آنچه ما تاريخ مي ناميم، به ظاهر چيزي است كه در مكان و زمان خاص خود وقوع مي يابد، اما اين سخن درباره همه رويدادها صادق است. علم طبيعت ، قوانين عمومي همه رويدادهاي مادي را مي شناسد، ولي نمي تواند بداند كه مثلاً چرا گوگرد در سيسيل به صورت توده ها بزرگ يافت مي شود و به طور كلي از دريافتن علت چگونگي تقسيم ماده در مكان ناتوان است. واقعيت فردي مرز علوم طبيعي است : اين واقعيت را وصف مي توان كرد، ولي علتش را نمي توان شناخت .
در زمان و مكان خاص بودن و فرد بودن كه نشانه هر واقعيتي است، براي مشخص ساختن فرديت تاريخ كافي نيست . آنچه تكرار مي شود و آنچه به عنوان فردي مي توان فرد ديگري را به جايش نهاد، آنچه مصداق چيزي عمومي است و ... همه اينها هنوز تاريخ نيست. فرد براي آنكه تاريخ باشد، بايد يگانه باشد و تنها يكبار پيش بيايد و نتوان چيز ديگري را به جاي آن نهاد.
اين گونه يگانگي براي ما، تنها در انسان و آثار او وجود دارد و در واقعيتهاي ديگر تنها تا آن اندازه وجود دارد كه به انسان مربوط است. در اينجا انسان نه همچون موجودي طبيعي ، بلكه همچون موجودي معنوي است ، او تاريخ است.
در تاريخ ، ما - به عنوان خودمان - در دسترس قرار داريم، ولي به عنوان ذات ما ، نه به عنوان موضوع براي خودمان و نه به عنوان طبيعت ، موضوع پژوهش باشيم : همچون مصداق چيزي عمومي و كلي ، همچون فردي واقعي .
ولي در تاريخ ، خودمان را به عنوان آزادي، به عنوان هستي ، به عنوان روح و معني ، به عنوان جديت تصميم و به عنوان استقلال از همه دنيا مي يابيم.
در تاريخ چيزي ما را جلب مي كند كه در طبيعت جذب نمي كند . تاريخ طبيعت بر خويشتن آگاه نيست، بلكه جريان و رويدادي است كه خود را نمي شناسد و تنها آدمي آن را مي شناسد. آگاهي و قصد ، عاملي در اين جريان نيست.
اين تاريخ ، وقتي كه با معيار انساني سنجيده مي شود، جرياني بسيار كند دارد. جبنه ظاهري آن براي معيارهاي زندگي آدمي ، تكرار همان چيز است . اگر از اين نظر نگريسته شود، طبيعت داراي تاريخ نيست. فهم ما ميل دارد چيزي را كه مي انديشيم و تصورش مي كنيم ، عين حقيقت تلقي كند و همچنين فردي را كه با توجه به جنبه عموميش انديشيده مي شود، فرد تاريخي بينگارد.
ولي فرد ، تنها بدين علت كه نامي دارد و در زمان و مكانش واقعيتي است، هنوز فرد تاريخي نيست و چيزي عمومي كه در اين گونه افراد به عنوان قانون عمومي يا شكل منفي يا ارزشي معتبر در همه جا، متجلي مي شود، چيزي تاريخي نيست . ماهر بار كه مي پنداريم در آن چيز عمومي ، چيزي تاريخي را مي بينيم ، گمراهي مي شويم و در دام مي افتيم.
فرد "تاريخي" ، چيزي يگانه و غير قابل تعويض است ؛ فردي كه صرفاً واقعي است، تاريخي نيست؛ فرد تاريخي چنان فردي است كه فرد تاريخي واقعي در او راه يافته و دگرگونش كرده است. فرد تاريخي ، فرد به عنوان ظرف يا نماينده چيزي عمومي نيست، بلكه واقعيتي است كه آن چيز عمومي نخستين بار از طريق او داراي روح مي شود.
اين فرد تاريخي به ديده عشق نمايان مي شود و تنها نيروي بينش و روشن بيني زاده عشق مي تواند او را دريابد. فرد يگانه كه در عشق حضور دارد ، بر اشتياق به دانستن كه تحت رهبري عشق است تا بي نهايت نمايان و آشكار مي شود و در پديده هايي متجلي مي شود كه به اشكال و صورتهاي ديگر نيز مي توانند در آينده. اين فرد، همچون فرد تاريخي ، واقعيت دارد و هست و با اين همه براي ذات بي عشق بدان عنوان وجود ندارد.
فرد تاريخي با عشق، ژرفناي هستي را كه با آن پيوند دارد، احساس مي كند . در بي نهايتي فرد معشوق ، تمام جهان نمايان مي شود و از اين رو عشق حقيقي همه باشنده هاي تاريخي را در بر مي گيرد و عشق به منبع خود هستي مي شود. بدين سان مي توان دريافت كه چگونه اين فرد عظيم يگانه ، دردنيا تاريخي است . ولي اين واقعيت ، تنها درتاريخيت عشق فرد به يك فرد آشكار مي شود. هستي تاريخ خواهان شناسايي تاريخي خاص است. پژوهش تاريخ شرايط بينش واقعي را آماده مي كند و به واسطه اين بينش و در مرزهاي اين بينش ، يكباره مي توانيم آن چيزي را دريابيم كه ديگر در حيطه افق پژوهش نيست، ولي پژوهش را در انتخاب موضوعات وتشخيص موضوعات اصلي از غير اصلي رهبري مي كند.
بر سر راه موضوعات شناسايي ، كه هميشه موضوعات عمومي هستند، پژوهش در مرزهايش فرد تاريخي را كه قابل تعويض نيست، به عنوان چيزي نشان مي دهد كه هرگز جنبه عمومي ندارد.
برخورد با اين فرد سبب مي شود كه ما با او در زمينه اي برتر از شناسايي - كه در عين حال تنها به واسطه شناسايي مي توان به آن زمينه رسيد- مربوط شويم. آنچه به عنوان چيز تاريخي خاص به دست مي آوريم، ما را به سوي تمام تاريخ پيش مي راند؛ به عنوان پيشرفت به سوي فردي يگانه. همه تاريخ در ژرفناي اين تاريخيت فراگير ريشه دارد.
در تاريخ ، هر آن و هر لحظه، طبيعت حضور دارد.طبيعت واقعيتي است كه زمينه تاريخ است؛ چيزي است كه در جريان تاريخ تكرار مي شود و هميشه هست و بسيار آهسته و بي آگاهي دگرگون مي شود. ولي آنجا كه روح روي مي نمايد، آنجا آگاهي و تفكر است و جنبش دائم درحال پرداختن به خود دردايره امكانهاي بي پايان .
هرچه يگانه يكباره از حيث يكبارگي قاطعتر است و امكان تكرار ش كمتر ، در آنجا تاريخ به معني راستين تر است. هر چيز بزرگ، تجلي در حال دگرگون شدن است. تاريخ ، تجلي هستي است و از اين رو حقيقت ،هر زمان در تاريخ حاضر است و با اين همه هرگز كامل نيست، بلكه هميشه در حال حركت و دگرگوني است. حقيقت، در آنجا كه گمان برد صورت نهايي يافته است گم مي شود و از ميان مي رود. هرچه جنبش و تحول حقيقت قاطع تر باشد، از حقيقت قاطع تر باشد، از ژرفناي بزرگتري متجلي مي شود. از اين رو بزرگترين آثار معنوي ، آثار دوره تحولند و در مرز دو دوران قراردارند.
به گزارش خبرگزاري "مهر"، بزرگترين پديده هاي تاريخ ، به عنوان تحول ، هم پايان نقد و هم آغاز ؛ هستي حد وسطي هستند كه تنها در مكان تاريخي خود صورت حقيقت دارند و و سپس در خاطره ها همچون شكلي يگانه و صرف نظر نكردني باقي مي مانند؛ ولي نه تكرار شدني اند و نه قابل تقليد. چنين مي نمايد كه عظمت انساني تحت شرايط اين گونه تحول قراردارد و از اين رو آثارش در عين آزادي از بند زمان، براي ما آيندگان چنان حقيقي نيست كه بتوانيم بي چون و چرا بپذيريم و خود را با آن يكي بدانيم ، هر چند كه همچون جرقه اي ما را مشتعل مي سازد و به جنبش و هيجان مي آورد. ما در تاريخ به دنبال حقيقتي كامل مي گرديم. به دنبال زندگي اي كه در روشنايي ژرفناي هستين ، خود را مي تواند ديد. ولي هر جا كه گمان مي بريم آن را يافته ايم ، در چنگال خيال واهي گرفتار مي آييم . معني و اهميت تاريخ تنها در اين است كه آدمي مي تواند در آن به ياد بياورد آنچه را بوده است ، همچون عاملي براي آينده نگاه بدارد. بدين سان زمان براي آدمي آن معني يگانه اي را مي يابد كه تاريخيت ناميده مي شود، در حالي كه طبيعت هستي و زندگي ، تكرار دائم چيزي است كه بسيار آهسته و با گذشتن قرون و اعصار دراز دگرگون مي شود: دگرگون شدني بي آگاهي كه اطلاع ما از علتش يا بسيار ناچيز است و يا هيچ . هر تحول تاريخي تحول خاصي است . مسئله اين است كه كدام تحول و چگونه تحولي اين گونه تجلي حقيقت را ممكن مي سازد. درمورد تحولات بزرگ روزگاران گذشته تنها به ممكن ساختن تجلي حقيقت مي توان اشاره كرد. بنابراين خصيصه بنيادي تاريخ اين است: تاريخ تحول است. آنچه براستي مداوم است، ربطي به تاريخ ندارد؛ هر مداومي ماده و وسيله تاريخ است. از اين رو اين تصور درذهن راه مي يابد: زماني خواهد رسيد كه پايان تاريخ و پايان انسانيت خواهد بود، همچنان كه زماني آغاز تاريخ بود، اما هم آغاز و هم انجام چنان از ما دورند كه براي ما قابل احساس نيستند و با اين همه معياري از آنها بر مي آيد كه بر همه چيز سايه مي افكند.
نظر شما