتگوی پی‌یر با منشی وزیر یعنی ویار در کتاب خود آورده است. بخشی از این‌گفتگو به این‌ترتیب است:

«پی‌یر: ولی آخر فرانکو در مادرید مثل بروتوی می‌ماند در اینجا!

منشی: من این حرف را باور نمی‌کنم. اسپانیا کشوری است عقب‌مانده و نیمه فئودال که در بیرون از محوطه اروپا واقع شده است.»

در همین‌زمینه بد نیست به مفهوم اروپا نزد ساکنان اروپای غربی هم توجه کنیم. همان‌تفکری که اسلاونکا دراکولیچ هم در کتاب «کافه اروپا»ی خود به آن اشاره کرده است. این‌تفکر که پیش از جنگ جهانی دوم وجود داشت، در سال‌های پس از جنگ و استیلای کمونیست‌ها، قوت بیشتری به خود گرفت و عبارت بود از این‌که بعضی از کشورها، نسبت به کشورهای دیگر (البته بیشتر اروپای شرقی) اروپاترند. در نتیجه چنین تفکری است که فرانسه، کشوری آزاد و پیشرفته، و اسپانیا کشوری عقب‌مانده قلمداد می‌شود.

۱-۴ تشابه رادیکال‌های فرانسه و فاشیست‌های آلمانی

یکی از مفاهیمی که به نظر می‌رسد ایلیا ارنبورگ در کتاب «سقوط پاریس» در پی درشت‌نمایی آن بوده، تشابه رفتاری رادیکال‌های فرانسوی و فاشیست‌های آلمانی است. در فصل هجدهم، شخصیت بروتوی بیشتر و به‌طور مشروح معرفی می‌شود. در این‌فصل صحبت از این است که هیتلر زخم مارکسیسم را با آهن داغ می‌کرد. به این‌ترتیب می‌توان تعدادی از سخنان و مواضع هیتلر در کتاب «نبرد من» و سخنرانی‌هایش را در این‌فصل از رمان «سقوط پاریس» مشاهده کرد. این‌مواضع درباره مارکسیست‌ها، یهودی‌ها و ریشه واحدشان است. حتی اشاره به برخی سخنان هیتلر را درباره امراض مقاربتی که توسط یهودیان در اروپا شیوع پیدا کرده، می‌توان در چنین‌جملاتی از کتاب مشاهده کرد: «ورفلوریو که متخصص امراض مقاربتی بود و می‌گفت از یهودیان بدش می‌آید...» (صفحه ۱۳۴) 

شخصیت بروتوی همان‌طور که اشاره کردیم، فرمانده گردان‌های مخفی و ضربتی به‌نام صلیبون است که هر گردانش ۵۰ نفر نیرو داشته و فرمانده‌اش هم نام شوالیه را یدک می‌کشد. این‌گردان‌ها را به‌نوعی می‌توان گروه‌های مخفی فشار دانست که در کتاب، از لفظ سازمان‌های فاشیستی برای اشاره به آن‌ها استفاده شده است. اما این‌میان و حین بحث از تشابهات رادیکال‌های فرانسه و فاشیست‌های آلمان یا همان نازی‌ها، به تفاوت‌های اجتماعی آلمان و فرانسه هم اشاره و ضمن آن، خط‌کشی مشخصی بین اخلاق آلمانی و اخلاق فرانسوی انجام می‌شود: «در اخلاق بروتوی، اندک نشانه‌ای از فرانسوی‌بودن وجود نداشت، چنان‌که شوخی را تحمل نمی‌کرد، از شور و هیجان خوشش نمی‌امد و هرگز شراب نمی‌نوشید. با وسواس عجیبی که در نظافت داشت، و از اینکه آدمی فضل‌فروش و خشک بود به یک فرد آلمانی می‌مانست که در سالن‌های پاریسی گم شده باشد.» (صفحه ۱۳۳) بنابراین نظم و ترتیب خشک و بی‌چون‌وچرای آلمانی مانند بسیاری از آثار دیگر مرتبط با جنگ جهانی دوم، در کتاب «سقوط پاریس» هم مدنظر قرار گرفته است.

در این‌رمان، بروتوی به‌عنوان یک‌فرد متعصب مسیحی به مخاطب معرفی می‌شود که به‌شدت مخالف کمونیست‌هاست و در جایی از فصل ۲۲ به شخصیت پیکار (یکی از وزیران) می‌گوید: «امروز دیگر ملتی وجود ندارد، بلکه فقط حزبی است که حکومت را غصب کرده است، و من برای برانداختن چنین حکومتی حاضرم حتی با آلمانی‌ها همراهی کنم.» بروتوی با خوی افراطی خود در ملی‌گرایی، پیروزی چپ‌ها را در انتخابات، پیروزی فرانسه نمی‌داند بلکه معتقد است، این‌پیروزی، پیروزی انقلاب خواهد بود. تاثیر این‌اندیشه هم، باعث می‌شود پیکار هم با خودش فکر کند: «حق با بروتوی است. به دست هیتلر بیفتیم بهتر از این‌هاست.»

ورود سربازان آلمان نازی به پاریس _ دروازه یا طاق پیروزی پاریس در پس‌زمینه دیده می‌شود

۱-۵ پایان‌بندی بخش اول رمان

نویسنده در فصل بیست و یکم، به اول کتاب برمی‌گردد. از ابتدای قصه تا این‌جا (صفحه ۱۵۸) از نظر زمانی، چهارماه گذشته است. مقطع ابتدایی قصه هم همان‌طور که اشاره کردیم، با لحظاتی از آرامش پاریس شروع می‌شود و بناست در این‌فرازها به آشوب، انقلاب و هیاهوی مردم بیانجامد: «همه‌جا به جز از اعتصاب‌ها و مبارزه احزاب و جنگ سخنی نبود.» یکی از حرف‌های مهم نویسنده با نگاه به تاریخ فرانسه، در همین‌فصل ۲۱ مطرح می‌شود: «تاریخ بیشتر دوران‌ها را بازسازی می‌کند نه آدم‌ها را. فلان عصر روبسپیر را می‌آورد و فلان عصر دیگر دلاکروا را. نه روبسپیر مسئولیتی در مورد نقاشی‌های داوید به عهده دارد و نه دلاکروا مسئول خست و لئامت لویی فیلیپ است.» (صفحه ۱۵۹)

با رسیدن به فصل ۲۵ رمان، اعلام می‌شود از آخرین دیدار پی‌یر با آندره (یعنی همان مقطع ابتدایی کتاب)، ۶ ماه زمان گذشته است. در این‌فراز یک‌کنایه مهم هم قرار دارد: «او آن‌وقت‌ها هنوز خیلی جوان بود.» (صفحه ۲۰۱) و منظور از این‌کنایه، این است که پی‌یر با دیدن واقعیت‌ها و بی‌رحمی‌های زندگی و البته ناکارآمدی آرمان سوسیالیستی، طی فقط ۶ ماه، پیر شده است. این‌کنایه در فصل ۲۷ کتاب به یاد و خاطره مخاطب می‌آید؛ جایی که گفته می‌شود «روزی نبود که بمب‌های آلمانی خانه‌های مادرید را ویران نکنند. در همان‌حال چهره نجیب ویار در صفحه اول روزنامه‌ها بوده و پی‌یر از پاریس متنفر می‌شود چون بی‌آن‌که حاضر به چشم‌پوشی از یکی از عادات خود باشد زندگی می‌کرد.» (صفحه ۲۰۳) و یکی از درس‌های زندگی نویسنده کتاب به مخاطبش این است که همین‌پاریس، کمی بعدتر مجبور شد ذلت پذیرفتن آلمانی‌ها را بپذیرد.

در صحنه ایستگاه قطار، صحبت از قطارهای درجه یک و درجه سه است. اشارات صریح و مستقیم به تفاوت فقیر و غنی را می‌توان در برخی جملات این‌فراز از کتاب مشاهده کرد؛ مثل این: «در نزدیکی یک قطار درجه یک بانویی داد زد: چه فضاحتی!» (صفحه ۲۱۶) در این‌فراز از قصه، نویسنده از پرش زمانی استفاده کرده و در پاراگراف بعدی، میشو را به صحنه نبرد رسانده استدر فصل ۲۸ اشاره‌ای به این‌مساله می‌شود که لوسین برای این‌که مرد عاقلی شود، از طرف پدرش تسا به‌عنوان دیپلمات به اسپانیا رفته و از این‌رهگذر به باورها و تعصبات خرافی مردم اسپانیا اشاره می‌شود که توسط مردم متمدن و از دین‌گذشته فرانسه، عقب‌مانده نامیده می‌شوند. در سی‌امین فصل هم به این‌مساله اشاره می‌شود که هر روز صدها داوطلب فرانسوی مبارزه با فاشیست‌های اسپانیا، از راه کوه‌های پیرنه راه اسپانیا را در پیش می‌گرفتند. به‌این‌ترتیب شخصیت میشو تبدیل به فرمانده گردان کمون پاریس می‌شود که از فرانسه برای همکاری با کمونیست‌های اسپانیا راهی سفر می‌شود. به‌این‌ترتیب بهانه دیگری برای نویسنده پیش می‌آید تا در صحنه ایستگاه قطار و اعزام میشو به اسپانیا، تضاد طبقاتی و تفاوت‌های اجتماعی فرانسه آن‌دوران را به تصویر بکشد. در صحنه ایستگاه قطار، صحبت از قطارهای درجه یک و درجه سه است. اشارات صریح و مستقیم به تفاوت فقیر و غنی را می‌توان در برخی جملات این‌فراز از کتاب مشاهده کرد؛ مثل این: «در نزدیکی یک قطار درجه یک بانویی داد زد: چه فضاحتی!» (صفحه ۲۱۶) در این‌فراز از قصه، نویسنده از پرش زمانی استفاده کرده و در پاراگراف بعدی، میشو را به صحنه نبرد رسانده است. به‌این‌ترتیب با یک پرش زمانی سریع، از ایستگاه قطار وارد منطقه درگیر در نبرد می‌شویم: «شش هفته بعد، ستوان میشو، افسر گردان پاریس در راس تقریبا یکصد نفر فرانسوی مامور دفاع از دهکده نیمه ویرانی در نزدیکی مادرید شده بود...» (صفحه ۲۱۷) نکته جالب در این‌فرازهای پایانی بخش اول کتاب این است که میشوی کمونیست و سوسیالیست هم که به آرمان سوسیالیسم وفادار است، عرق فرانسوی خود را مقابل اسپانیایی‌ها حفظ کرده و معتقد است دارد برای پاریس می‌جنگد نه اسپانیا. این‌مساله را می‌توان در چنین‌جملاتی مشاهده کرد:

«این بچه‌های پاریسی شوخ‌طبع و کودک‌مآب در آنجا خود را بیگانه حس می‌کردند. تنها ایمان به یک آرمان مشترک و صمیمیت اسپانیایی‌ها بود که ناراحتی‌شان را تسکین می‌داد.» (همان‌صفحه) بنابراین تنها عامل پیونددهنده فرانسوی‌ها و اسپانیایی‌ها در آن‌برهه، همان‌آرمان مشترک سوسیالیستی بوده است. در همین‌زمینه، میشو جملاتی به یک مبارز فرانسوی دارد که به این‌ترتیب‌اند: «این‌ها به ما می‌گویند شما برای می‌جنگید... ولی نه، ما برای پاریس می‌جنگیم، برای فرانسه» و وقتی آن‌مبارز شروع به دلتنگی برای پاریس می‌کند، میشو به‌جای جواب، این‌کلمات را زمزمه می‌کند: «آه، چقدر زیبا بود دهکده من، پاریس من، پاریس ما.» درکل، فرازهای جنگ اسپانیا در رمان «سقوط پاریس» را می‌توان با درنظر گرفتن این‌نکته که ارنبورگ در جنگ داخلی اسپانیا به‌عنوان خبرنگار حضور داشته، به‌طور دقیق‌تر و موشکافانه‌تری بررسی کرد.

پایان‌بندی بخش اول رمان مانند پایان‌بندی کل آن است که مکان قصه دوباره به همان کارگاه نقاشی آندره و کوچه شرش میدی برمی‌گردد. فرازهای پایانی بخش اول کتاب (فصل ۳۱)، این‌چنین دارای نیش و کنایه هستند:‌ «همه حالشان خوب بود،‌چون در مادرید دوردست خانه‌ها می‌سوختند. بله، همه حالشان خوب بود!...» (صفحه ۲۲۴)

می‌شد این‌۲۲۴ صفحه ابتدایی را در حجم کمتر و خلاصه‌تری نوشت اما از آن‌جا که با کتابی در سبک رئالیسم اجتماعی‌وسیاسی روسی روبرو هستیم، شاید داشتن چنین‌توقعی بی‌جا باشد.

ادامه دارد...

کد خبر 5026818

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha