در آخرين شب سفر به سرزمين «صبر» به ديدار او رفتيم. با صفا و بي ريا پذيرايمان شد. به همان باصفايي ارگ . كاش بودي و ميديدي وقتي كه چهره در هم كشيد و اشك در چشمانش حلقه زد. و شايد بخاطر ما كه ميهمانش بوديم ، لبخندي چاشني نگاه غمزده اش كرد.

خواستيم تا از خودش و از ارگ بگويد و او گفت : محمود توحيدي هستم. 56 سال سن دارم .تحصيلات خود را در مقطع ابتدايي در مدرسه عماد كه قديمي ترين مدرسه بم بود آغاز كردم. دوره دبيرستان را هم در مدرسه اميني خواندم وبعد براي تدريس ومعلمي به بندر عباس رفتم. در آنجا كنكور دادم ودر دانشگاه تربيت مدرس تهران زير نظر اساتيد بزرگ ودانشمند ليسانس ادبيات گرفتم. بعد تصميم گرفتم ارگ بم را بعنوان موضوع پايان نامه ام انتخاب كنم. وهمين امرانگيزه اي شد كه بعدا كتابي در مورد ارگ تاليف كردم. وقتي استادان پايان نامه را خواندند، مرا بسيار تشويق كردند.
همين شد كه وقتي من به طور ثابت براي زندگي به بم برگشتم همنشيني من و ارگ آغاز شد و انس خاصي با آن پيدا كردم. منزل ما نزديك ارگ بود. خاطرات وبازي هاي كودكي ما با ارگ عجين شده است. پدران ما همه نسل در نسل رنگرز بودند و پارچه هاي رنگشده از جاده ابريشم به كشورهاي مختلف مي فرستادند. مغازه وكارگاه ايشان در بازارچه نزديك ارگ بود . چناچه پاتينجر انگليسي در خاطراتش مينويسد وقتي من به ارگ بم ميرفتم وپشت در منتظر كسب اجازه از طرف حاكم براي ورود به شهر مي شدم در مغازه هاي رنگرزي صبحانه خود را صرف مي كردم.
از طرف مادري پدر بزرگ من معاون ارتش ارگ بم بود ودررابطه با پشتيباني از مشروطيت كه شرح آن در كتاب پيغمبر و دزدان هست توسط نظام الدين توپچي كه به ايشان خيانت مي كند به شهادت مي رسد. به علت اين دو پيشينه خانوادگي علاقه فراوان من به ارگ بم ريشه دار و عميق تر بود.
بنابر اين عشق ما به ارگ بم اين چنين بود ومدت 9 سال من تنهايي وبدون دريافت هيچ حقوقي هركسي كه براي ديدن ارگ مي آمد يك ساعت ونيم تا هفت ساعت مي بردم و مكان هاي مختلف ارگ را نشانش مي دادم. اين كار هم برايم خيلي سخت بود به همين علت در سال1372 شركتي را به ثبت رساندم تحت عنوان هفت واد . كه اين هفت واد حاكمان ارگ بم بودند. اين اتحاديه 20نفر عضوداشت . مشكل راهنمايي ارگ بم به اين وسيله تا حد زيادي حل شد. سال70 آقاي هاشمي رفسنجاني ديداري داشتند از ارگ و بعد در تهران گفتند كه من پيشنهاد ميكنم هر ايراني يكبار هم كه شده به ارگ بم سري بزند . بعد از اين مسئله و نيز سفر آقاي خاتمي به اسپانيا بازديد مردم ايران وتوريست هاي خارجي از اين مكان زيبا بيشتر شد به حدي كه درايام عيد كه تقاضا براي بازديد از ارگ خيلي بالا مي رفت بازهم تعداد راهنما كافي نبود.
ارگ بم را كسي مي تواند توضيح دهد كه در اطرافش مطالعه داشته باشد. مثلا سيستم آب رساني ارگ سيستم بسيار پيچيدهاي بود. من چندين بار در برنامهاي از سوي وزارت نيرو آن را توضيح دادم كه چگونه به نقاط مرتفع ارگ آب رساني صورت ميگرفت. اين بود كه هركسي نميتوانست زود بيايد و راهنما بشود . بايد حتما در اطراف اين مطلب مطالعه زيادي ميكرد. بنابر اين در سال هاي بعد ما انجمني را به ثبت رسانديم به نام دوست داران ميراث فرهنگي وكارهاي ما بيشتر شد و من نايب رييس انجمن بودم . البته همزمان عضو معتمد حمايت از آثار باستاني فرمانداري هم بودم و وظيفه ما اين بود كه اگر كسي خواست به آثار باستاني صدمه برساند ما سريعا گزارش كرده واز خراب كردن اين آثار جلوگيري مي كرديم.

خلاصه در اين انجمني كه تأسيس شد ما به افراد علاقهمند در زمينه راهنمايي ارگ آموزشهايي ميداديم . حتي يادم هست كه من شعري گفته بودم كه دوستان راهنما هميشه در ابتداي بازديد بعد ازبسم الله الرحمن الرحيم براي بازديدكنندگان مي خواندند:
هرذره خاك ارگ راهي دارد هركنگره اش ز فخر نازي دارد
گربازكند زبان به صحبت خشتي داني كه چه سوزي وچه سازي دارد
اي ارگ بنازم قد وبالاي تورا آن چهره دلرباي زيباي تورا
خشتان ستبر وسنگ خاراي تورا گلدسته مسجد و مصلاي تورا
دمي بنشين به ارگ بم نظركن دل از ياد عزيزان پر شرر كن
به عبرت بنگر اين ويرانه هارا سر از سوداي اين دنيا به در كن
من در طول اين 20 سال دفعاتي را كه از ارگ بازديد ميكردم ، ميشمردم. ديدار 6314 من از ارگ، آخرين ديدار من بود . و خاطرهاي غم انگيزي از آن در ذهنم برجاي ماند. مديركل اطلاع رساني ارگ بم با من تماس گرفت وگفت در كلاس ، درسي دارم با عنوان موسيقي در اسلام. بايد ارگ بم را براي بچه هاي كلاس توضيح بدهيد. ايرج بسطامي هم كه با ما هم رابطه فاميلي داشت و هم بسيار دوست بوديم دعوت كرده بودند. ما ارگ را گشتيم بعد رفتيم زورخانه ارگ و چند بيت حماسي درنقش مرشد زورخانه بم خوانديم بچه ها از آقاي بسطامي خواهش كردند كه ايشان هم چند بيتي بخوانند مرحوم بسطامي گفتند من به شرطي مي خوانم كه شما دوربين ها را خاموش كنيد به هر حال آقاي بسطامي خواندند و بقيه ارگ را كامل گشتيم. و نميدانستم اين آخرين باري است كه ارگ را خواهم ديد. حال عجيبي داشتم . وقتي موقع خروج دو نگهبان ارگ را ديدم انگار داشتم از ارگ بم خدا حافظي مي كردم. انگاركه درآن سفر ما دلمان را در بلنداي ارگ گذاشتيم وآقاي بسطامي هم حنجره داوودي خود را در لابه لاي خاك هاي سرد گورستان بهشت زهراي بم گذاشت.
تا كنون اشخاص زيادي از ارگ بم ديدن كرده اند. زيباترين خاطره من از ارگ بم ديدار مرحوم علامه جعفري ازارگ بود كه من را به ايشان معرفي كردند . من تا آن روز استاد را نديده بودم ولي به ديدن ايشان خيلي علاقه داشتم. در كرمان به آقا گفته بودند كه شما از نظر خستگي وكهولت سن نمي توانيد برويد ارگ ولي ايشان اصرار كرده بودند كه نه! من حتما ميخواهم ارگ بم را ببينم. وقتي آمدند ، دم در ارگ همراهان آقا بدون اينكه ايشان متوجه شوند ، به من گفتند كه ايشان را خيلي خسته نكنم وتا همين چند قدمي سربازخانه ببرم و سريعتر برگردانم ولي خود آقا خيلي اصرار داشتند كه همه شهر را ببينند. حتي از برج ديده باني كه 60 متر ارتفاع دارد و راه صعب العبوري هم داشت بالا آمدند واز آنجا از يكطرف تمام بم و از يكطرف نخيلات و از طرفي رودخانه و زيبايي كوير را ديدن كردند و جلوي درارگ وقتي خواستند برگردند يك جمله بسيار زيبا فرمودند: اگر ارگ بم را نديده بودم سفر كرمانم باطل بود.
آقاي حداد عادل هم كه رييس فرهنگستان زبان فارسي بودند با دقت فراواني از ارگ بم ديدن كردند كلا هر كسي كه با دقت از اين اثر تاريخي ديدن مي كرد يك حالت معنوي خاصي به او دست مي داد. من خودم هم به همين صورت بودم معنويت ارگ خيلي مهم بود همين معنويت باعث مي شد كه حتي اگر يك فرد معمولي از ما براي بازديد از ارگ راهنما ميخواست ، ما اورا نااميد نميكرديم.

وقتي ساعت 15/10 شب قبل 5 دي زلزله خفيفي پيش آمد من با بچه ها رفتم خانه پدر خانمم و آنجا استراحت كرديم. تا اينكه ساعت 28/5صبح، زلزله اصلي به وقوع پيوست. من وفرزندانم سالم بوديم. پس از دريافت خبر سلامت پسرم و اقوام قدم زنان رفتم به طرف ارگ. اما وقتي رسيدم ديدم ارگ فرو ريخته. چيزي كه اصلا انتظار نميرفت. چه كسي باور ميكرد ديوارهايي كه 18 مترعمق داشتند، چنين در هم كوفته شوند. داخل ارگ هم خيلي خراب بود. با ديدن اين صحنه ها مايوس شدم حدود 5دقيقه بيشتر نتوانستم آنجا دوام بياورم. من يار ديرينه خودم را از دست داده بودم. برگشتم بسمت خانه. نزديكي هاي خانه پيرمردي را ديدم كه قبلا در ارگ خشت مي ماليد. پيرمرد آمده بود به ديدن من . وقتي همديگر را زنده ديديم خيلي خوشحال شديم ولي براي ارگ نارحت بوديم. نشستيم كنار هم و براي ارگ گريه كرديم. مي گفتيم ما روزي 12 ساعت از زندگيمان در ارگ سپري مي شد و زندگي وعشق ما ارگ بودودر آنجا آرامش پيدا مي كرديم. نمي توانستيم خرابي آن را تحمل كنيم :
زارگ بم شنو حال دل من كه عمري بود يار و همدم من
زداغ مروه و ويراني شهر كمرخم كرد اين ديرين ول من
چند روزبعد دوباره به بعضي جاها سر زدم . ديدم شدت خرابي ها باعث شده ديوار هاي خشتي به هم كوفته شوند. اون روزهاي اول وقتي افراد مي آمدند و روي اين خشت ها پا مي گذاشتند، انگار روي قلب من پا ميگذارند. چون اين ديوارها هر كدامشان اثر ارزنده تاريخي بودند.
درهرحال خيلي سخت است كسي را كه چند سال دوستش بوده ايد وبه اوعلاقه داشته ايد ، غرق به خون ببينيد واين دوست يك نگاه هايي به آدم بكند كه گويي با آن نگاه ميگويد من ديگر نمي توانم كمرراست كنم .وقتي رفتم سربازخانه و حسينيه را ديدم كه 70% سالم مانده بودند كمي آرامم كرد ولي بازهم بعضي شبها از فرت تنهايي به ارگ مي روم و اين شعر را براي خودم ميخوانم:
خانه هايي كه بي سرو سقفند كوچه هايي كه بي دل وبندند
همه در يك سكوت ماتم زا برزمان وزمانه مي خندند
گوكجايند مردم اين شهر كه سراز خواب ناز بردارند
لحظه اي كن نظاره در بازار كه هميشه مغازه ها بازند
گرچه بي صاحب و در وبندند مشتري ها چرا سزاوارند؟
بنگر از ماوراي ارگ شهرمرا كه نخيلات آن چه زيبايند
خانه باغي كه خلد برين دشت وصحراش چه زيبايند
من و توحيدي و هزاران دل كه چوپروانه گرد اين شمعند
شمع راگر رسد حوادث دهر درهوا داريش چرا جمعند
بازار كه اشاره كردم همان بازارچه جلوي درب ارگ بود واينكه گفتم من وتوحيدي ، خودم و توحيدي را كه در واقع همان عاشق واقعي است داغدار ويراني بم مي دانم.
از جماعت دوستان همراه ما ، عده اي هنوز قدرت ندارند وارد ارگ شوند. بعضي هم كه براي مستند سازي آمده بودند با چشمان اشكبار از ارگ خارج شدند . مردم هم براي ارگ بم گريه مي كردند. مردم هم مثل ما خيلي از ويراني ارگ ناراحت شدند. گاهي اشخاصي بودند كه عزيزان خودشان را درزلزله از دست داده بودند ، ولي براي ويراني ارگ جدا گريه مي كردند. من بارها گفتم كه بم لرزيد و دنيا را به لرزه درآورد. كجاي دنيا اين همه امدادگر ونيروهاي كمكي براي زلزله اعزام ميشدند. بم دوست دار زياد داشته و دارد.
مرا ارگ و مرا ارگنامه اي بود هزاران نكته در هر خانهاي بود
ز تحريرش مرارت ها كشيدم نبود ارگنامه بل غمنامه اي بود
من بعضي روزها كه دلم مي گرفت سر ظهر مي رفتم ارگ. هيچ كس نبود. من بودم و ارگ و يك جغد. اين جغد معمولا روي گلدسته مسجد ارگ مي نشست. من به اونگاه مي كردم و او هم به من نگاه ميكرد. ولي نگاه من با او فرق داشت من ارگ را زنده مي ديدم. محلاتي كه اين ارگ داشت اسمشان راميدانستم و هميشه فكرميكردم مشغول فعاليت هستند. فكرمي كردم در آن محله اي كه خياط ها بودند، دارند خياطي ميكنند. هميشه فكرمي كردم پينه دوزدارد كفش مي دوزد. هميشه فكر مي كردم گيوه دوز دارد گيوه مي دوزد. هميشه فكرميكردم يكي دارد زين اسب را مي بندد. لباف مشغول عبا دوختن است. من جريان دستگيري لطفعلي خان زند را در اصطبل ارگ وقتي به بازديد كنندگان توضيح مي دادم آنها تصورمي كردند، انگارمن درآن ماجرا بوده ام.
خيلي سخت است . من هميشه ارگ را به شكلي ميديدم كه مثلا وقت ظهراذان گفتهاند و همه دارند بدوبدو ميروند به طرف مسجد براي نماز وبعدش هم دارند برميگردند وبعد دارند نهار ميخورند. بعد سواراسب مي شدند، ميرفتند بيرون وعلوفه اسبشان را روي چهار پا گذاشته اند دارند برمي گردند. اينها خيلي سخت است براي آدم ومن به عينه اينها را ميديدم. تصاوير خيال بود ولي براي من خيلي فرق ميكرد .
مشكل ميدانم كه ارگ دوباره سر پا شود چونكه هرگز چيزي كه قديمي ها ساختند را امروزه نمي توانند دوباره بسازند.
خدا نصيب هيچكس غم عشق نكند. به خاطر همين بود كه گفتم نبود ارگنامه بل غم نامه اي بود. اين غم عشقه كه گفتم .


نظر شما