مقدمه
از زمان شكلگيري فلسفة علم به عنوان رشتهاي مستقل در دهة 30 قرن نوزدهم عمدة توجه فلاسفة علم به فيزيك بوده است و وقتي فيلسوفان علم درصدد تعريف علم و شناخت ماهيت آن برامدهاند درواقع به تعريف ساختار فيزيك پرداختهاند و ماهيت فيزيك را توضيح دادهاند. حتي اين فيلسوفان در مثالهايي كه از تاريخ علم ميآورند عمدتاً مثالهايي از فيزيك ارائه ميكنند، مثالهايي مانند انقلاب كپرنيكي، حاكميت پارادايم نيوتني، نظرية نسبيت اينشتين، و. . . بنابراين تقريباً تمام كتابهايي كه عنوان «فلسفة زيستشناسي» را يدك ميكشند با تذكر همين نكته كار خود را آغاز كردهاند و ميگويند فلسفة علم فقط «فلسفة فيزيك» نيست. هر چند كه فيزيك هستة اصلي علوم تجربي را شكل ميدهد اما علوم تجربي منحصر به فيزيك نميشود. زيست شناسي، پزشكي، شيمي، زمينشناسي، جغرافيا و حتي گرايشهايي از روانشناسي نيز جزء علوم تجربي هستند. در حال حاضر فيلسوفي كه به كالبدشناسي ساختار روانشناسي تجربي ميپردازد ممكن است اين گلايه را داشته باشد كه روانشناسي تجربي نيز جزو علوم تجربي است و فيلسوفان علم بايد آن را نيز مورد توجه قرار دهند، اما شايد از اين به بعد تذكر اين نكته در كتابهاي فلسفة زيستشناسي زايد باشد. ديگر فلسفة زيست شناسي نيازي به اثبات وجود خود ندارد. با نگاهي به جديدترين كنفرانس «انجمن فلسفة علم» دليل اين سخن روشن ميشود. حدود يك چهارم مقالات ارائهشده در مورد فلسفة زيستشناسي بوده است. دوبژانسكي نظرية تكامل را سنگبناي زيستشناسي جديد ميداند و ميگويد «هيچ چيز در زيستشناسي جديد جز در ساية تكامل معني پيدا نميكند» . بنابراين عمدة كتابهاي فلسفة زيست شناسي به فلسفة تكامل ميپردازند بدون اين كه از اصطلاح «فلسفة تكامل» استفاده كنند. اما از آنجا كه در چند سال اخير شمار قابل توجهي از فيلسوفان زيستشناسي توجه خود را به مباحث اكولوژي (بومشناسي) و زيستشناسي ملكولي و ژنتيك معطوف كردهاند، به جا است كه ميان فلسفة زيستشناسي و فلسفة تكامل تمايز قائل شد، هرچند هنوز وقتي فيلسوفي از فلسفة زيستشناسي صحبت ميكند عمدتاً منظورش فلسفة تكامل است .
ارتباط ميان فلسفه و زيست شناسي را از دو جنبه ميتوان بررسي نمود. از يك طرف، فلاسفه و خصوصاً فلاسفة علم به بررسي ساختار زيست شناسي و زير شاخههاي آن ميپردازند. در اين فعاليت برخي از زيست شناسان تكاملي، ژنتيك دانان و اكولوژيستها نيز شركت ميكنند. در اين حيطه سؤالات متعددي مطرح ميشود كه برخي از آنها به زيستشناسي به صورتي كلي نظر دارند و برخي ديگر چارچوب زيرشاخههاي آن را مورد كنكاش قرار ميدهند. از جملة اين سؤالات و موضوعها ميتوان به موارد ذيل اشاره كرد : آيا زيستشناسي قابلتحويل به شيمي و فيزيك است؟ جايگاه زيستشناسي در ميان علوم تجربي كجا است؟ آيا زيستشناسي رشتهاي خود مختار و مستقل است؟ آيا زيستشناسي داراي قانون است؟ تفاوت قوانين زيستشناسي با قوانين موجود در فيزيك چيست؟ آيا نظرية تكامل نظريهاي علمي است؟ آيا نظرية تكامل بر اساس يك همانگويي بنا شده است؟
آيا نظرية تكامل داراي قدرت پيش بيني است؟ آيا تبيينهاي غايي و كاركردي از حيطة زيستشناسي محو خواهند شد؟ نقش شانس در فرايند تكامل چيست؟ عليّت در زيستشناسي به چه معنا است؟ گونه چيست؟ آيا گونهها انواع طبيعي هستند؟ آيا فرايند تكامل هدفمند و پيشرونده است؟ واحد انتخاب طبيعي كدام است؟ انتخاب طبيعي در چه سطحي عمل ميكند؟ آيا انتخاب طبيعي به تنهايي ميتواند تنوع حيات را توضيح دهد؟ آيا ژنتيك مندلي قابل تحويل به ژنتيك ملكولي است؟ ژن چيست؟ آيا ژنها به عنوان هويات نظري داراي مرجع خاصي هستند و يا صرفاً هوياتي نظري با كفايت تجربي در توضيح پديدههاي وراثتي ميباشند؟
آيا چيزي به نام «تعادل در طبيعت» وجود خارجي دارد يا زاييدة خيال آدمي است؟ فراموجود چيست و ارتباط ميان فراموجودات و موجودات زنده چگونه است؟
اما ارتباط ميان فلسفه و زيست شناسي از جنبة ديگري نيز مورد بررسي قرار گرفته است. جنبة اخير سابقهاي بيشتر، طيف علاقمندان و فعالان وسيعتر، و كتب و نشريات بيش تري را به خود اختصاص داده است.اين جنبه به ارتباط نظريههاي موجود در زيست شناسي، خصوصاً نظرية تكامل، با سرشت و ماهيت انسان و جايگاه او در طبيعت ميپردازد. از آنجا كه سرشت آدمي علاوه بر فلسفه مورد توجه بسياري از رشتههاي علوم اجتماعي از جمله مردمشناسي، جامعهشناسي، روانشناسي، سياست و اقتصاد و غيره بوده است و از آنجا كه زيست شناسي بهعنوان رشتهاي از علوم تجربي مدعي يافتن اطلاعاتي در اين باب است از اين رو، جاي تعجب نيست كه علاوه بر گرايشهاي مختلف فلسفه از اخلاق و معرفتشناسي و فلسفة دين گرفته تا فلسفة علم، فلسفة زبان و حتي زيباييشناسي، ساير علوم اجتماعي نيز به پيامدهاي پذيرش نظرية تكامل براي آدمي پرداختهاند. لازم به ذكر است كه توجه فلاسفه و علماي علوم اجتماعي صرفاً به نظرية تكامل محدود نشده است و ژنتيك و اكولوژي نيز سهم زيادي از اين توجه را به خود اختصاص دادهاند. شاهدي بر اين ادعا ايجاد نحلهاي در فلسفة قرن بيستم با عنوان فلسفة اكولوژيكي يا اكوفيلاسوفي(ecophilosophy) است. ضمن آن كه بحثهاي اخلاقي مربوط به ژنتيك از رونق خاصي برخوردارند.
اگر قرائت رايج از نظرية تكامل را بپذيريم انسان موجودي جداي از طبيعت نبوده و مانند ديگر موجودات زنده در فرايند تكامل به وجود آمده است. در اينجا سؤالات متعددي مطرح ميشود كه از جمله آنها ميتوان به اين موارد اشاره كرد: آيا نظرية تكامل ميتواند وجود نوعدوستي در انسانها را توضيح دهد؟ آيا اخلاق ميتواند منشأ تكاملي داشته باشد؟ نظرية تكامل دربارة معرفت و چگونگي كسب آن، چه ميگويد؟ آيا انتخاب طبيعي قادر است به وجود آمدن زبان را در انسان توضيح دهد؟ توضيح نظرية تكامل در مورد حس زيباييشناسي در انسان چيست؟ نظر تكاملگرايان در مورد چگونگي ايجاد فرهنگ در جوامع انساني چيست؟
آيا همة رفتارهاي آدمي نتيجة انتخاب طبيعي است؟
عدة زيادي از تكاملگرايان معتقدند كه نظرية تكامل براي همة اين سؤالات پاسخهاي قانع كنندهاي دارد؛ و عدهاي نيز مخالف اين ادعا بوده و معتقدند تببين تكاملي در باب سرشت و ماهيت انسان با محدوديتهايي رو به رو است. توجه به اين نكته نيز مهم است كه تمايز ميان اين دو گروه با تمايز ميان باور يا عدم باور به خدا يكي نيست. يعني ممكن است شخصي به وجود خداوند باور داشته باشد اما در عين حال معتقد باشد كه ميتوان سرشت انسان را بر مبناي يافتههاي زيستشناسي تكاملي توضيح داد و برعكس، اين امكان وجود دارد كه شخصي به وجود خداوند باور نداشته باشد اما نظرية تكامل رايج را براي توضيح ماهيت و سرشت آدمي كافي نداند. در واقع نسبت ميان تكاملگرايان و خداباوران نسبت عموم و خصوص من وجه است، چنانكه نسبت ميان علماي ديگر علوم و خداباوران چنين است.
در اين مقاله اشارة مختصري به برخي سؤالات مطرح در فلسفة زيستشناسي خواهيم داشت.
جايگاه زيستشناسي در ميان علوم تجربي كجاست؟
ماير مي گويد كه تقريباً تمامي كتابهاي فلسفة زيست شناسي كار خود را با همين سؤال آغاز مي كنند. دو پاسخ كاملاً متفاوت در جواب به اين سؤال وجود دارد. عدهاي مانند مايكل روس معتقدند كه زيستشناسي در نهايت قابل تحويل به شيمي و فيزيك خواهد بود و روزي خواهد رسيد كه زيست شناسي به عنوان يك رشتة مستقل، محو خواهد شد. در عوض عدهاي ديگر معتقدند كه موضوع مورد مطالعه در زيست شناسي ،يعني حيات، روششناسي آن و ساختار مفهومي آن كاملاً با علوم فيزيكي متفاوت است و بنابراين زيست شناسي قابل تحويل به شيمي و فيزيك نيست. فرانچسكو آيالا و ارنست ماير كه از تكاملگرايان به نام جهان در حال حاضر هستند در زمرة اين عدهاند. ماير معتقد است كه اتحاد علوم با تحويل زيستشناسي به فيزيك ميسر نخواهد شد. اگر قرار است روزي علوم يگانه شوند بايد مفهوم علم طوري گسترش يابد كه علاوه بر اصول و مفاهيم اصلي فيزيك، اصول و مفاهيم اصلي زيست شناسي را نيز دربرگيرد. ماير به نقل از اسنو، فيزيكدان، ميگويد شكافي پرنشدني ميان علوم فيزيكي و علوم انساني وجود دارد. اما ماير معتقد است اگر زيست شناسان، فيزيكدانها، و فلاسفه با هم همكاري كنند قادر خواهند بود علمي يگانه و با وسعت شمول زياد بنا نهند كه هم جهان موجودات زنده را دربرگيرد و هم جهان موجودات غيرزنده را . ماير اميدوار است بر اساس اين علم يگانه بتوان پلي براي ارتباط با علوم انساني برپا كرد. او در ادامه ميافزايد هرچند پيشنهادش مبني بر خودمختار انگاشتن زيستشناسي ممكن است متناقص نما به نظر برسد اما اولين گام براي اين اتحاد به رسميت شناختن اسقلال زيست شناسي است.
اما اكنون كه به چنين اتحادي دست نيافتهايم آيا ميتوانيم يك فلسفة علم واحد را در تمامي شاخههاي علوم به كار گيريم؟ همپل در كتاب فلسفة علوم طبيعي استدلال ميكند كه يك فلسفة واحد را به طور يكسان ميتوان براي تمامي علوم بكار گرفت زيرا تحقيق علمي توسط مدل فرضيهاي – قياسي مشخص ميشود. فلسفة علم از ديدگاه همپل به منطق توجيه ميپردازد و اين منطق براي همة علوم يكسان است. اما ديويد هال ميپندارد كه نميتوان يك فلسفة علم واحد را براي همة علوم تجربي به كار گرفت. او معتقد است كه ما نياز به فلسفههاي علم مختلفي داريم. چاپ كتابي از او بنام فلسفة علوم زيستي بعد از كتاب فلسفة علوم طبيعي همپل بيانگر اين ادعاي اوست.
آيا زيستشناسي داراي قانون است؟
هر چند داروين در كتاب منشأ انواع بيش از 106 بار از قوانيني صحبت ميكند كه فرايندهاي زيست شناختي خاصي را هدايت ميكنند اما از سال 1963 كه اسمارت اين ادعا را مطرح كرد كه «زيست شناسي فاقد قانون است»، بحثهاي زيادي دربارة وجود يا عدم وجود قوانين در زيستشناسي درگرفت. از ديدگاه اسمارت يك قانون طبيعت بايستي به لحاظ زماني و مكاني فاقد محدوديت باشد و به هويات خاص ارجاع نداشته باشد. مثلاً اين گزارة شرطي كه «اگر در حجم ثابت دماي گازي را افزايش دهيم فشار آن افزايش مييابد»، بيانگر يك قانون طبيعت است زيرا از نظر زماني و مكاني محدوديتي ندارد و فاقد هويات خاص است يعني براي همة گازها صادق است. از ديدگاه اسمارت هيچ تعميمي در زيستشناسي واجد اين شرايط نيست . مطابق اين ديدگاه قوانين مندل، قانون هاردي واينبرگ، قانون انتخاب طبيعي و غيره قوانيني واقعي نيستند. در مقابل مخالفيني نيز وجود داشتهاند. مثلاً داكينز معتقد است كه قانون انتخاب طبيعي حتي در مورد حيات در ديگر كرات آسماني نيز صادق است. مايكل روس سعي در يافتن «قوانين طبيعت» در نظرية تكامل داشته است، قوانيني كه با مدل استاندارد تبيين يا مدل قانون پوششدهنده (covering-low)تناسب داشته باشند.
اين قانون از قوانين مندل قابل استنتاج است و روس قوانين مندل را «قوانين طبيعت» ميداند زيرا قوانين مندل حداقل به اندازة ديگر قوانين فيزيكي «ضروري» هستند و استثناهاي آنها نيز بدتر از استثناهاي موجود در قوانين فيزيكي نيستند. از طرف ديگر، افرادي مانند ديويد هال و اليزابت لويد در اينكه قوانين ژنتيك قوانني واقعي باشند شك ميكنند. تعادل هاردي ـ واينبرگ وقتي برقرار است كه جمعيتها بسيار بزرگ باشند، مهاجرت يا جهشي كه تركيب خزانة ژني را برهم بزند وجود نداشته باشد و افراد جمعيت نيز آميزش تصادفي داشته باشند. اين تعادل پيشفرض ديگري هم دارد و آن اين كه همة افراد جمعيت شانسي مساوي براي بقا و توليد مثل داشته باشند. بديهي است كه اين تعادل عملاً در طبيعت وجود ندارد زيرا حداقل يك يا چند پيشفرض آن تحقق نمييابد. هال اهميت قانون فوق را بيان رياضي آن نميدانند بلكه از نظر او اهميت اين قانون در ارائة معياري ساده براي مقايسه در جمعيتهاي طبيعي واقعي است. اما اين قانون صرفاً به ژن و فراواني ژنوتيپ توجه دارد، در حالي كه ارتباط پيچيدة ميان ژنهاي افراد و فنوتيپ حاصل از آن و ارتباط ميان موجودات زندة منفرد و محيط آنها كه نظرية ژنتيكي تكامل را شكل ميدهند در اين فرمول رياضي ناديده گرفته شده است. تنها پيش بيني ممكني كه ميتوان از اين قانون استنتاج كرد اين است كه نسبت ميان ژنهاي مورد تحقيق ثابت ميماند، مگر آنكه عاملي تعادل را برهم بزند. مثلاً راهي براي پيشبيني اينكه افزايش مشاهده شده در فراواني pp ادامه خواهد يافت، ثابت خواهد ماند، يا كاهش مييابد وجود ندارد. براي انجام چنين پيشبينيهايي بايستي از محدودة مشخصههاي رياضي نظريه خارج شويم. قانون هاردي ـ واينبرگ صرفاً فرمولي براي بيان چگونگي توزيع در سطح ارتباط دو عنصر است.اين دو عنصر ميتوانند دو سكه باشند. بنابراين اين قانون به خودي خود محتواي تجربي ندارد و بايستي «شرايط مرزي»( boundary conditions) را براي كاربردهاي خاص به آن افزود. از ديدگاه هال تنها قوانين واقعي نظرية تكامل آنهايي هستند كه گونهها (و يا ديگر واحدها) را به عنوان «انواع طبيعي» ميپندارند زيرا اين قوانين محدوديت زماني و مكاني ندارند. او همچنين قوانين تعميم ريچارد لوين در بارة راهكارهاي فنوتيپي و ارتباط ميان موجود زنده محيط زيست را به عنوان بهترين نامزدهاي در دست براي قوانين «واقعي» تكاملي ميداند .
گريگوري كوپر در كتاب علم تنازع بقا: دربارة مباني اكولوژي به برخي زيستشناسان از جمله راف گاردن، اكولوژيست، اشاره دارد كه منكر وجود قوانين اكولوژيكي هستند. كوپر ادعا ميكند قوانين اكولوژيكي وجود دارند اما مفهوم كنوني قانون شناخت آن را غير ممكن ميسازد. «اگر مفهوم قانون نزد ما مانع از تشخيص قوانين در اكولوژي شده است به اين معني نيست كه اكولوژي بايد علم مطالعات موردي باشد(نوعي كاتالوگ از تاريخ طبيعي)، بلكه به اين معني است كه نيازمند مفهوم جديدي از قانون هستيم " . كوپر ميگويد اكثر قرائتهاي فلسفي بر اين باورند كه نظريهها به واسطة دربرداشتن قوانين خاصيت تبيينكنندگي دارند. از ديد او نظريههاي اكولوژيكي داراي قدرت تبيين واقعي هستند پس بايد داراي قانون باشند .
گونه چيست؟
مارك ارشفسكي معتقد است كه فهم درستي از گونهها به سه دليل از اهميت خاصي برخوردار است. اول آنكه گونهها واحدهاي اساسي در طبقهبندي زيستي هستند. دوم آنكه گونهها نقشي اساسي در قوانين حاكم بر محيط زيست دارند و سوم آنكه مفهومي كه از سرشت انسان درك ميكنيم متأثر از درك ما از گونهها است .
با اينكه عنوان كتاب داروين منشأ انواع (گونهها) است اما داروين هيچگاه «گونه» را تعريف نميكند. و حتي در صفحة 52 كتابش گونهها را هوياتي قراردادي و صرفاً براي راحتي در امر گفتگو معرفي ميكند. اين سخن به اين معني خواهد بود كه كتاب داروين كتابي دربارة هيچ چيز است. البته برخي از مفسرين شواهد قانع كنندهاي از كتاب ارائه ميكنند كه در اينجا منظور داروين تمايز ميان زيرگونهها بوده است و نه خود گونهها . اما به هر حال دو سؤال همچنان باقي ميماند: سؤال اول در مورد اين مسئله است كه چه ويژگيهايي مشخص ميكنند يك موجود زنده متعلق به كدام گونه است؟ ويژگيهاي ريختشناسي آن موجود مشخصكننده است يا تاريخي تكامل آن موجود؟ يا اينكه با چه موجوداتي آميزش ميكند؟ سؤال دوم در مورد ماهيت هستيشناختي گونههاست. آيا گونه يك نوع طبيعي است؟ يك مجموعه است؟ يا يك فرد است؟ چه چيزي در ميان همة گونهها مشترك است؟ چه چيزي ميان تمامي جمعيتهايي كه متعلق به يك گونه ميدانيم مشترك است؟ سترلني در اين باره ميگويد سه ديدگاه اصلي در اين باره وجود دارد.
الف) تمامي اين جمعيتها به لحاظ ريختشناسي، ژنتيكي، يا رفتاري مشابهند. چنين ديدگاهي با سه مشكل مواجه است. اول آنكه در هر زمان ميتوان از مقياسهاي زيادي براي بررسي مشابهتها بهره گرفت. اين امر باعث ميشود مطابق يك مقياس دو جمعيت متفاوت متعلق به يك گونه در نظر گرفته شوند و مطابق مقياس ديگر خير. يعني انتخاب بين اين مقياسها ضابطمند نيست. دوم آنكه چنين ديدگاهي باعث خواهد شد تقسيمبندي در شجرة حيات دلخواهانه و بر حسب قرارداد شود. سومين مشكل اين ديدگاه اين است كه مجموعة موجودات زندهاي كه به اين ترتيب در يك گونه قرار ميگيرند اهميت تكاملي خود را از دست ميدهند. اگر گونهها صرفاً مجموعهاي از موجودات زندة مشابه باشد كه شباهت آنها توسط يكي از بيشمار مقياس مختلف سنجيده ميشود پس در واقع مقولة گونه يك نوع طبيعي نيست.
ب) مطابق ديدگاه دوم كه گيزلين و هال آن را پيشنهاد كردن يك گونة خاص توسط تاريخش تعريف ميشود. «پلاتيپوس» نام يك بخش از درخت حيات است. گونهها به وجود ميآيند، تغيير ميكنندو منقرض ميشوند. مطابق اين ديدگاه گونهها انواع تاريخي هستند. اما مسئلهاي باقي ميماند و آن اينكه انواع تاريخي چه هستند؟ چرا ما كانيس فامليلياريس (سگ) را به عنوان يك گونة واحد در نظر ميگيريم ونه گروهي از گونههاي خواهر؟ چه چيزي بايد بدانيم تا بتوانيم تشخيص دهيم كه آيا نئواندرتالها گونة مجزا از هومو بودهاند يا زيرگونهاي از هوموساپينس؟ گيزيلين و هال پيشنهاد ميكنند به جاي آنكه گونهها را انواع طبيعي بينگاريم آنها را بهعنوان هويات منفرد در نظر بگيريم. هال به جاي واژة «انواع طبيعي» از واژة «كلاسها» استفاده ميكند. كلاسها گروهي از هويات هستند كه كاركردي در قوانين علمي دارند و متشكل از اعضايي هستند كه به لحاظ زماني ـ مكاني محدوديتي ندارند در مقابل كلاسها هويات منفرد را داريم كه متشكل از اجزايي به لحاظ زمانيـ مكاني محدود هستند. گيزلين و هال پس از وضع اين تمايز ميان هويات منفرد و كلاسها استدلال ميكنند كه گونهها هوياتي منفردند و كلاس. مطابق نظر اين دو واژة «گونه»، واژهاي نظري در نظرية تكامل است و به هوياتي عيني ارجاع نميكند .
ج) ارنست ماير به عنوان كسي كه بيش شصت سال دربارة گونههاي زيستي كتاب و مقاله نوشته است و عملاً پانصد گونه از پرندگان و ساير موجودات زنده را مورد تحقيق و بررسي قرار داده است از اظهارات گيزلين و هال اظهار تأسف ميكند و آنها را تاكسونوميستهاي پشت ميزنشين ميخواند. از ديدگاه او گونههاي موجودات زنده پديدهها عيني در طبيعت هستند و واحد اصلي تكامل ميباشند. ماير به عنوان واضع مفهوم زيستي گونهها، گونه را چنين تعريف ميكند: «گونهها گروههايي از موجودات زنده هستند كه در جمعيتهاي طبيعي با هم آميزش ميكنند و اين جمعيتها از ديگر گروهها به لحاظ باروري جدا هستند».اما اين تعريف ماير بدون ايراد نبوده است و اصلاً به سبب ايرادهاييكه بر اين تعريف وارد است ديگران درصدد تحقيق در باب چيستي گونهها برآمدهاند. دو ايراد به اين تعريف گرفتهاند: اول اينكه عدة زيادي از موجودات زنده، از جمله باكتريها، توليدمثل غيرجنسي دارند. دوم اين كه متخصصان ردهبندي گياهي ميگويند عدة زيادي از گونههاي گياهي ميتوانند همديگر را بارور كنند. تعريف ديگر براي گونهها مفهوم تبارزايي گونهها است: گونهها بخشهايي از شجرههاي فيلوژنيك هستند، يعني بخشهايي از تبارهاي جمعيتهاي نيا/ فرزند. اما كدام بخش؟ تعاريف متعدد ديگري براي گونهها ارائه شده است اما در حال حاضر تعريف مانع و جامعي از گونهها نداريم. اين امر باعث شده است تا عدهاي در باب مفهوم گونهها موضعي كثرت گرايانه بگيرند.
كثرتگرايان معتقدند كه يك تعريف جامع و مانع از گونه وجود ندارد. از ديد آنان زيستشناسي داراي تعداد متنوعي مفهوم براي گونهها است. اما يگانهانگاران ميپندارند شايد يكي از تعاريف موجود دربارة گونهها تنها تعريف درست است. وظيفة ما پيدا كردن آن تعريف درست است و يا شايد بايستي منتظر پيشرفتهاي بيشتر در زيستشناسي باشيم تا به تعريف درست گونه برسيم. اين دسته معتقدند همة ما با ديدن يك گربه تشخيص ميدهيم كه اين موجود متعلق به گونة گربه است. شهود ما در اين مورد اشتباه نيست. اما وظيفة ما يافتن ضابطهاي براي اين شهود است. مايكل روس اين مسئله را اسراراميزترين معماي طبيعت ميداند. در حالي كه از ديدگاه داكينز اين مسئلة چندان مهمي نيست و زيست شناسي مسائل مهمتري دارد .
در فرايندهاي تكاملي علّيت به چه معنا است؟فرايند تكامل موجبيتي است يا غيرموجبيتي؟
استفان جيگولد در كتاب حيات شگفت انگيز ادعايي مطرح ميكند كه مورد تفسيرهاي گوناگون قرار گرفته است. او ميگويد اگر ميتوانستيم نوار حيات را به عقب برگردانيم شايد در اجراي مجدد نوار انسان در فرايند تكامل به وجود نيايد. اما معناي اين سخن چيست؟ اين عبارت را به دو شكل ميتوان تفسير كرد. اول اينكه اگر شرايط اوليه تغيير كند انسان تكامل نمييابد (كه احتمالاً منظور گولد اين مورد است)، دوم اينكه حتي اگر شرايط اوليه ثابت بماند باز هم امكان دارد انسان تكامل نيابد. موجبيتگرايان در زيستشناسي كساني هستند كه با اين تفسير اخير مخالفند اما غيرموجبيتگرايان نه تنها اين امكان را منتفي نميدانند بلكه آن را محتمل نيز مييابند. موجبيتگرايي ديدگاهي است كه وضعيت آتي جهان را ميتوان براساس وضعيت كنوني آن معين كرد و غيرموجبيتگرايي ديدگاهي مخالف ديدگاه موجبيتگرايي است.
بحث پيرامون موجبيت يا عدم موجبيت در فرايند تكامل از بحثهاي داغ فلسفة زيستشناسي در دو دهة اخير بوده است. به نظر ميرسد كه شروع بحث به كتاب اليوت سوبر با عنوان ماهيت انتخاب باز ميگردد. سوبر در اين كتاب مدعي ميشود كه پديدههاي تكاملي در سطح كلام از عدم موجبيتي كه در سطح خرد حاكم است مصون نيستند. در واقع سوبر غيرموجبيتگرا است. در سالهاي 1988 و 1994 رزنبرگ و در 1994 باربارا هوران به نقد استدلال سوبر پرداختند و از موجبيتگرايي در فرايند تكامل حمايت كردند. در سال1996 روبرت براندون و اسكات كارسون مقالة مشتركي نوشتند كه به دفاع از ديدگاه سوبر ميپردازد(اين مقاله به BC معروف است). اين مقاله باعث شد لزلي گراوس، هوران و رزنبرگ در 1999 مقالهاي در دفاع از موجبيتگرايي مجانبي (توضيح آن در ادامه خواهد آمد) بنگارند (اين مقاله به GHR معروف شده است). در سال2001 ديويد استاموس و بروس گليمور در مقالات جداگانهاي كه به لحاظ زيست شناسي نيز حايز اهميت است از غيرموجبيت گرايي دفاع كردند. اين دو مقاله باعث شد كه يكي از موجبيتگرايان يعني رزنبرگ قدري موضع خود را به غيرموجبيتگرايان نزديك كند و اظهار دارد: «فرايند تكامل حداقل در برخي از مهمترين فرايندهاي اساسياش غيرموجبيتي است». در سال 2002 روبرتا ميلستين اين ادعا را مطرح كرد كه با توجه به مجموعة اين مقالات نميتوان به نفع هيچ يك از اين دو ديدگاه راي داد و اظهار كرد برخلاف رزنبرگ، او از استدلالهاي استاموس و گليمور قانع نشده است.ميلستين پس از بررسي كلي و مقابلة اين مقالات با يكديگر به اين نتيجه ميرسد كه ادعاهاي هيچ كدام از اين دو دسته بر اساس شواهد زيست شناسي نيست و در واقع ما با شهود موجبيتگرايي در مقابل شهود غيرموجبيتگرايي مواجه هستيم.
دوسؤال كلي در اين مباحثات به چشم ميخورد: اگر كوانتوم مكانيك (در سطح خرد) غيرموجبيتي باشد بايستي بپذيريم كه فرايند تكامل نيز غيرموجبيتي است؟ آيا عدم تعين در سطح خرد به سطح كلان نيز نفوذ ميكند؟BC به اين سؤالات پاسخ مثبت ميدهد در حالي كه پاسخ GHR به آنها منفي است.
چگونه بايد احتمالات را در نظرية تكامل تفسير كرد؟ از ديدگاه GHR احتمالات در نظرية تكامل كاملاً خصلتي معرفتي دارد در حالي كهBC ميگويند حتي اگر نظرية تكامل موجبيتي نيز باشد باز هم احتمالات به كار رفته در نظريه صرفاً معرفتي نيستند بلكه تبييني از پديدههاي واقعي ميباشند.
از ديدگاه ميلستين پاسخ به سؤال دوم تا حد زيادي وابسته به پاسخ سؤال اول است. زيرا اگر فرايند تكامل موجبيتي باشد برخي تفسيرهاي احتمال كنار خواهند رفت، اما اگر فرايند تكامل غيرموجبيتي باشد تقريباً هر تفسيري از احتمال مناسب است.
غيرموجبيتگرايان دو استدلال مختلف براي تأييد نظرات خود ارائه ميدهند. در استدلال اول كه به استراتژي نفوذ معروف است سوبر و BC ميگويند عدم موجبيت در سطح خرد به سطح كلان كه توسط زيستشناسي تكاملي توصيف ميشود نفوذ ميكند. «اگر شانس در سطح خرد واقعي است، در سطح كلان نيز بايستي واقعي باشد» . اعتراض موجبيتگرايان به «بايستي» در اين گزارة شرطية سوبر است. GHR قبول ميكنند اين امكان وجود دارد كه عدم موجبيت كوانتومي گاهي نتايج زيستي را تغيير دهد اما از ديد آنها اين امكان بسيار غيرمحتمل است. ميلستين به اين استدلال راGHR موجبيتگرايي مجانبي ميگويد. مكانيك نيوتني در توصيف رفتار اشياي ماكروسكوپي موجبيتي است و احتمال اينكه در موردي ماكروسكوپي قوانين نيوتني به سبب عدم موجبيت در سطح خرد نقض شوند بسيار كم است. گلنان مثالي روزمره براي موجبيتگرايي مجانبي ارائه ميدهد. با فشار كليدي ماشين خودكار نوشابه به صورت موجبيتي نوشابهاي تحويل ميدهد. اگر سكهاي را در دستگاه گذاشته و كليد را فشار دهيم اما نوشابهاي تحويل داده نشود دليل آن به وجود آمدن نقصي مكانيكي در دستگاه است و تفسير غيرموجبيتي از چنين پديدهاي درست نيست .
نكتة قابل توجه اين است كه موجبيت گرايان و غيرموجبيت گرايان در مورد اينكه در سطح جهشهاي ژني غيرموجبيت حاكم است اختلاف نظري ندارند وهر دو دسته ميپذيرند كه در سطح خرد موجبيت حاكم نيست. اين دو حتي بر سر اينكه عليالاصول امكان آن وجود دارد كه عدم موجبيت در سطح خرد به سطح كلان نفوذ كند نيز اختلافي ندارند. اختلاف آنها بر سر فراواني اين نفوذ است. موجبيتگرايان معتقدند با وجودي كه چنين امكاني منتفي نيست ولي تقريباً هيچگاه اين امكان تحقق نمييابد. در حالي كه غيرموجبيتگرايان ميگويند هر چند اين نفوذ هميشگي نيست اما مطمئناً بيش از «تقريباً هيچگاه» است. ميلستين ميگويد تا جايي كه بحث به اين واژگان انتزاعي محدود شود نزاع پايان نخواهد يافت، زيرا در اين جا با شهود دو دسته مواجه هستيم. جهان مشاهدهپذير پديدههاي زيادي دارد كه به ظاهر موجبيتي هستند اما داراي پديدههاي زياد ديگري هم هست كه ظاهرا غيرموجبيتي ميباشند. بدون ارائة مثالهاي عيني دليل خوبي براي ترجيح يك شهود بر ديگري نداريم. بنابراين ميلستين منازعه بر سر نفوذپذيري عدم موجبيت از سطح خرد به كلان را «مغالطة نفوذ» مينامند. ستاموس براي گريز از چنين مغالطهاي سعي در ارائة شواهدي عيني براي ادعاي عدم موجبيت دارد. مقالة او به لحاظ زيستشناسي پيچيده است ولي او موفق ميشود نشان دهد كه دقيقاً در كدام نقاط جهش نقطهاي عدم موجبيت حاكم است. اما او به مسئلة اصلي مورد بحث نميپردازد: به چه ميزان اين عدم موجبيت در جهش نقطهاي به سطح تكاملي نفوذ ميكند؟
راهكار ديگري كه غيرموجبيت گرايان در استدلال براي عدم موجبيت در سطح تكاملي ذكر ميكنند «راهكار خودمختاري» است. در اين راهكار نقش عدم موجبيت در كوانتوم مكانيك حاشيهاي است و طرفداران عدم موجبيت در فرايند تكامل مستقيماً، و بدون توسل به عدم موجبيتهاي كوانتومي، براي ادعاهاي خود دليل ميآورند. مثلاً براندون و كارسون از مشاهدات و آزمايشهايي كه بر روي موجودات كلون شده صورت پذيرفته بهره ميگيرند. موجودات كلون شده كه تحت شرايط آزمايشگاهي يكسان و كنترل شده رشد كردهاند هرچند به لحاظ ژنتيكي يكسانند اما خصوصيات فيزيكي متفاوتي دارند و برخي از آنها به لحاظ توليدمثلي موفقتر از بقيه هستند.مثلاً گياهان كلون شده كه تحت شرايط آزمايشگاهي يكساني رشد كردهاند ارتفاع و وزن متفاوتي داشته و تعداد گلهاي آنها متفاوت است و در نتيجه موفقيت توليد مثلي متفاوتي دارند. مثال روزمرهاي كه همگي با آن آشنايي داريم تفاوت اثر انگشتان در دوقلوهاي يكسان است. براندون و كارسون معتقدند اين دسته از شواهد بيانگر عدم موجبيت در فرايندهاي تكاملي است. ميلستين ميگويد در چنين مثالهايي استدلال غير موجبيتگرايان اين است كه بهترين تبيين براي مشاهدة الگوهاي تصادفي باور به غير موجبيتگرايي است. اما او معتقد است با فرض موجبيتگرايي بعلاوة متغيرهاي نهان ميتوان الگوهاي تصادفي را به همان خوبي توضيح داد. وي براي نمونه به برنامههاي ايجاد اعداد تصادفي در كامپيوترها اشاره ميكند كه فرايندي كاملاً موجبيتي است اما حاصل كار را به صورتي غير موجبيتي ميبينيم. وي ميگويد در مثال گياهان كلون شده ميتران گفت كه يا در فرايند كلون كردن اشتباهي، ولو كوچك، روي داده است و در نتيجه گياهان كاملاً يكسان نيستند و يا محيطهاي آزمايشگاهي رشد واقعاً يكسان نبودهاند. فرض متغيرهاي نهان موجبيتي، حداقل عليالاصول ممكن است. موجبيتگرايان معتقدند فرض متغيرهاي نهان خود انگيزهاي براي جستجوي علل ناشناخته در فرايندهاي زيستي است ، و بنابراين حداقل به لحاظ روششناسي اين فرض مزيتهاي بيشتري دارد. از سوي ديگر غير موجبيتگرايان ميگويند گاهي فرض متغيرهاي نهان مفيد است اما گاهي نيز باعث هدر دادن وقط و انرژي ميشود.
به نظر ميرسد در حال حاضر اين بحث به بنبست رسيده است و چنانچه ميلستين پيشنهاد ميكند به نتيجه رسيدن آن نيازمند شواهد عيني بيشتر است.
منبع : هادي صمدي ، فصلنامه ذهن، شماره 19
نظر شما