خبرگزاری مهر، گروه استانها- سیده فاطمه هلالات: جنگ ۳۱ شهریور شروع نشد. تقویمها اشتباه میکنند. دفاع مقدس به روایت واقعیتها زودتر شروع شد و به ۳۱ شهریور ۵۹ که رسید در تقویم ثبتش کردند. این حرف یکی دو نفر نیست. مرزنشینان جنگ را زودتر از وقوعش لمس کرده بودند و خرمشهر که نقطه آغازین یورش دشمن بود در تاریخی که در تقویمها در محدوده جنگ هشتساله ایران و عراق ثبتنشده شهید هم داده است.
خیلیها حتی زودتر از ۳۱ شهریور در خرمشهر آوارگیشان شروع شد، آوارگی که هشت سال به درازا کشید.
جنگ اما در همان شهر برای بعضیهای دیگر همان ۳۱ شهریور شروع شد. برای آنانی که باورش نمیکردند، برای کودکانی که فکر نمیکردند مهر بیمهری کند و تا آخرین لحظه مهیای رفتن به مدرسه بودند.
دفاع پیش از جنگ
مصطفی یکی از افرادی است که جنگ، سرنوشت زندگیاش را تغییر داد. وضع مالیشان بد نبود آنقدر داشتند که برود خارج و ادامه تحصیل دهد. او ارز و ویزای دانشجوییاش را هم گرفته بود. هرچند جنگ را پیش از آغاز رسمیاش درک کرده بود اما مثل خیلی از همشهریهایش باور نداشت.
در خرداد ۵۹ که درگیریها در نهر خین بالا گرفت من یکی از نیروهایی بودم که برای ممانعت از ورود سلاح در مرز مستقر بودم و درگیر شدیمامروز و از پس سالها که به آن روزها نگاه میکند میبیند چقدر همهچیز واضح بود و آنها به آمادهباش اکتفا کرده بودند. از لو رفتن جاسوسهای عراقی که به اسم معلم برای مدرسه عراقیها به خرمشهر آمدوشد داشتند تا افزایش ترددها و تخلیه اسلحه در آنسوی مرز.
مصطفی اسکندری که آن روزها به همراه بچههای مسجد نیروی پاسدار ذخیره بوده و به خاطر کم بودن نیروهای رسمی سپاه مسئولیتهای سنگینی هم به او و دوستانش محول شده بوده، میگوید: برای حفظ امنیت ملی گروه ۱۴_ ۱۵ نفره تشکیل دادیم و در خرداد ۵۹ که درگیریها در نهر خین بالا گرفت من یکی از نیروهایی بودم که برای ممانعت از ورود سلاح در مرز مستقر بودم و درگیر شدیم.
امروز که ناباورانه به آن روزها فکر میکند، آن زمان که انفجارها گوشه گوشه شهرش را به آشوب میکشیدید به گفتن یک جمله که «جنگ زودتر از ۳۱ شهریور شروعشده بود» اکتفا میکند. با گفتن اینکه خیلی از اهالی روستاهای شلمچه قبل از ۳۱ شهریور مجبور به ترک خانههایشان شدند هم برای حرفش دلیل میآورد.
آخرین قاب
سارا بچاری مشابه این روایت را در میان خاطرات مادرش شنیده است. مادری که آخرین دوشنبه شهریور ۵۹ زمانی که ۱۲ سال داشت را هیچوقت از یاد نمیبرد. مادر برای دختر بزرگش سارا از خانه قدیمیشان گفته، از بلبلی که در خانه بود...از صفای دورهم نشستنها، دورهم بازی کردنها، شیطنتهای خواهر و برادر کوچکترش هم برایش گفته بود.
لابهلای خاطرات مادر سارا، ردی از ناامنیهای خرمشهر قبل از ۳۱ شهریور هم هست. سارا گفتههای مادرش را تکرار میکند: «میگفتند مرز شلوغ شده. ولی میگفتیم چیزی نیست. هر از چند گاهی میدیدیم مرزنشینان با بقچه و کوله و زن و بچه به سمت شهر آمدهاند. ولی مهم نبود مگر قرار بود چه بشود؟»
بابا سریع به همه گفت کنار دیوار باغچه پناه بگیرند. صدای انفجار میآمد. نمیدانستیم چه شدهآنطور که میگوید آن روز هم خانه بودند. پدر حیاط را آبپاشی کرده بود، خواهرش لیلا که امسال به کلاس اول میرفت از ذوق فردا مرتب به روپوش نو که روی جارختی بود سر میزد که ناگهان صدایی مهیبی همه را میخکوب کرد.
سارا زبان مادرش میشود با همان حرارتی که مادر براش تعریف کرده، بازگو میکند.
«بابا سریع به همه گفت کنار دیوار باغچه پناه بگیرند. صدای انفجار میآمد. نمیدانستیم چه شده. مادر گوشهای دایی ایوب یک سال و نیمه وحشتزده را گرفته بود. بچهها از ترس کزکرده بودند کنار دیوار که بابا رفت سمت در حیاط. در را که باز کرد یک خمپاره خورد درست جایی که چند لحظه قبل موتورسواری آرام داشت یک دستانداز را رد میکرد. همان لحظه انگار دستی همه را از جا بلند کرد.»
مادر سارا به سمت او دویده و دستش را گرفته بود. خون اما سرتاپایش را قرمز کرده بود. صدایش را نمیشنیدم. پدر ترکشخورده بود و تقلا میکرد جلوی خون رو بگیرد. با اشاره به دخترش فهماند که کمربندش رو بیاورد و دور زخم ببند.
او انگار حوادث را با جزئیات میبیند. بابای رنگپریدهای را که میخواست جلوی خونی که داشت از دست میرفت را بگیرد تا برای کودکان کاری انجام دهد، بچههایی که کنار دیوار از ترس میلرزیدند، درهای حیاطی که حالا سوراخسوراخ شده و طوری باز بود انگار چند نفر با مشت و لگد بازش کرده باشند و غوغایی که در خیابان بود.
وحشتها، صدای آمبولانسی که از دور میآید همه و همه هنوز از پس سالها زندهاند و آخرین صحنه آن تک روز مانده تا بازگشایی مدارس شاید لاشه مچاله از پر و خون بلبل خانه بود و صدای بغضی که حالا شکسته شده است.
رد آتش در آب
مدرسه تنها رؤیای خاله لیلای سارا نبود بلکه برای عبدالمجید هم به رؤیای تحققنیافته تبدیل شد.
رفته بود مدرسه تا کلاسبندی شوند که درگیریها شدت گرفت. معلمها رفتند و مدارس جزیره هم تعطیل شدعبدالمجید بدری از اهالی جزیره مینو کودک نبود ۲۲ ساله بود اما قدری در درس از هم سن و سالهایش عقب و افتاده بود و میخواست امسال جبران کند. رفته بود مدرسه تا کلاسبندی شوند که درگیریها شدت گرفت. معلمها رفتند و مدارس جزیره هم تعطیل شد.
عبدالمجید و دوستانش اما به خانه برنگشتند دود سیاهی در آسمان نظرشان را جلب کرده بود. رد دود را گرفتند و دواندوان رفتند تا رسیدند به لب شط، همانجا که پایگاه هنگ مرزی قرار دارد.
آنها زمانی رسیدند که ناوچه ایرانیِ که هدف عراق قرارگرفته بود همچنان در آتش میسوخت. «ما که رسیدیم ناوچه در آتش میسوخت و داشت غرق میشد. خیلی از سرنشینانش در شعلههای آتش جان داده یا مجروح شده بودند و مردم داشتند از آب میگرفتنشان تا به بیمارستان برسانند؛ که بعضیها هرگز نرسیدند.»
برای عبدالمجید بوی دود و جسدهای سوخته در آب تصویر رؤیای بر آب مانده تمام شدن درسش بود. برای او ۳۱ شهریور سرآغازی برای آوارگی و دل کندن از نخلهای بلند و پناه بردن به کمپی بود که مجبور بودند چند خانواده در یکخانه به زندگی ادامه دهند.
عکاسی برای روزهای خونین
جنگ که آمد تنها مدارس تعطیل نشد؛ بسیاری مسیرها تغییر کرد. دفاع مقدس نهتنها از کودکان جنگاور ساخت که گاهی به هنر هم مفهوم بخشید. نمونه این وقایع اتفاقاتی بود که از جاسم غضبان پور آن نوجوان عاشق عکاسی، عکاس جنگی ساخت که آثارش هنوز بعد از سالهای حرفها برای گفتن دارند.
جاسم هم در خرمشهر از تحرکات و درگیریهای مرزی خبر داشت. حتی برای ثبتشان برنامهریزی کرده بود بااینحال او هم آن موقع جنگ را با این وسعت باور نداشت.
تعریف میکند: ۳۱ شهریور نتیجه قبولی امتحانات را گرفتم، جنگ از چند روز قبل در خرمشهر شروعشده بود و قرار بود بعد از اینکه نتیجه امتحانات را بگیرم به هلالاحمر بروم و با دوربین امانی از مناطق مرزی و درگیریها عکس بگیرم دو حلقه فیلم هم برای عکاسی خریده بودم.
قرار بود بعدازظهر دوربین خودش را بخرد. با کار کردن و پسانداز ۱۵ هزار تومان قیمت خریدش را هم جور کرده بود. در فکر عکاسی از مرز و خرید دوربین محبوبش بود که اولین خمپاره دشمن بعد از تهدید صدام در راهآهن خرمشهر، در ضلع شمالی هلالاحمر، به زمین نشست.
تعریف میکند آن روز برای اولین بار خمپاره را از نزدیک دیده و بعد از شلیک عراق به لب شط رفته بود، نیروهای دریایی در کنار رودخانه به عراق شلیک میکردند و عراق از آن سمت رودخانه جواب میداد، همهجا کشته و مجروح بود و من و او امدادگر مسئول...
او بهعنوان امدادگر در شهر ماند اما بعدها با همان دو حلقه فیلم چپانده شده در لباسش لحظات دفاع مقدس را ثبت و ضبط کرد.
دفاع از همین نقطه بود که آغاز شد. از مقاومت با دستی خالی که ۳۵ روز به طول انجامید. از شهر دودگرفته آبادان که باوجود هدف قرار دادن پالایشگاه تا آخرین لحظه، زندگی زیر آسمان خاکستر گرفتهاش ادامه داشت. دفاع از تپههای اللهاکبر شوش با مقاومت در برابر یورش زمینی دشمن آغاز شد. شاید تقویم ۳۱ شهریور را برای شروعش معرفی کرده اما دفاع مقدس خیلی زودتر از اینها آغاز شد.
نظر شما