به گزارش خبرنگار مهر، شمس آقاجانی، شاعر و منتقد ادبی و صاحب کتابهایی چون «مخاطب اجباری»، «سخن رمز دهان: تئوری و نقد شعر»، «شکلهای ناتمامی: تئوری و نقد ادبی» و «راوی دوم شخص» در یادداشت ارسالی خود برای خبرگزاری مهر به رابطه میان شعر و هنر با طبیعت با مطالعه موردی شاعران مازندران پرداخته است. این یادداشت را در ذیل بخوانید:
مدتهاست که گزارشهای نگران کنندهای از طبیعت و محیط زیست به گوش میرسد که حتی سیاستمداران و حاکمان جهان را نیز به تکاپو واداشته است. از یک طرف با خطر نابودی منابع طبیعی و بحرانهای محیطزیستی روبهرو هستیم و از طرف دیگر با معضل بیگانگی روزافزون خود با طبیعت. چندین دهه است که بخش قابل توجهی از هنرمندان جهان از مکتبسازی پشت میز و کاغذ و بوم و کامپیوتر و… دست کشیده و مستقیماً قدم به طبیعت و کره زمین گذاشتهاند. حتماً این عناوین را این روزها دیگر زیاد میشنوید: هنر محیطی (Environmental Art)، هنر بومشناختی (Eco Art- Ecological Art)، هنر ترمیمی (Restoration Art)، هنر در طبیعت (Art In Nature)، هنر زمین Earth Art(Earth Works)، Land Art و...
صنعت در هنر و در نتیجه تکنیک و مهارت و تسلط و … به طبیعیترین شکل ممکن جلوهگر و باورپذیر میگردد. در عین حال و مهمتر از آن، هنر پیوندی هستیشناختی و عمیق با طبیعت به معنای متوسع کلمه (طبیعت پیرامون، طبیعت انسانی، زیست بوم، سرشت و غرایز و....) دارد. در ایران خودمان هم این سالها شاهد تلاشهای ارزشمندی بودهایم. مثلاً جناب احمد نادعلیان ماهیهای خودش را بر روی سنگهای کوچک حجاری و در رودخانههای سراسر جهان رهاسازی کرد و… منظورم از این حرفها این نیست که خود و شما را لزوماً برای حرکت به سمت هنر محیطی و یا سایر گرایشهای نوپدید مشابه ترغیب کنم. اینها گرایشها و شاخههایی از هنر امروزند که در جایگاه خود واجد ارزش و تأمل و توجه هستند، اما از این موضوع نباید غافل بود که رشد و گسترش فراگیر چنین تمایلات و حرکتهایی نشان از شکلگیری نیازها و ضرورتهایی تازه در زمانه ما دارد که با معاصر بودن ما گره خورده است. هنر معاصر را ضرورتهای زمانهای که هنرمند در آن زیست میکند شکل میدهند. پس صحبت از یک ناگزیری و فراخوانیست که زمانهی ما به ما داده است. ما به شکلهای مختلف از طبیعت و طبیعت خود دور افتادهایم و این بیگانگی دیگر تبدیل به یک بحران شده است و اگر یک روزی فقط وجهی فرهنگی داشت، اکنون دیگر اوضاع آنقدر اسفناک شده که حتی زندگی عادی ما را هم با خطرات بالقوه و بالفعل مهلکی مواجه کرده و دیگر چارهای برایمان نمانده است. این خیرهسریها و لاقیدیها و خود را مشغول بازیهای فرهنگی کردنی که این روزها متأسفانه رواج یافته است، مخصوص شبه هنرمندان چند روزهایست که در بین هنرمندان و مخاطبان جدی خریداری ندارد. این لایکها و قربان شما برومهایی که با انواع و اقسام ترفندها و عشوهپرانیها جمعآوری میشود، اغلب دوامشان حتی به لحظاتی بعد از کلیک کردن هم نمیکشد. کار هنر پرواندن یک مشت انسانهای متوهم عصر جدیدی با یک مشت طرفدار گذری و چند صباحی نیست که اگر روزی به مصیبتی گرفتار آیند، یا امکانات عشوهپرانی را از دست بدهند، در اندک زمانی صفحاتشان را خالی و خالیتر بیابند! هنر معاصر، همواره پیوندی عمیق با رئالیته (پنهان شده و نه ظاهریِ) عصر خود دارد و از این بعد به شدت رئالیستی (رئالیسمی) است.
به گمانم این را از دکتر براهنی آموخته باشم که هر مکتب جدیدی که سر برآورده ادعایش این بوده که رئالیستیتر از مکاتب قبل از خود بوده است (اگر منظورشان همین باشد که من درک کردهام). هنر اگرچه در نهایت ساخته شدنیست و یا به بیانی بهتر، امری ساخته شدنی در آن نقشی سازنده ایفا میکند، اما با تصنع همیشه بیگانه است. هنر تصنعی خیلی زود خودش را لو میدهد و در برآورد نهایی نمیتواند مخاطب را قانع کند و خودش را بقبولاند. اما چیزی که خود در نهایت ساخته شدنیست، چگونه میتواند طبیعی باشد!
صنعت در هنر و در نتیجه تکنیک و مهارت و تسلط و … به طبیعیترین شکل ممکن جلوهگر و باورپذیر میگردد. در عین حال و مهمتر از آن، هنر پیوندی هستیشناختی و عمیق با طبیعت به معنای متوسع کلمه (طبیعت پیرامون، طبیعت انسانی، زیست بوم، سرشت و غرایز و....) دارد. با همین طبیعت آغاز میکند تا در وقت مقتضی از آن جدا شود و به یک امر فرهنگی تبدیل شود؛ جدا شدنی که به شکلی طبیعی رخ میدهد، نه تصنعی. امر فرهنگی تولید شده که دیگر خیلی شکل عوض کرده و در ظاهر و حتی باطن چیز دیگریست، به دلیل همین ریشهدار بودنش پیوند خود را با طبیعت و واقعیت به صورت عمقی حفظ میکند. هنرمند جدی کار خود را از مرکز پارادوکس (طبیعی ساخته شدنی) آغاز میکند و اثری زیباییشناختی فرهنگی خلق میکند که دیگر باید در بافت و متن تازهی خود مورد توجه قرار گیرد و روابط و قوانین تازهای بر آن حاکم میگردد. از همین رهگذر است که هر اثر هنری همواره از یک رئالیتهی ناب سرشار است و در هر عصری و در هر شکل به شکل شدنی در دورههای مختلف، این تمایل به رئالیستی بودن و رئالیستیتر شدن را حفظ میکند. شاید وجود چنین تمایلی خودش یکی از دلایل مهم تغییر و تحولات هنری باشد. آن رئالیسم قرن نوزدهمی و در ادامه رئالیسم سوسیالیستی بعداً حزبی شده، برای انسانی که روز به روز توی سرش خورده و مرتباً بدگمانتر و بیاعتمادتر و پیچیدهتر شده، دیگر چه رئالیتهای خواهد داشت؟
هنر در جایی خلق میشود که تصنع پایگاهی ندارد و وقتی امر مصنوع با طبیعی بودن درگیر میشود، در نهایت همه چیز طبیعی و باورپذیر جلوهگر میشود. در حقیقت جلوهگری و وانمود کردن به طبیعی بودن، از آثار هنری جدایی ناپذیر است. پس در هر صورت ما با یک فریب و ترفند روبروییم! اما یک فریب لذتآفرین. هنر در جایی رخ میدهد که مصنوع بودن و در عین حال طبیعی بودن با هم منافاتی پیدا نمیکنند و با همدیگر وجوه سازنده چیزی را شکل میدهند که بعداً اثر نامیده میشود که خود یک واقعیت تازه است. دیگر نه طبیعت است و نه واقعیت ظاهری موجود. در حقیقت آن چه که در هر کوی و برزن دیده میشود و ملعبه دست این و آن است، هم سیاستمدار فرصتطلب پوپولیست از آن بهره میبرد و هم کاسبکاران روزمره در لوای استاد و دانشمند و محقق و هم هنرمندان مدعی تازه از راه رسیدهای که حتی از چند کیلومتری واقعیت جاری رد نمیشوند و فاقد جهانبینی عمیق و تجربهی زیست شده ضروری برای خلق اثر هنری جاندار و معاصرشان هستند و…، تنها پوسته ظاهری واقعیت و شکل بزک شدهای از آن است. واقعیتِ واقعی (!) و آنچه که عملاً در جهان و فرهنگ و ذهن و زبان و لایههای تفکر جامعه جاریست، بدون تحمل هزینههایی سنگین از عمر و زندگی و جان، و تأمل عمیق و نابِ پیوسته با طبیعت (باز هم به معنای متوسع کلمه) حاصل نمیشود.
هنر در جایی خلق میشود که تصنع پایگاهی ندارد و وقتی امر مصنوع با طبیعی بودن درگیر میشود، در نهایت همه چیز طبیعی و باورپذیر جلوهگر میشود. در حقیقت جلوهگری و وانمود کردن به طبیعی بودن، از آثار هنری جدایی ناپذیر است. پس در هر صورت ما با یک فریب و ترفند روبروییم! اما یک فریب لذتآفرین. این فریب اما، آن واقعیت پنهان شده در لابهلای واقعیتهای ظاهری را نشانه گرفته است و میخواهد آشکارش کند؛ آن واقعیت واقعی را، که روزمرّگیها و منفعتطلبیهای ما به عقب رانده و محو و بیشکلش کرده است. فراموش نکنیم که آن چیزهای به ظاهر واقعی، قبلاً یک بار ما را فریب داده بودند!
اگر به تمام شعرها و به طور کلی آثار مکتوب هنری و یا نظری از همان ابتدا نظری بیندازیم و تا جهان باستان هم به عقب برویم، میبینیم که تغییر و تحولات هنری و مکتبها و جریانها و گرایشهای متعدد همواره خود را در نسبت با طبیعت تعریف و بازتعریف کردهاند، از محاکات و تقلید (Mimesis) و عالم مثل افلاطون گرفته تا بازخوانی، گسترش و تحول آن در نظریات ارسطو و تا رئالیسم و ناتورالیسم و سوررئالیسم و کوبیسم و تا امروز. با مطالعه در خصوص «تشبیه» در شعر و جایگاه آن در ادبیات کهن خودمان و بعد مطالعهی سیر حرکت از تشبیه به استعاره و مجاز و … در دورههای مختلف، میتوان در حقیقت بازسازی و بازآفرینی آن نسبت و رابطه با طبیعت را پی گرفت. مطالعهی این تغییر و تحولات به نوعی مشاهدهی تغییر و تحولات در تاریخ تفکر بشر و بشر ایرانی است. به عنوان مثال صنعت تشبیه، نوع تشبیهپردازی و طبیعتگرایی منوچهری دامغانی در لایهای عمقیتر، نشاندهندهی نوع تفکر و نگاه انسان آن عصر به جهان پیرامون خود است که البته قابلیت بازتولید در این دوره را ندارد، مگر آن که بخواهیم به اندازه هزار سال سیر قهقرایی داشته باشیم که تازه باز هم اساساً امکانپذیر نیست (دلایلش بماند برای بعد). پس ما هرگز نمیتوانیم طبیعت را در اندیشه و هنرمان حذف کنیم، فقط هر بار با آن در نسبت و موضع جدیدی قرار میگیریم و هربار هم ادعایمان این است که طبیعیتر و واقعیتر از قبل هستیم. به عبارتی «طبیعی» بودن امر ثابتی نیست, اگرچه از یک منشأ واحد به نام طبیعت سرچشمه گرفته باشد. و به همین صورت است واقعیت و واقعی بودن. یک زمانی یک نقاش واقعگرا پرترهای را از یک انسان (یا نقشی از یک منظره) را مو به مو میکشید، اما بعدها یک هنرمند کوبیست به عنوان مثال، مجبور بود برای نمایش واقعیتر یک انسان چیزهایی را از پیشزمینه به کادر آورد، سیمهای برق و تلفن را مثلاً از کلهاش عبور دهد، چیزهایی را حذف کند و چیزهایی را با هم تلفیق کند، نقاط دید مختلف را همزمان کند و.... چون انسانی که او نقش میکند دیگر به سادگیِ آن آدم چند قرن پیش نیست (و نگاه ما هم)؛ انسان مغشوشی که واقعیتش ربط چندانی به آن چیزی ندارد که ما در ظاهرش میبینیم. آن طرف این ماسک ظاهری بسیار خبرهاست. پس کوبیستها سعی کردند وجوه مختلف یک شیء را که تکه تکهشده است، و در واقع کلیت آن را، در آن واحد به صفحه دو بعدی بکشانند و از این جهت مدعی رئالیسم بودند و نگاه خود را رئالیستیتر از آن رئالیسم میدانستند. و این جریان ادامه دارد....
□□□
صحبت از مازندران است و طبیعت سبز و کمنظیر آن. حدود هزار سال پیش فردوسی در شاهنامهاش مستقیماً به این جغرافیا اشاره کرد و نوشت:
که مازندران شهر ما یاد باد
همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گلست
به کوه اندرون لاله و سنبلست
هوا خوشگوار و زمین پرنگار
نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
...
طبیعت کمنظیر مازندران، هنوز ناشناختههای زیادی دارد که به زبان در نیامده است. هنوز برای مکالمه با ما، ایدهها و رازهای زیادی را با خودش نگه داشته است. چرا شاعران و هنرمندان این خطه، این تجربه زیسته شده خود را به شعر و هنر نرسانند؟از روزگاران خیلی دور هر چقدر که به سمت خودمان حرکت میکنیم (در زمان) رابطه فیزیکی و صوریِ نامها با اشیا بیشتر میشود و با گسستهتر شدن این رابطه، زبان به وجه قراردادی و نمادین خود نزدیکتر میگردد و هر گونه شباهتی دیگر موضوعی کاملاً تصادفی باقی میماند. شاید نام آواها (دالهایی که به لحاظ آوایی با مدلولشان رابطهای بر اساس شباهت دارند) تنها یادگاری ما از دوران تشکیل زبانها باشد. همان موقعی که گفتهاند: در آغاز کلمه بود و کلمه خدا بود و… نمیدانم چرا این چند جمله بالا را این جا نوشتم! شاید در ناخودآگاه من این جریان مشابهتی با روند تدریجی جدایی، فاصلهگیری و بریدن ما از طبیعت داشته باشد. به هرجهت، انسان زمان فردوسی هنوز رابطهاش با طبیعت، مثل رابطه کنونی ما تیره و تار نبود. خیلی نزدیکتر و بیواسطهتر از ما با آن در تماس بود و اغلب حتی متوجه آن نیز نمیشد! چون مثل هوا برای نفس کشیدن همیشه با او بود. فردوسی در این شعر به توصیف طبیعت مازندران میپردازد، که در کل شاهنامه یا حداقل در آن بخشهایی که بیشتر خواندهایم و به خاطر داریم کمتر اتفاق افتاده است. شاید دلیلش این باشد که این طبیعت با طبیعت پیرامون شاعر اختلاف زیادی داشت و همین اختلاف باعث توجه شاعر به آن شد و ضرورت یافت که خواننده را هم بدان توجه دهد. حتی در همین جا هم میبینیم که توصیفات داده شده خیلی کلی و عمومی است. مثلاً مازندران را شهری توصیف میکند که همیشه سبز و بهاری و معتدل و… است. غرض اینکه رابطه شاعر و مخاطبانش با طبیعت در مجموع عادیتر از آنیست که لازم باشد به آن توجه ویژهای شود. یکی از فرقهای ما با مخاطبان آن موقع فردوسی همین است: آن چیزی که برای آنها عادی است برای ما وجهی نوستالژیک مییابد. در تشبیهات و توصیفاتی هم که مثلاً منوچهری دامغانی از طبیعت میکند، اثری از حسرت و فاصله و نگرانیِ از دست دادن و بحران ارتباطی دیده نمیشود. آنها به عنوان بدیهیترین نعمت و دادهی خداوندی به آن نگاه میکنند و اما ما بر اساس فقدان (Lack) به آن نزدیک میشویم. آنها از مظاهر طبیعت برای پند و اندرز استفاده میکنند و یا هر ورقش را دفتری میدانند در جهت معرفت کردگار و یا میگویند: تسبیح گوی او نه بنی آدمند و بس/ هر بلبلی که زمزمه بر شاخسار کرد و… اما ما چطور؟ احتمالاً آنها حتی اگر برایشان توضیحات مفصلی هم داده میشد چیزی از هنر محیطی و هنر زمین و Land Art و .... را درک نمیکردند. اما برای ما قضیه کاملاً فرق میکند.
اتفاقی نیست که علاوه بر عوامل و دستاندکاران مدیریت جهان و اغلب ساکنان کره زمین، هنرمندان زیادی نیز همزمان توجهشان به طبیعت و محیط زیست تا بدین حد جلب شده است. این یک فراخوان عمومیست که از طرف طبیعت و جامعه به ما دیکته شده و ضرورت توجه فوری به خود را به ما ابلاغ کرده است. ما چگونه به این نیاز پاسخ خواهیم داد؟ طبیعت مثل همیشه گشاده دست است و هر وقت که بخواهیم میتوانیم به آن رجوع نمائیم و از آن جا آغاز کنیم. چگونگیاش را البته هر هنرمندی، خودش تعیین خواهد کرد. دستورالعملی وجود ندارد. حالا که این طبیعت بکر ما را چون مادری به خود میخواند، چرا مجدداً به دامانش پناه نبریم. چرا این همه بیگانگی! طبیعت کمنظیر مازندران، هنوز ناشناختههای زیادی دارد که به زبان در نیامده است. هنوز برای مکالمه با ما، ایدهها و رازهای زیادی را با خودش نگه داشته است. چرا شاعران و هنرمندان این خطه، این تجربه زیسته شده خود را به شعر و هنر نرسانند؟ دقت کنید صحبت از تجربههای زیسته شده است. این موهبت بی جایگزین را از دست ندهیم!
نظر شما