تصوير اول از كوچه اعتياد : آدمها همان شكلي هستند كه هميشه ميبيني، گاه آرام و گاه تند اين سو و آن سو ميروند. نگاهشان بيشتر از هميشه به هر سو ميچرخد و كمتر از هميشه به آنچه ميبينند، اعتنا ميكنند. چه غروب سردي است! «چشمهاي معصوم دختركي كه نگاههاي منتظرش را به كوچهاي تنگ و تاريك دوخته است و هر روز سايههاي سنگين و وحشتناك دستهايي به او نزديك ميشود، آيا او پدرش است؟ در سكوت سنگين كوچه تنهايي، يك صدا به گوش ميرسد و آن صداي ضربان قلب دخترك است. دخترك لحظهاي به چشمان او زل مي زد. آيا چشماني آشناست ، چشمان مهربان پدري كه در او موج متلاطم زندگي دست و پا ميزند. نه، شيشه رؤياهاي كودكانه او ترك برمي دارد، او پدرنيست ، او نمي توانتد پدر باشد ، پدر كي به سوي او باز خواهد گشت؟
تصوير دوم: يك ساعت بدون عقربه، سرنگهايي كه در كنار خاك بر روي ساعت افتادهاند؛ گويي عقربههاي ساعتاند و قاشقي كه به دوربين پشت كرده. سرنگها فشردهاند و در انتهايشان چيزي قرمز رنگ به چشم ميخورد. خاك گوشههاي قاب ساعت را گرفته. يك، دو، سه، چهار و اينجا آغاز كوچه اعتياد است.
تصوير سوم: سيگاري بر پشت گوش، موهايي ژوليده، سه نفر چمباتمه زده، آرنجها بر زانو، نگاهها به آتش، شيشهاي در دستاني سياه، سبيلهايي كه در دو گوشه لب افتاده، كاغذي كه به سمت آتش ميرود، بشقابي خاك گرفته پر از هيچ، خرابهاي پر از خاك، چشمها در آتش چه ميبينند؟ ميلهاي كه در كنار آتش افتاده، چشمها در آتش چه ميبينند؟ دستها روي زانو بغل شده و همديگر را ميفشارد، چشمها در آتش چه ميبينند؟ عمق آتش چيست كه آنها به آن زل زدهاند؟
تصوير چهارم: خطهايي سبز بر دست، ته ريشي بر صورت اوست؛ صورتي سياه. اسكناس لوله شده و فرو رفته در بيني و كاغذي كه بايد عطش او را پاسخ گويد. تمام وجود او ريه ميشود تا از اسكناس 10 توماني لوله شده؛ اين شاهرگ حيات ! همه چيز به اوبرسد، چه عطشي! عقبتر ميروم و تصوير را دوباره نگاه ميكنم و چه عطشي وحشتناك.
تصوير پنجم : ريشي جو گندمي و تيغ تيغ و سبيلي كه به دهان آمده ؛ سر را به طرف آسمان گرفته و بالا را نگاه ميكند. او را از بالا صدا كردهاند تا عكسش را بگيرند. چشمان نيمه بازش چه چيز را نگاه ميكنند. برلب كبود و صورت قهوهاياش زخمهايي نشسته كه صورت هر كس با ديدن آن در هم كشيده ميشود. دستش در جيب است و دنبال چيزي ميگردد. آيا تو پولي نداري تا به او بدهي و او دود كند؟ آيا به دنبال آمال تنهايي اش ميگردد؟ آمال تنهايي او جز در زير پتويي كه بر روي خود خواهد انداخت تا عطش او را فرو نشاند، پيدا نميشود. چشمانش به زحمت باز مانده، از همين بالا كفشهاي زنانهاي كه به پا كرده، پيداست.
تصويرششم : بيغولهاي است كه معتادي را در خود جا داده، بيغوله چيست؟ مكاني براي معتادان، مكاني براي نشستن، چمباتمه زدن و چرت زدن، براي ديدن كاغذ سيگار، اتاقي با سقفي از جنس مشمع، بن بستي از كوچه تنهايي، مكاني براي مردن، قبري كوچك و ظلماني كه درست به اندازه يك معتاد فرو رفته در لاك خود جا دارد. او اينجا خواهد ماند تا بپوسد و به سنگهايي كه آتش را حفظ كردهاند بپيوندد. كاغذهاي سيگار همين جا خواهند ماند تا جواناني كه از اينجا رد ميشوند، يادي از او كنند.
تصوير هفتم: جواني كلاه بر سر كرده و سيگار بر لب دارد و جواني در مقابل. آتشي در بين آنها و سرنگي دردست سياه يكي از آنها. آستين بالا زده و اندام دستش پيداست. كفش ورزشي قهوهاي و سفيد دارد. او در ابتداي كوچه اعتياد است ، اما آنكه سرنگ در دستش است، كفش سياه و پاشنه خواباندهاي دارد، بلوز و پيراهن را بالا زده تا سرنگ را راحت تر و با دقت بيشتري در دست جوان ديگر فرو برد. هر دو به آن نقطه نگاه ميكنند. نقطهاي كه حيات افيون به او تزريق ميشود. باد ميوزد و آتش را اين سو و آن سومي برد. اما اين باد آنان را آگاه نميسازد. آنان مشغول تزريق حيات افيون بر رگهاي وجودند ، تزريق مرگ بررگهاي حيات.
و تصاوير بعد… اينجا همه جمعند؛ دور افتادگان از حيات، پرت ماندگاني درپس كوچههاي اعتياد. اين جا همه جمعند. زندگي اينجا جاري است، در زير پتوهايي كه بوي افيون ميدهند و در كنار آتشي كه زهري را گرم ميكند، در كنار سرنگي كه پر و خالي ميشود و در دست و پايي فرو ميرود. قاشقي بر ديوار فرورفته. سر قاشق بيرون است. گويي سلام ميكند. بالاتر از قاشقي كه بر ديوار فرورفته سرنگهايي است كه ديوار دود گرفته را آذين ميبندد و پيرمردي كه پايين ديوار بر آنها تكيه داده، به دنبال افيوني كه او را تازه كند. اينها پس كوچههاي شهر توست، آيا آنها را ميبيني؟ و اين هم مردي گذرا كه مردي ديگر را خفته در كنار پيادهرو مينگرد. مرد به اين سو خوابيده. گويي قبله اين سوست. به ما مينگرد، كفشهايش هم درآمده، يك دست بر زير سر است و آماده مرگ به آخر كوچه اعتياد مينگرد، گويي تا ساعتي ديگر به آنجا خواهد رسيد. اين يكي سرنگ را بر ران پايش ميزند، افيون در همه جا جاري ميشود و سراپاي وجود را فرا ميگيرد.
بايد مواظب باشد هوا را در رگها فرونكند هوا كشنده اوست، مبادا اكسيژن را در رگهايش فرو كند. افيون در همه جا ممكن است جاري شود اگر بنگري. در پشت ديوارهاي خانه ات، در ايستگاه اتوبوسي كه مردي چرت ميزند. در خرابه هاي شهرت و در ويرانههاي خارج از شهر و هر كجا كه بنگري. هركجا كه بنگري شايد چشمهاي نيمه بسته را ببيني كه به زحمت باز ميشوند و سيگاري كه در گوشه لبي در انتظار دمي است تا او را تازه كند.
در هر جاي تاريكي در پياده رويي، پس كوچهاي، خرابهاي پشت ديوار واماندهاي يا بيغولهاي، هر جا كه بشود به خود قبولاند كسي او را نميبيند و اين ابتداي راه است. پس از اينكه به وسط كوچه تنهايي رسيد برايش فرقي ندارد كه كسي او را ببيند يا نبيند؛ بداند او چه ميكشد يا نداند. سوزن بر فرق سر هم فروميرود. ميدانستي؟ وقتي مرد ميانسالي تمام تجربهاش را در اعتياد بگذراند و هيچ جاي سالمي بر بدنش نمانده باشد، سوزن سرنگ بر سر هم فرو ميرود.
اما اين بار ديگر لازم نيست با چشمان از حدقه در آمدهاش تزريق افيون بررگهايش را بنگرد. چشمانش را مي بندد و تمركز ميكند. با تمام وجود مرگ را در حياتش ميدمد. بله تو ميدانستي، اما نمي خواستي به روي خود بياوري. اينها جوانان و پدران ما هستند اينها جوانان ما هستند كه وقتي به سراغ سيگار ميرفتند، ميگفتيم: "جوانند".
رگها پر از خالكوبي عاشقي است. سرنگ بر گونههاي دختري فرو ميرود كه بررگهاي او نقش بسته، ديگر همه جاي صورت دختر پرشده از جاي سرنگ."درويش! خود كرده را تدبير نيست." اين هم در پايين چهره دختر نقش بسته است.
كمكم به انتهاي كوچه تنهايي ميرسيم. ديگر تمام نقاط بدن با سرنگها داغ نشان شده است. دستهاي و پاها و صورتهاي سفيد كم كم تيره ميشوند، در كنار آتشي در پس كوچههاي تاريك و سرد كه معلوم نيست تا كي روشني و گرما ميبخشد .
سرنگ ها از چه پروخالي ميشوند؟ از معجوني تيره كه خوب به كوچههاي تاريك و ديوارهاي دود گرفته ميآيد. سرنگها پر ميشوند، در رگها فرو ميروند و خالي ميشوند. نميدانم هر سرنگ چند بار بايد پروخالي شود تا او را به آخر كوچه اعتياد برساند، نميدانم هر كدام از اينها از وقتي در كوچه اعتياد گام مينهند، تا وقتي به انتهايش ميرسند، چند بار چشمهايشان باز ميشود تا اكسير مرگشان را بنگرد ودمي آنان را زنده كند.
موزيكي آرام بخش كه در فضا طنين انداز است، به منظرههاي ساكت و آرامي كه هر روز از كنارشان ميگذريم چه ميآيد؛ به چهرههاي خفتهاي كه در گوشهاي در زير پتويي، به ديواري تكيه زدهاند. اما خوب كه بنگري اين موزيك با آنچه در پشت نگاههاي آنان خفته، تناسبي ندارد؛ فريادهايي كه ديگر ناي آنان را ناي بيرون دادن آن نيست. كمكم چشمها نيز بسته ميشود و چشمها، تنها روزنهاي براي ارتباط با دنيا، بر هم ميآيد.
اينجا آخر كوچه اعتياد است و تمام اعضاي بدن داغ افيون را برتن دارند. سر، گردن، سينه، بازو، ساعد، ران و ساق پا، هر كجا بداند و بتواند افيون را به بدن خود منتقل كند! موزيكي كه در سالن نواخته ميشود، به پايان ميرسي. ديگر صدايي نميشنوي. چشمهاي نيمهباز ديگر بسته شد. خاكستر سيگار به انتها رسيد. سيگار بر لبان او ماند و همين گونه خشك شد. او خواهد پوسيد، او ديگر نيست. گويي از اول هم نبود.
شايد وقتي به ميانه كوچه اعتياد ميرسيد، دلش ميخواست صدبار خود را بكشد، اما اگر تا پيش از اين، قدرت چنين كاري را داشت، اكنون كه به آخر كوچه اعتياد رسيده است، ديگر قدرت اين كار را نيز ندارد. او قدرت هيچ كاري را ندارد. او اگر ميتوانست خود را ميكشت و از نكبتي كه در آن غوطهور است رهايي ميبخشيد. ديگر خاكستر سيگار به انتها رسيده است. بگذار از كوچه اعتياد اعتياد خارج شويم. خاكستر سيگار به انتها رسيده است و دودي از آن خارج نميشود و دمي نيست كه او را تازه كند، ديگر هيچ نميآيد؛ نه دمي برون ميآيد و نه دمي فرو ميرود. نه سرنگي خالي
نظر شما