خبرگزاری مهر ـ گروه فرهنگ و ادب: مهدی قزلی که پیش از این قلم خود را بارها در سفرنامهنویسی آزموده و کتابهایی از او در قالب داستان در دسترس علاقهمندان است، در سفر به شهرهایی چون یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارک و زادگاه جلال ـ اورازان ـ با الهام از سبک سفرنامهنویسی این نویسنده نامدار، دست به تکنگاریهای کوتاه و خواندنی زده که از هفته گذشته در چند قسمت متوالی در خبرگزاری مهر منتشر میشود.
او در نخستین سفر خود به شهر یزد، سعی کرده همزمانی و همزبانی سفر و قلم جلال پس از 55 سال را یک بار دیگر تجربه کند که از یکشنبه در هفت قسمت با درج عکسهای نویسنده در پی هم منتشر میشود. اینک بخش پنجم این سفرنامه:
شب گردی
دم غروب چرتی زدیم و بعد رفتیم تا بالا شهر یزد را پیدا کنیم. از هر کس درباره بالا شهر سوال کردیم راهنماییمان کرد به سمت صفاییه که در زمان سفر جلال بیابان بوده و مابین یزد و دخمههای زرتشتیها. سعی کردم عینیتر سوال کنم. از مردم میپرسیدم که اگر بخواهند نامزدشان را ببرند جایی برای گردش یا شام و همان یک شب را آتش بزنند به مالشان تا خاطرهانگیز باشد و... وقتی من این توضیحات را میدادم مردم جوری نگاهم میکردند که من هم فعل جملهام را میخوردم. برایشان این مفاهیم خیلی آشنا نبود.
به هرحال از ساعت 9 شب به بعد شهر در خاموشی فرو میرود. محله صفاییه و پاساژهای باکلاسش! را که بسته بودند دیدیم و سینماهای بستهای که جلال از نبودنشان در آن زمان گفته بود و در معروفترین رستوران یزد به عنوان آخرین مشتری شام خوردیم و زیر نگاههای سنگین کارکنان رستوران، زدیم بیرون و برگشتیم هتل که درهایش قفل بود و در زدیم و دو جوان هراسان و خوابآلود در باز کردند و با تعجب وراندازمان کردند که لابد تا حالا کجای شهر میپلکیدیم و هنوز ساعت یازده و نیم شب بود!
زرتشتیها
به راهنمایی دوست خوبی از تهران رستوران خوبی در یزد پیدا کردیم و غذای خوبی خوردیم. قیمتهای این رستوران، حداقل نصف رستوران مشابه در تهران بود. مهمانانش هم خیلیها غیریزدی بودند.
برگشتم میدان مارکار و از ساعت عکس گرفتم. دورتادور برج ساعت در چهار وجهش اشعاری درباره مارکار و بعضی از فردوسی نقش داشت:
چون به سعی و اهتمام مارکار/ گشت در این برج ساعت برقرار
روح فردوسی پی تاریخ گفت/ شادم از کردار نیک مارکار
شعر دیگری هم بود:
بداد و دهش دل توانگر کنید/ ز آزادگی بر سر افسر کنید
جز از نیک نامی و فرهنگ و داد / ز رفتار گیتی نگیرید یاد
ز فردوسی اکنون سخن سخن یاد گیر/ سخنهای پاکیزه و دلپذیر
بزرگی سراسر به گفتار نیست/ دو صد گفته چون نیم کردار نیست
این آقای مارکار از آن پارسیهای پولداری بوده که سیستم نوین آموزش و پرورش را در یزد پیگیری میکرده. برای اولین کار هم جایی برای یتیمان و بیسرپرستان زرتشتی ساخته بعد هم دبستان و دبیرستان. این به غیر از 14-15 مدرسهای است که در روستاهای زرتشتی بنا کرده. این سازمان تعلیم و تربیتی را هم داده بوده دست چند نفر از آدم حسابیهای زرتشتی تا هوای تعلیم و تربیت بچههای همکیشش را داشته باشد.
اینها را از جمشید منوچهری شنیدم که ابتدایی و متوسطه و دانشگاه را در موسسات مارکار خوانده بود و حالا که در کتابخانه «پرورشگاه مارکار» کار میکرد و لیسانس شیمی داشت.
روی تابلویی کنار در ورود زده بود «پرورشگاه مارکار». آدم در برخورد اول فکر میکند که وارد شیرخوارگاه میشود ولی پرورشگاه در معنی اصلیاش به کار رفته یعنی جایی که بچهها پرورش پیدا میکنند. به نظرم اسم با مسماتری از مدرسه یا مدرسه شبانهروزی است.
ساختمانهای خوابگاه و مدرسه از طریق راهروی مسقف قشنگی به هم وصل میشدند. مدرسه به نظرم طرحی انگلیسی داشت و آدم را یاد داستان بابا لنگدراز میانداخت. بچههای زرتشتی بعد از گذراندن مراحل ابتدایی در روستاهایشان برای ادامه تحصیل به یزد میآمدند و در این پرورشگاه ساکن میشدند و درس میخواندند، چون در آن زمان رفت و آمد از روستا به یزد سخت بوده است.
هر کس پول داشت شهریهاش را میداد هرکس هم نداشت نمیداد. هر کس هم مفلستر بود یک چیزی دستی میگرفت. آنهایی که درسشان خوب بود با کمک موسسه مارکار میرفتند دانشگاه تهران. معلوم است که این کارها باعث میشود دولت پهلوی از مارکار خوشش بیاید و نشان لیاقت به او بدهد. مارکار سه بار به یزد آمد؛ 1303، 1313 و 1328. در تاریخ اول برای افتتاح یتیمخانه، بار دوم برای افتتاح دبیرستان و بار سوم برای سالگرد 25 سالگی موسسهاش. میگویند بار دوم که آمده هواپیمای اختصاصیاش در جایی بین یزد و طبس روی زمین صاف نشسته و او را در کامیونی پر از گل وارد شهر کردهاند و در همین سفر کلنگ ساعت میدان مارکار را میزند.
راستی الان از این آدمها پیدا نمیشوند ما چندتا از این پروژههایمان را بدهیم دستشان؛ پروژههایی مثل مصلای تهران، آزادراه شمال و ... راستی اسم کامل مارکار، «پشوتن جی دوسابایی مارکار» است.
این همه را به عنوان یک نمونه نوشتم تا معلوم شود حرف جلال چقدر درست است که:«... از یزد به آن طرف توجه مردم به شرق است نه به غرب؛ به هند است نه اروپا. حتی بیش از آنکه از تهران و مرکز مملکت خبر داشته باشند از آن سمت دارند.»
بد نیست بدانید زمان جلال انگلستان در یزد کنسولگری داشته، در شهری که کلا دو سه تا خیابان داشته آن هم وسط کویر. بعید نیست این حضور هم به واسطه زرتشتیها و ارتباطاتشان با پارسیان متنفذ هندی بوده باشد که کشورشان مستعمره انگلیس بوده است و یادمان باشد قبل از نیروهای کماندویی دلتای آمریکایی، اولین بار این مارکار بوده که از اطراف یزد و طبس به عنوان فرودگاهی طبیعی استفاده کرده است!
از پرورشگاهشان خیلی خوشم آمد و از تشکیلات منسجمشان در تعلیم و تربیت. همه چیزشان رنگ و بوی انگلیسی داشت. صندلیهای 60 سال پیششان چنان با کیفیت بود که هنوز استفاده میشد، حتی اسم افراد روی صندلیهایشان بود. مثلا معلوم بود کدام صندلی مال مدیر پرورشگاه است.
محیط سوت و کور پرورشگاه را گذاشتیم و رفتیم آتشگاه یا آتشکدهشان. آنها هم در حال آماده کردن ساختمان برای مسافران نوروزی بودند. 500 تومان دادیم و داخل شدیم تا جامی ببینیم پشت شیشه که در آن آتشی اندازه یکی از همین آتشهای گردشها و تفریحهای خانوادگی ماها برقرار بود. بعد هم نوشته شده بود که این آتش از کجا و کجا آورده شده و حفظ شده تا به اینجا رسیده. مدتی طولانی هم در خانه بعضی زرتشتیها پنهانی روشن نگه داشته شده است.
حالا کی دیده و چطور میشود اثبات کرد که این آتش همان آتش است و هیچ وقت خاموش شده یا نشده. به هرحال اگر به جای زرتشتیها بودم از نمایش عمومی این شعله و مشعل جلوگیری میکردم تا کمی ابهتش را در پرده و خفا به دست بیاورد.
ادامه دارد....
نظر شما