خانقاه دل
الا یا ایها الساقى برون بر حسرت دلها که جامت حل نماید یکسره اسرار مشـکلها
بمى بر بند راه عقل را از خانقاه دل که این دارالجنون هرگز نباشد جاى عاقلها
اگر دل بستهاى بر عشق جانان جاى خالى کن که این میخانه هــرگز نیست جز ماواى بیدلها
تو گر از نشئه مى کمتر از آنى بخود آیى برون شـو بیدرنگ از مرز خلـوتگاه غافلها
چه از گلهاى باغ دوست رنگ آن صنم دیدى جدا گشتى ز باغ دوست دریاها و ساحلها
تو راه جنت و فردوس را در پیش خود دیدى جدا گشتى ز راه حـق و پیوستى به باطلها
اگر دل داده اى بر عالم هستى و بالاتر بخود بستى ز تار عنکبوتى بس سلاسلها
دریاى جمال
سر زلفت به کنارى زن و رخسار گشا تا جهان محو شود، خرقه کشد سوى فنا
به سر کوى تو اى قبله دل! راهى نیست ورنه هرگز نشوم راهــى وادى مِنا
از صفاى گل روى تو هر آنکس برخورد برکَند دل ز حریم و نکند رو به صفا
طاق ابروى تو محراب دل و جان من است من کجا و تو کجا؟ زاهد و محراب کجا؟
ملحد و عارف و درویش و خراباتى و مست همه در امر تو هستند و تو فرمانفرما
خرقه صوفى و جام مى و شمشیر جهاد قبله گاهى تو و این جمله، همه قبله نما
رسم آیا به وصال تو که در جان منى؟ هجر روى تو که در جان منى، نیست روا
ما همه موج و تو دریاى جمالى اى دوست! موج دریاست، عجب آنکه نباشد دریا
رخ خورشید
عیب از ما است اگر دوست ز ما مستور است دیده بگشاى که بینى همــه عالم طور است
لاف کم زن که نبیند رخ خـورشید جهان چشم خفاش که از دیدن نورى کور است
یا رب ایــن پرده پندار که در دیده ماست باز کن تا که ببینم همه عالم نور است
کاش در حلقه رندان خبرى بود ز دوست سخن آنجا نه ز ناصر بود از منصور است
واى اگر پرده ز اسرار بیفتد روزى فاش گردد که چه در خرقه این مهجور است
چه کنم تا به سر کوى توام راه دهند کاین سفر توشه همى خواهد و این ره دور است
وادى عشق که بى هوشى و سرگردانى است مدعى در طلبش بوالهوس و مغرور است
لب فرو بست هر آن کس رخ چون ماهش دید آنکه مدحت کند از گفته خود مسرور است
وقت آن است که بنشینم و دم در نزنم به همه کون و مکان مدحت او مسطور است
نظر شما