به گزارش خبرنگار مهر، محمدجواد آسمان یکی از شاعران معاصر کشورمان که دستی هم در پژوهشهای ادبی دارد، در مقالهای به معرّفی نقی عبّاس، شاعر پارسیسرای هندوستانی و نقد و بررسی شعر او پرداخته است.
در ادامه، این مقاله را به همراه نمونههایی از سرودههای این شاعر هندی خواهید خواند:
سید نقی عباس (नक़ी अब्बास)، با تخلّصِ «کیفی»، شاعر پارسیسرای هندوستانی، در روز ۱۱ دی ۱۳۶۴ خورشیدی در شهرستان گوپالپور، در پیرامون شهر سیوان در ایالت بیهار هندوستان زاده شده است. او رشته زبان و ادبیات فارسی را در دوره کارشناسی در دانشگاه اسلامی علیگر (در سال ۱۳۸۷ خورشیدی) و در دوره کارشناسی ارشد در دانشگاه جواهرلعل نهرو (در سال ۱۳۸۹ خورشیدی) سپری کرده و اکنون همین رشته را در دوره دکترا در دانشگاه جواهرلعل نهرو در دهلی نو پی میگیرد. عنوان پایاننامه دورهی پیشدکتری او (در سال ۱۳۹۱) «نقد ادبی در ادبیات فارسی هند» بوده است.
تا کنون تصحیح متن انگلیسی و ترجمهی فارسی کتاب «زندگی و آثار حزین لاهیجی» به قلم وی منتشر شده و مجموعهی سرودههای فارسیاش در دست انتشار است. او مدیر مسؤولی و سردبیری مجلّهی علمی ـ پژوهشی «نقد و تحقیق»، و همچنین دبیری بخش فارسی مجلّه سهزبانه «سقراط»، و دبیری تحریریه مجلّه «ادراک» را در کارنامه دارد. نقی عباس اکنون به تدریس دروس مرتبط با زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه جواهرلعل نهرو و دانشگاه ملی اسلامی هند اشتغال دارد.
درباره شیوه شاعری نقی عبّاس
نقی عباس، شاعری متفلسف و هندیسراست. تعبیر تفلسف را برای او نه از روی فروبینی، بل از سرِ آن به کار بردم که بیتعارف، به شخصی بودن و تجربی بودن اندیشهورزیهای وی در اشعارش، بدبینم. وفور اینگونه اندیشهها در شعر شعرای پیشین، این ظن را در تصور من قوت میبخشد. او به شیوهی پیشینیان، از نامحترم بودن اهل هنر در این زمانه شکایت دارد (شعرهای ۲ و ۱۰)، و دانش و ادراک را بلای جام آدمیزاد میبیند که احتمالا پاداَفرهش آوارگی فرزندان آدم در این جهان است (شعر ۴). گلایه شاعر از صرف شدن و خلاصه شدن زندگی آدمیان در تلاش کسب نان، باز گرچه بر ارج دغدغههای متعالی و خوداندیشیده شاعر تأکید دارد، اما هیچ بعید نیست که این مضمون هم گوشه چشمی به باور عقوبتِ توراتیِ پدرِ نافرمانِ ما در عدن داشته باشد (شعر ۲)!
از این دقیقه لطیف که «چرخش گنبد کبود، ما را بازی میدهد» (شعر ۹) که بگذریم، من بیمیل نیستم که حتی شکایت نقی عباس از خودخواهیِ آدمها (در شعر ۶) را نیز در راستای همین امر ببینم و آن را به مثابه شاهد در نتیجه جنسِ نگاهِ فلسفیِ شاعر به روزگارِ کنونی بپندارم. و بالأخره میرسیم به ذکر نمونههای کلاسیکتر تفلسف در شعر این شاعر، از قبیل اینکه «عشاق همواره ناکامیاب هستند» (شعر ۸) یا «مهم رفعِ نیاز است؛ نه اشرافیت یا سادگی ابزار رفع نیاز» (شعر ۵).
نقی عباس در یکی از سرودههایش با ظرافت و نازکاندیشی صمیمانهای خالق هستی را مخاطب قرار میدهد و با عنایت به باور ستمپیشگی فلک، طلبکارانه و البته عاجزانه میپرسد که:
«غمِ دنیا به جای خود کم نیست؟
ای خدا! جورِ آسمان تا کی!؟» (شعر ۲)
و آنگاه با نهیب زدن اینکه «اصلا گیرم که من عامیام!»، با استدلالی شیرین، خم را به رخ ساقی خاصالخاص میکشد که:
«خم نداند فرق خاص و عام را
ساقیا! پر کن دگر این جام را» (شعر ۸).
از خدا گفتیم... و بیفزاییم که از قضا نگاهِ دینی نیز در سرودههای این شاعر پربسامد است؛ از اشارههای سطحی و گذرای دارای اشاره به محرم و عاشورا (شعرهای ۱ و ۴) گرفته تا اشاره به واقعه معراج و توصیه به بندگی (شعر ۷) و اندرز دادن در مورد دَم را غنیمت شمردن برای خودشناسی، فانی و گذرا بودن دنیا و زمان، بیهوده بودنِ غمهای دنیوی، و برحذر داشتن مخاطبان شعرش از غرّگی به خویش (شعرهای ۱، ۲، ۳، ۶، ۹).
اما کار به همینجا ختم نمیشود و شیرینکاریهای البته مسبوق به سابقهای نیز در سطحِ فکریِ شعرِ شاعرِ ما از حیثِ نگاه به امرِ دین رخ مینماید؛ رجحان گناه بر ثواب (شعر ۷) و اشتباه بر صواب (شعر ۳) و می بر کوثر (شعر ۱۰) و رجحان میکده بر مسجد، یا دستِ کم یکی دانستنِ ارجِ آن دو (شعرهای ۳ و ۵) از این قبیل است. گاهی هم طنّازیِ عارفانهای نظیر این بیت از او سر میزند که:
«عاقبت، یا دار، یا زندان بُوَد
حاصل فتح و شکست ما یکیست» (شعر ۵).
نقی عباس در بیت دیگری نیز اعتبارِ آسمانِ چهارم و بنِ چاه را در مسلکِ بندگی، یگانه میشمارد و با به چالش کشیدنِ ارزشِ ذاتیِ «بالا و پایین»، به عبارتی پا در کفشِ «سوسورِ» زبانشناس میکند! (شعر ۷).
شاعر نویافتهی ما نسبت به عشق هم بینظر نیست؛ هرچند که جنس نگاه او به عشق نیز، ملغمهایست از خودیافتهها و تکرارها. عشق در نظر او مترادف با تنهایی و وحشت و ویرانیست (شعر ۵). آب عشقی که وی از آن دم میزند، با عقل در یک جو نمیرود و نه تنها نصیحتپذیر نیست، بلکه شماتت و ملامت آن از سوی عاقلان فارغ، عین نادانیست (شعر ۵). در بیان مکرر این شاعر، عاشق، ناکامران است (شعر ۸)، ستم معشوق، از الطاف اوست (شعر ۶) و کشته عشق، زنده جاوید به شمار میرود (شعر ۹).
در لایه اندیشهورزی و مضمونپردازیِ اشعارِ نقی عباس، ابیاتِ لطیف و رندانهای از این دست، بسیار است که:
«قول امشب، وعدهی فردا یکیست
لطف داری! حاصل اینها یکیست» (شعر ۵).
«ای خدا! یک سینه آرامم ببخش
دادهای گر اینهمه آلام را» (شعر ۸).
ابیاتی که نقی عبّاس در آنها عواطفِ فردی و جمعی را زیرِ چتری واحد گِرد آورده است، کم نیستند؛ با اینهمه، هنوز به دشواری میتوان حکم داد که او توانسته باشد در همهی آناتِ سرایش، خود را از بیرون، به چشمِ خطیب نبیند و «جامهی عمل» را که کسوتِ شاعری بر دوشش انداخته نامرئی ببیند و دستِ کم در آن عرصات، با خود یگانه شود؛ خودی که تنها خودِ او نیست.
نمونههایی از سرودههای نقی عبّاس:
یک)
دو سه جامی بنوش و خرّم شو
محرم رازهای عالم شو
تا به کی پشت پردهها خوابی؟
هان! پریپیکرا! مجسّم شو
جان تو غرق معنی گُلهاست
آشنا با زبانِ شبنم شو
با تواضع، رشید خواهی شد
بر درِ خانقاهِ او خم شو
غم و شادی، رهینِ یکدگرند
محرم شادمانی و غم شو
در کمین تا به کی نهان چون گرگ؟
نابرادر مباش، آدم شو
با شغادی به هیچ جا نرسی
هفت خوان را بپوی و رستم شو
سفری در درون جانت کن
آشنا با غم محرّم شو
کعبه را سیر میکنی یک شب
از درونت بجوش و زمزم شو
آرزوها دراز و وقت اندک
ای قدم! بر زمان مقدّم شو
غم جانان به انتظار من است
غم ایّام! لحظهای کم شو
دو)
اهل علم و هنر، نهان تا کی؟
قدر دادن به ابلهان، تا کی؟
شکوهی نارسای، تا به کجا؟
غم کوتاهی زمان، تا کی؟
حُسنِ پُرشور و مست و بیپروا!
عشقِ رسوای دو جهان تا کی؟
وقت ایجاد عالمی دگر است
زندگی در تلاشِ نان تا کی؟
ای خدا! دِه کلیدِ گویایی
پیش تو، قفل بر زبان تا کی؟
غم دنیا به جای خود کم نیست؟
ای خدا! جورِ آسمان تا کی؟
سه)
ز چشمِ حیرتِ آیینه هم نگاه کنیم
به جای خنده، بر احوال خویش، آه کنیم
چقدر سجده نمودن به کعبه با اکراه؟
خوشا به پای بتی سجده دلبِخواه کنیم
به جایِ اجرِ غمِ هجر، حق دهد توفیق
که بهرِ وصلِ تو ما خویش را تباه کنیم
غمِ سیاه و سپیدِ جهان، چه بیمایهست
عبث که نامهی اعمال را سیاه کنیم
به پاسِ حُسنِ تغافلپسندیِ جانان
عجب مدار که دانسته اشتباه کنیم
چهار)
نی زیر پا زمین و نه افلاک بر سرم
آوارگی نصیبم و ای خاک بر سرم!
یا هر طرف خموشی صحرای خاطرات
یا بسته خنده بانگ، به پژواک، بر سرم
فرهاد، کوهکَن شد و مجنون به دشت زد
آمد بلای دانش و ادراک بر سرم
بُردم گمان که دستِ فلک خلعتم دهد
انداخت خضر، پیرهنِ چاک بر سرم
محکم گرفتم آتشِ احساس در بغل
بارید ابرِ دیدهی نمناک بر سرم
پایم کشید شوقِ شهادت به قتلگاه
دستار بست همّتِ بیباک بر سرم
هر قطره زان پیالهی لب، بود محشری
آتش به مویموی زد آن تاک بر سرم
پنج)
قولِ امشب، وعدهی فردا یکیست
لطف داری! حاصلِ اینها یکیست
وحشت و تنهایی و ویرانگی
عاشقان را خانه و صحرا یکیست
تو به مسجد، ما به بتخانه رَویم
سجدهی معشوق در هر جا یکیست
از خدا و از بتان بیگانهایم
بهرِ ما بیش و کمِ دنیا یکیست
چیست فرقِ جامِ جمشید و سُفال؟
تشنگی را کوزه و دریا یکیست
عالمی حسرتکشِ دیدارِ تو
همچو من، دیوانه و شیدا یکیست
عاقبت، یا دار، یا زندان بُوَد
حاصلِ فتح و شکستِ ما یکیست
عشق را هوش و خرد در کار نیست
حرفِ نادان، نکتهی دانا یکیست
هجرِ جانان، وصلِ جانان، نذرِ جان
خاطرِ افسرده را سودا یکیست
شش)
هرچه کردم، بر آن تأسّف نیست
در لغتنامهام «تکلّف» نیست
عاشقِ آن پریجمال شدم
حیف و صد حیف، کاین تعارف نیست
یار، بر من نمیکند ستمی
یعنی اینروزها تلطّف نیست
دل و دل، چشم و چشم، جان با جان
راستی اینهمه تصادف نیست
همه درگیرِ مصرِ هستیِ خود
هیچکس مشتریِّ یوسف نیست
پس از این، مردن است اصلِ حیات
این جهان منزلِ توقّف نیست
عشق، احساسِ لمسِ لب به لب است
همه عرفان، همه تصوّف نیست
هفت)
پیِ دلجویی خاطر، سرِ راهی گاهی
سوی من نیز توان کرد نگاهی گاهی
دلق را چاک کن و پیرهن عیش بپوش
بهتر از رنج ثواب است، گناهی گاهی
میشود رفت به معراج، اگر بنده شَویم
میشود بارِ گرانی پَرِ کاهی گاهی
یوسفی کُن ز مسیحایی اگر خسته شدی
از بلندای فلک تا بُنِ چاهی گاهی
خانهی توست دل ما، قدمی رنجه نما
لحظهای، ساعتی و هفته و ماهی، گاهی
جای حرفی، سخنی نیست به هر حال که نیست
عشق، محتاج به سوگند و گواهی گاهی
هشت)
خُم نداند فرقِ خاص و عام را
ساقیا! پُر کن دگر این جام را
تا نهادی بر لبم شیرینلبت،
شهد کردی تلخیِ ایّام را
یک شب آمد آن پریوَش روی بام
ماه، میبیند از آن شب بام را
کامرانی نیست بختِ عاشقان
چون بفهمانم دلِ ناکام را؟
ای خدا! یک سینه آرامم ببخش
دادهای گر اینهمه آلام را
دادنِ جان، ابتدای عاشقیست
کس نداند جز خدا انجام را
نه)
ناز بود آن پریوجود، ای دل!
قابلِ تو مگر نبود؟ ای دل!
وای از آن چشمهای دزدیده
که ز دستم تو را ربود، ای دل!
ساخت ما را اسیرِ گردشها
گردشِ گنبدِ کبود، ای دل!
نشنیدی جهان بُوَد فانی؟
دل نهادن به آن، چه سود ای دل!؟
هر که در عشق مُرد، جاوید است
زندگی را بگو درود، ای دل!
دَمِ رخصت که بر زبانت بود
بسُرا باز آن سرود ای دل!
ده)
زینسان که سوی غیر نظر میکنی، مکن
حال مرا که زیر و زبر میکنی، مکن
دستِ زمانه حامیِ فضل و کمال نیست
گر کارهای علم و هنر میکنی، مکن
با چشمِ فتنهخیزِ خود و طرزِ دیدنت
تشویق و سرپرستیِ شر میکنی، مکن
در میکده بیا که همین اصلِ کوثر است
واعظ! به خوابِ خُلد چه سر میکنی!؟ مکن
صد بار کُشتهایم به تیغِ ادا و ناز
با خنده عزمِ قتلِ دگر میکنی، مکن
همدردی و کرَم به غریبان، نکویی است
از کیفیِ غریب، حذر میکنی؟ مکن!
نظر شما