۱۴ بهمن ۱۴۰۰، ۷:۵۱

مهر گزارش می‌دهد؛

شب‌زنده‌داری در انتظار رود حیات با چاشنی بغض‌ها و سازها

شب‌زنده‌داری در انتظار رود حیات با چاشنی بغض‌ها و سازها

اصفهان – همه با هم می‌خوانند «اومدی صداتو قربون، اون همه ادات را قربون»، اما واقعیت این است: «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا».

خبرگزاری مهر، گروه استان‌ها – یزدان روحانی: ساعت از نیمه شب گذشته، دمای هوا به منفی ۶ درجه رسیده، اما شهر بیدار و مردم در خیابان‌ها هستند. شوقی موج می‌زند، شهری که سرما، مازوت و کرونا گرد مرده بر آن پاشیده بود، حالا شب زنده‌دار شده و صدای بوق و موسیقی از پل وحید تا پل خواجو شنیده می‌شود. این اشتیاق را آب به شهر آورده، آبی که مایه حیات است، آبی که جاری است و پس از غیبت طولانی صدای پایش می‌آید.

حال و هوای اصفهان را می‌توان در یک بیت شعر رهی معیری دید، جایی که سروده: «ز بس بر تربت صائب عنان گریه سر دادم / رهی از چشمه چشمم خجل شد زنده رود امشب». زاینده‌رود اصلی اشک‌هایی است که از چشمان منتظرِ یار همیشگی ریخته می‌شود؛ بلکه این مُسکن ۱۰ روزه بار غم این فراغ را کم کند. علی‌رغم شلوغی بوستان‌ها، اما گویا شوق بازگشایی رودِ سابقاً زاینده شهر با بُغضی عمیق گره خورده، شاید بخاطر آتشی است که بر جان چادرهای بی‌پناه افتاد.

شب‌زنده‌داری در انتظار رود حیات با چاشنی بغض‌ها و سازها

مدتی پیش بستر زاینده‌رود صحرای کربلا بود و امروز آهسته آهسته، آب راه خود را پیدا می‌کند و به سمت خواجو سرازیر می‌شود تا یاد یکی از بزرگ‌ترین تراژدی‌های تاریخ زنده شود. در هر گوشه‌ای آتشی روشن شده و در این شب سرد و تاریک صدها نفر به انتظار روشنایی آب ایستادند. از «وحید» خبرها می‌رسد، یار بی‌وفا بالاخره آمد، با انعکاسی از نور ماه زنده رود می‌خزد و یاران قدیمی «خواجو» و «سی‌وسه‌پل» را طلب می‌کند.

خاک تشنه است و زاینده‌رود کم رمق و کم سرعت، اما این اتفاقات باعث نمی‌شود که چشمان منتظر خم به ابرو بیاورند. هوا سردتر و سردتر می‌شود، اما پاها محکم‌تر ایستادند. «مگر چند بار این آب باز میشه، خدا میدونه دوباره کی این صحنه اتفاق بیافته، تا صبح هم وایمیسم تا آب به خواجو برسه». این‌ها را مردی میان‌سال می‌گوید که با کلاهی سیبری و اورکتی بلند کنار آتشی که در بستر رود روشن کرده ایستاده.

آن سوتر، هنوز روح خواجو زنده است، زیر پلی که خارجی‌ها به آن «پل موسیقی» می‌گویند جوان‌ترها مشغول ساز و آواز هستند. مردی تنبک می‌زند و می‌خواند: «کدوم کوه و کمن بوی تو داره یار؛ کدوم مه جلوه روی تو داره؟» انگار دارد برای معشوق نصف‌جهان، زنده رود می‌خواند که با عشوه در حال رسیدن به یار دیرینه خود است.

این بامداد خواجو کلکسیونی از روحیات است، هرکس در این شهر رابطه‌ای خاص با عنصر اصلی آن یعنی رود روزی زنده‌اش دارد. پیرمردی که او را علی آقا خطاب می‌کنند و گویی پاتوقش در خواجو است و بسیاری او را می‌شناسند با حسرت یکی از اشعار خواجوی کرمانی را یاد آوری می‌کند: «راستی را در سپاهان خوش بود آواز رود / در میان باغ کاران یا کنار زنده رود. اما آقا کو اون رود و آب و باغ کاران؛ هی خدا به ما رحم کن و این رود را از ما نگیر».

شب‌زنده‌داری در انتظار رود حیات با چاشنی بغض‌ها و سازها

تیرگی شب مقابل برق چشمان این چشم‌های منتظر کم می‌آورد، معشوق در راه است و حالا نزدیک و نزدیک‌تر شده و به تنها چند قدمی رسیده. از دور دست‌ها سر و صدا می‌آید، صدای جیغ، به نظر می‌رسد آب در نزدیکای سی و سه پل است و جمعیت منتظر در آن‌جا به وجد آمدند. علی‌آقا در همین حال می‌پرسد «پسرجان ببین آب کجاس، رسید به سی و سه پل؟». از رفقایشان خبر می‌گیرند و می‌گویند که دلارام در راه است.

دلبر که می‌آیند قلب تند تند می‌زند و حالا اگرچه حجم بخاری که از سرما از دهان خارج می‌شود به چند متر می‌رسد، اما کسی کاری به سرما ندارد. انتظار رو به پایان است، پل «چوبی» آخرین مقصد پیش از خواجو است، جوان‌ها تاب نمی‌آورد و با دیدن اولین تالالوها با سر و صدای زیاد به سمت پل چوبی می‌دوند. در همین لحظه است که پراید هاچبکی که از راه اضطراری به نزدیک رود آمده صندوق را بالا می‌زند و بلندگو سر می‌دهد که «اومدی صداتو قربون....».

زنده‌رود خسته و کم طاقت، خرامان خرامان خود را به سمت خواجو می‌کشد، حالا رسیده به جایی که ماه‌های گذشته کشاورزان نشسته بودند. آب هم گویی از این تکه خاک که به آتش کشیده شد شرم کرده و تلاش می‌کند آن را دور بزند، اما آب پاک و زلال است و خون‌ها را می‌شوید و به پیش می‌رود.

صدای تنبک و آواز بالا می‌رود، عده‌ای می‌زنند و می‌رقصند، عده‌ای سجده می‌کنند و عده‌ای بغض کرده‌اند. آن مرد نیز کلاه سیبری بزرگش را از سر برداشته به سمت آب تعظیم می‌کند و سرش را که بالا می‌آورد چشمانش برق می‌زنند، اشک در آن‌ها حلقه زده. بالاخره آمد، اگرچه کم جان و بی‌وفا، اما برای چند روز آمد.

این جریان آب، اما دردی از اصفهان و اصفهانی دوا نمی‌کند، جریانی که بیشتر غصه زنده‌رود را زیاد می‌کند و کشاورز هم پیش خود می‌گوید «آمدی جانم به قربانت، ولی حالا چرا؟». روزگاری خاقانی سروده بود: «نیل کم از زنده رود و مصر کم از جی / قاهره مقهور پادشای صفاهان» اما حالا از آن همه شکوه و جلال، جریانی ۱۰ روزه مانده است.

کد خبر 5415708

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha