۱۸ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۰۰

سیدمیثم موسویان با مهر مطرح کرد؛

راوی کتاب خودش گفت «من جانباز نیستم جانباز آقا ابوالفضل هستند»

راوی کتاب خودش گفت «من جانباز نیستم جانباز آقا ابوالفضل هستند»

نویسنده کتاب «من جانباز نیستم» درباره علت نامگذاری این‌کتاب می‌گوید راوی خاطرات کتاب، خود این‌جمله را به کار برده و اعتقاد دارد با وجود حضرت ابالفضل (ع)، جانباز محسوب نمی‌شود.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _ الهام قاسمی: کتاب «من جانباز نیستم» خاطرات یکی از مبارزان خستگی‌ناپذیر و نستوه انقلاب اسلامی، احمد پیرحیاتی است که توسط نشر معارف منتشر شده است. در این کتاب او درباره خاطراتش در زمان فعالیت در کمیته یا زمان محافظت از شخصیت‌های مشهور می‌گوید. همچنین از ایست و بازرسی‌های اول انقلاب، از شروع جنگ و چمران و حضرت آیت‌الله خامنه‌ای و از چگونگی جانبازی خودش می‌گوید.

احمد پیرحیاتی حالا روی ویلچر می‌نشیند. او تمام آن روزها را به خاطر دارد. پیرحیاتی یک قهرمان ملی است و می‌تواند موبه‌موی خاطرات پنجاه سال فعالیتش در صحنه مبارزاتش را تعریف کند. بنابراین صحبت‌های او درس فداکاری و دفاع از ایران هستند.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

«آن روزِ ابری پاییزِ سال ۵۰، وقتی که چند نفر با چوب دورم را گرفته بودند و چوب‌هایشان بالا می‌رفت و پایین می‌آمد و بر گرده‌ام می‌نشست؛ خوب یادم می‌آمد که چطور آن روزها مدرسه را ول کردم و با سواد ابتدایی، چسبیدم به کار. همین‌طور روزگار دوره‌ام کرد و حسابی به گُرده‌ام چوب زد. از هشت‌سالگی پول روی پول گذاشته بودم. شعور مالی خوبی داشتم و نتیجه‌اش، یک خانه برِ خیابان تختی بروجرد، دوتا سواری و یک کامیون بود، که قبل از رفتن به سربازی فراهم کرده بودم. خانوادهٔ فقیر و نداری هم نبودیم و نقش خاندان پدری در پول‌وپله را هم نباید انکار کرد. هر چند حالا می‌دانم، شعور مالی و بنیه خاندان، بهانه است و یک نفر دیگر روزی می‌رساند.

آن لحظه که ضربِ چوب روی بازوهایم نشست، بدنم را سفت کرده بودم تا کمتر درد بکشم. نفسم از لای دندان‌هایم با زجر بیرون می‌زد. چشم‌هایم باز بود و به آن کسی که از روبه‌رو می‌خواست توی شکمم مشت بکوبد، خیره بودم؛ اما بدون عصبانیت نگاهش می‌کردم. از آن دوران خیلی می‌گذرد، اما هیچ‌وقت دردِ آن مشت و چوب‌ها فراموشم نمی‌شود.

حالا فکر می‌کنم که این مسیرِ آمده تا این‌جا و کارهای من، از خوی مبارز و مذهبی بودنِ پدر و مادرم نشئت گرفته است؛ و همین‌طور کار آن‌ها از پدر و مادرهایشان. پدربزرگ‌های ما همه تبعیدی بوده‌اند و مبارز. هنوز داستان‌هایی از جنگِ بابابزرگ‌هایمان در این کوه‌های لرستان با نیروهای متّفقین سر زبان پیرمردهای لر است.»

***

در ادامه مشروح گفتگو با سید میثم موسویان نویسنده این کتاب را می‌خوانیم:

* با توجه به اینکه رشته تحصیلی شما روان‌شناسی است چطور شد که تصمیم گرفتید وارد حوزه ادبیات داستانی شده و نویسنده بشوید؟

من قبل از اینکه روان‌شناسی را شروع بکنم در حیطه نوشتار و داستان قلم می‌زدم و بعدها در دانشگاه روان‌شناسی خواندم.

* یعنی از ابتدا شما علاقه‌مند به داستان‌نویسی بودید؟
بله

* در نوشتن به‌دنبال چه چیزی هستید؟

سوال سختی پرسیدید. هر پروژه و هر داستانی هدف خودش را دارد. بله البته یک سری دغدغه‌های اصلی هم وجود دارد. من آدم مذهبی‌ای هستم و به‌دنبال سؤال‌ها مذهبی و عرفانی در رمان و داستان می‌گردم و این در کارهایی که انجام می‌دهم اثرگذار است.

* شیوه کارتان به چه شکلی است؟ هر روز می‌نویسید یا منتظر الهام می‌مانید؟

نه. من تقریباً همیشه می‌نویسم نه هر روز. هر لحظه که تنها باشم و فراغتی داشته باشم نوشتن را در اولویت قرار می‌دهم.

* مدت زمان خاصی را صرف نوشتن می‌کنید؟

نه منظم نیست، هر وقت که بتوانم می‌نویسم. ولی این‌طوری نیست که تایم بگیرم و بگویم امروز این مقدار نوشتم. بستگی به کارهای روزمره‌ام دارد. کارم. خانواده‌ام. هر فرصتی که اجازه بدهد برای نوشتن صرف می‌کنم.

* پس در طول روز ساعات و مکان خاصی را برای نوشتن در نظر نمی‌گیرید؟
نه خیر. حتی گاه پیش آمده که ماشین را بزنم کنار و شروع کنم به نوشتن.

* برویم سراغ جدیدترین اثر شما «من جانباز نیستم». شما اصالتاً همدانی و ساکن همین شهر هستید. چه شد که جانبازی را از بروجرد به‌عنوان راوی برای کتابتان انتخاب کردید؟

حقیقت این است که من قصد نداشتم چنین کاری انجام بدهم. یکی از نویسنده‌های همدان، سرکار خانم اسکندری، یک مدتی در بروجرد زندگی می‌کردند. ایشان با من تماس گرفتند و گفتند یک جانبازی است که هم‌رزم چمران بوده و الان هم از لحاظ جسمانی وضعیت خوبی ندارند و موجی هستند و ما برای مصاحبه به‌سختی توانستیم ایشان را راضی کنیم. من گفتم که در حال حاضر سرم شلوغ است. خانم اسکندری بابت حرف من و از دست رفتن شرایط اظهار تأسف کردند. من استخاره کردم، خوب آمد. دفعه بعد که خانم اسکندری تماس گرفتند قبول کردم. ایشان گفتند که من به آقای پیرحیاتی موافقت شما را اعلام می‌کنم. من فکر می‌کردم این کار سفارشی از طرف حفظ آثار بروجرد است و با خودم گفتم از آن طریق می‌توانم شرایط را آماده کنم برای مصاحبه و دیگر کارها. خانم اسکندری زنگ زدند و گفتند که من شماره شما را دادم به آقای پیرحیاتی. تعجب کردم و گفتم مگر قرار نیست که با حفظ آثار بروجرد کار هماهنگ بشود. گفتن نه این کار یک کار دلی است. آقای پیرحیاتی تماس گرفتند.

بعدها متوجه شدم که ایشان همه دارایی‌اش را در راه انقلاب داده و وضع مالی خوبی ندارند. من خوشحال شدم که ایشان به‌خاطر چیزی که از ایشان خواستم از ادامه کار منصرف شدندمن برای اینکه کار را لغو کنم این جمله را به ایشان گفتم که آقای پیرحیاتی من به دلیل مشغله کاری، نمی‌توانم بیایم بروجرد اگر تمایل به کار کردن با من دارید خاطراتتان را با موبایل ضبط کرده و برای من ارسال کنید. حالا یا من می‌نویسم یا فرد دیگری. ایشان گفتند که من موبایل اندروید ندارم. من بعدها متوجه شدم که ایشان همه دارایی‌اش را در راه انقلاب داده و وضع مالی خوبی ندارند. من خوشحال شدم که ایشان به‌خاطر چیزی که از ایشان خواستم از ادامه کار منصرف شدند. اما بعد از یک ماه تماس گرفتند و گفتند من خاطراتم را در چهل صوت برای شما در تلگرام ارسال کردم. من حقیقتاً اولش وقتی گوش دادم خوشم نیامد. با خودم گفتم حالا بذار چند صفحه بنویسم بعد به ایشان می‌گویم که کیفیت کار خوب نبوده. خلاصه دو الی سه خاطره را نوشتم. اما بازهم از زیر کار در می‌رفتم و طولش می‌دادم.

دو ماه بعد ایشان زنگ زدند. من گفتم سرم شلوغ بود و نتوانستم کار کنم. ایشان گفتند من فقط می‌خواستم حال شما را بپرسم. من واقعاً تحت‌تأثیر مرام مردانه ایشان قرار گرفتم با خودم گفتم هر کاری که دارم می‌گذارم زمین و این کار را می‌نویسم. در آن ایام با خانواده داشتیم می‌رفتیم مشهد و من در قطار صوت‌ها را گوش می‌دادم و نت‌برداری می‌کردم. بعد از سفر تقریباً کار به اتمام رسید و من به‌شخصه بسیار از کار به وجد آمدم چرا که خاطرات آقای پیرحیاتی عالی بود. با وجود اینکه بر اثر موج گرفتی اسامی و تاریخ وقایع دقیق یادشان نبود و عملیات‌ها را جابجا بیان می‌کردند و من مجبور بودم که بروم تاریخ عملیات را دربیاورم، اما کار برای خود من بسیار جذاب بود و وقتی که کار نهایی را برای چند ناشر از جمله نشر سوره مهر آقای سرهنگی فرستادم و ایشان فصل اول را خواندند خیلی از کار خوششان آمد. و در نهایت قسمت شد که قرار کار با نشر معارف بسته شود.

* پس در حقیقت می‌توانیم بگوییم که این کار یک توفیق اجباری و یا به روایتی هدیه امام رضا (ع) به شما بود؟

بله. برای من در جای‌جای این کار نشانه‌هایی وجود داشت. با اینکه کار من تاریخ شفاهی نیست و اکثر کارهای من رمان بوده و انگشترشمار کار تاریخ شفاهی دارم. به هرحال لطف الهی بود و این مسیر برای ما رقم زده شد که باعث افتخار است.

* با توجه به توضیحات شما مصاحبه‌ای توسط شما صورت نگرفته و راوی یک جانبه خاطرات را می‌نوشتند و شما پیاده می‌کردید؟

بله. ایشان خاطرات را ضبط می‌کردند. بعد ما با هم تبادل اطلاعات داشتیم. من خاطرات را پیاده می‌کردم. سؤالاتی که برام پیش می‌آمد را می‌پرسیدم و ایشان پاسخ می‌دادند و برخی جاها را رفع اشکال می‌کردند.

* روند نگارش اثر از زمان ارسال خاطرات توسط راوی تا لحظه چاپ طول کشیده است؟

از لحظه که ایشان کار را به من سپردند تا لحظه چاپ یک سال طول کشید. اما در حقیقت وقتی که من برای پیاده کردن صوت‌ها و دسته‌بندی مطالب و نوشتن کتاب گذاشتم چند ماه بیشتر نبود.

* طرح و عنوان کتاب چگونه خلق شدند؟ آیا هر دو موارد به انتخاب شما بوده؟

من فایل را با عنوان «جانباز سرافراز» سیو کرده بودم و همان را برای ناشر ارسال کردم. و آنها هم فکر کرده بودند که این اسم عنوان کتاب است و شابک کتاب را با همین عنوان گرفته بودند. من به‌محض اینکه متوجه شدم گفتم که این عنوان مناسبی نیست و بنابر گفته خود راوی که گفتند «من جانباز نیستم، جانباز آقا ابوالفضل هستند» عنوان کتاب انتخاب شد.

* اگر قرار بود اسم دیگری برای کتابتان بگذارید چه اسمی را انتخاب می‌کردید؟

من اسم‌ها و عناوین مختلفی را پیشنهاد دادم اما در نهایت به این نتیجه رسیدم که عنوان فعلی بهترین عنوان است.

* انتخاب زاویه دید داستان بر چه اساسی است؟

زاویه دید من راوی است. خود راوی دارد ماجرایش را تعریف می‌کند.

* کتاب شما در ۲۴ فصل و به تعبیری در ۲۴ روایت تنظیم شده است شما به‌عنوان نویسنده بیشتر تحت‌تأثیر کدام روایت قرار گرفتید؟

باور کنید تک‌تک این ۲۴ روایت که به نظر من مثل ۲۴ داستان کوتاه قوی هستند. انگار که یک رمان‌نویس تخیل کرده. آقای پیرحیاتی خیلی بیشتر از این خاطرات را روایت کردند. اما در نهایت خاطرات دو الی سال از جنگ را انتخاب کردیم و من فقط قسمت‌هایی را که تحت‌تأثیر قرار می‌گرفتم و می‌نوشتم. البته فصلی است که داستان زایمان زنی روایت شده که در کردستان در پشت سنگی دارد ناف نوزادش را می‌برد و افراد فکر می‌کنند که زن دارد بچه‌اش را می‌کشد. این داستان خیلی هیجان‌انگیزه و من خیلی دوستش دارم.

* در مراسم رونمایی کتاب، آقای پیرحیاتی گفتند من در این کتاب فقط چند سال اول از خاطرات جنگ را روایت کرده‌ام. با توجه به فرمایش ایشان می‌توانیم منتظر جلد دوم این اثر به قلم شما باشیم؟

من به‌شخصه خیلی خوش‌بین نیستم که جلد دوم به‌خوبی جلد اول دربیاد. و به نظرم آقای پیرحیاتی هم خیلی رغبتی برای ادامه دادن این روایت نداشتند به‌خاطر مشکل جسمی و موج گرفتگی ایشان. و ضمن اینکه هرچه از جنگ می‌گذرد و به سال‌های ۶۲و ۶۳ پیش می‌رویم حوادث و ماجرا به قوت و جذابیت سال‌های ابتدایی نیست.

* در حال حاضر کتابی در دست نگارش دارید؟

بله. در حال حاضر سه تا کار دارم که در مرحله طرح جلد هستند.

* با کدام ناشر؟

نشر کتابستان و جمکران.

* اسامی و عنوان کتب؟

هنوز در خصوص اسم به توافق نرسیدیم.

به نظر من یک نویسنده حرفه‌ای باید در حیطه‌ای خاص متخصص باشد. علاوه بر آن باید تاریخ بداند. ادیان بداند. بعضی معتقدند که نویسنده حرفه‌ای مثل یک مجری باید به اکثر علوم مسلط باشد. اما من معتقدم که باید حتماً در یک حیطه متخصص باشد چرا که می‌تواند لایه‌های عمیقی در داستانش ایجاد کند. بعد علاوه بر آن روان‌شناس باشد. فیلسوف باشد. عرفان بداند به‌عنوان رشته دوم.

کد خبر 5507904

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha