به این داستانها اقلیمی می گویند چون مکانی خاص دارد یعنی مکانی که در داستانها ساخته می شود و به یک منطقه مربوط است و این البته به این معنا نیست که جای دیگری نباشد اما مخصوص جایی خاص است.
باورها و گویش در داستانهای اژدهاکشان خاص است و اینها با هم یک فضای فرهنگی خاص را می سازند. از نظر ژانری، داستانها در وهله نخست شگفت هستند و البته داستانهای غیرشگفت هم در میان شان هست. معیار شگفت بودن هم معیارهای ساختاری است به این معنی که رخدادهای پیش آمده در داستان با تجربه زیسنی شما همخوان نباشد.
وقتی می گوییم شخصیت سوسک شد، در واقع داستان شگفت آفریده ایم. یعنی چیزی که اتفاق افتاده نامعمول، نامانوس و تجربهناپذیر است. تفاوت شگفت با غریب هم این است که در غریب، استدلال می شود. مثلا فرانکشتاین غریب است، تکه تکه جلو می رود و به شکل علمی ماجرا را توجیه می کند که چطور مرده زنده می شود.
داستانهای رئالیسم جادویی زیرمجموعه داستان های شگفت قرار می گیرند. شما در داستانهای شگفت می پذیرید که شخصیت تان پرواز می کند. به عنوان مثال در داستان "سیامرگ و میر" در مجموعه داستان "اژدهاکشان" باور می کنید که مرده، حرف بزند. نمی گویید چرا و چگونه؟ اکثر داستانهای این مجموعه، شگفت هستند. داستان "کل گاو" تنها داستان غیر شگفت مجموعه است.
به نظر من وقتی ما ژانر را مشخص کنیم نیاز به قیاس با نوع های دیگر نداریم یعنی معیاری که برای مکان و شخصیت در داستان مدرن همینگوی هست، به این مربوط نمی شود. داستانهای همینگوی، گفتارمحور هستند نه نوشتار محور. سنت قصه گویی کهن هم بر محور گفتار محوری است.
تا جایی که از کتاب اژدهاکشان برمی آید، علیخانی به منطقه ای خاص رفته و باورهایی که در قالب افسانه ها بوده، یادداشت کرده و آمده در قالبی داستانی، اینها را بیان کرده است. در برخی داستانها این قالب به خوبی نشسته و در برخی هم ننشسته است.
برعکس تمام دوستان من معتقدم ضعیف ترین داستان مجموعه، خود داستان "اژدهاکشان"است که داستان نشده است. یک چیز دیگر است. یعنی عناصر اسطوره ای به خدمت داستان درنیامده است. اینجا تنها یک نقل داریم که در نوع خود قشنگ است. با این حال به نظر من این مجموعه، داستانهای بسیار قوی تری دارد.
در جهان داستانهای علیخانی، چند عنصر تکرار می شود که یکی از آنها امامزاده اسماعیل است و در اکثر داستانها حضور دارد. این مجموعه داستان را در عین حال می توان به شکل خط پیوسته و داستان های به هم پیوسته نیز دنبال کرد.
درخت تادانه، درخت زالزالک، درخت توت، بز و سگ، از عناصر تکرار شونده در این داستانهاست و در مجموع، روستای "میلک" را می سازند.
وقتی داستانها گفتارمحور هستند و ار قصه ها و حکایتها ریشه گرفته اند، در واقع بن مایه اسطوره ای پیدا می کنند. این داستانها از یک بُعد، مدرن هستند و از یک بُعد نباید باشند. داستانهای این مجموعه به شکل خط زمانی عادی گفته نمی شوند که در حکایتها و افسانه ها می بینیم. گاهی در داستانهایی شاهد شکست زمانی هستیم اما زمان از بُعد دیگر در این داستانها اسطوره ای است.
در داستانی، شخصیتی را می بینیم که مرده و در داستان دیگر می بینیم هست. یعنی اینجا نشان می دهد زمان ابدی – ازلی است و آدمها دارند تکرار می شوند. از بُعد دیگر که مدرن می شوند، بحث شخصیتهاست. ما تفرد شخصیت نداریم. در حکایتها و افسانه ها و نقلهای شفاهی، نقش مایه های اجتماعی تعیین کننده هویت هستند که فلان کس چوپان است و فلان کس راننده یا شغلهای دیگر. یعنی فرقی نمی کند که مش دوستی را مش عصمت بگویند، چون اینها یک نقش اجتماعی دارند که باید باوری را انتقال دهند. این ویژگی داستانهای اسطوره ای و حکایت هاست. به همین دلیل این داستانها، شخصیت پرداز نیستند و نباید هم دنبال چنین چیزی در چنین داستانهایی بود. اینها داستانهایی هستند که از اسطوره ها ریشه گرفته اند و بیان شگفتی ای که در آن قرار می گیرند.
بنمایه 6 داستان مجموعه اژدهاکشان، به طور مستقیم مرگ است و جنازه در آنها کارکرد دارد. در بقیه هم مرگ و مردگان نقش بسیار زیادی در جهان داستانها دارند که در پایان آن میلک روبه مرگ و رو به انهدام را می سازند. روستایی که دارد کم کم تهی می شود. در دو سه داستان اشاره می شود که دارند می روند.
کلید اصلی داستان های مجموعه اژدهاکشان علیخانی این است که مرز میان زندگی، مرگ، انسان، حیوان و طبیعت محو شده و از بین رفته است. داستانهای اسطوره ای اصولا این طوری هستند. "بز" در این داستانها گریه می کند. مگر بز گریه می کند؟ یعنی یک صفت انسانی به او داده می شود. یک بخشی از وجود شخصیت است. یا سکین و سکینه. سگ هم نام زنِ شخصیت اصلی داستان است. سَکین، سگ است و سکینه، زن او. اینجا این برخورد تحقیر نیست که چرا نام سگ و زنش یکی است. کارکرد این موضوع مهم است. در واقع مرزی میان جهان زندگان و مردگان وجود ندارد و ما نمی خواهیم بگوییم وقتی کسی مرد، تمام می شود. وقتی کسی مُرد، شکل عوض می شود و این است که مش دوستی حرف می زند یا در داستان "تعارفی"شخصیت خواب می بیند و بعد همان خواب تحقق پیدا می کند. در واقع این مرزها شکسته است. داستانهای رئالیسم جادویی و شگفت این گونه هستند.
راوی داستانها به همان دلیل اسطوره ای، امروزی شده است و اگر نقصی از نظر روایت شناسی بخواهیم پیدا کینم به نظرم در راویهای علیخانی است. اغلب دانای کل هستند و عادتا هم باید دانای کل باشند. وقتی این چیزها را می گوییم یک راوی همه چیزدان باید از بیرون بگوید اما علیخانی یک جاهایی "من" توی داستان می آورد که به گمانم از دستش در رفته است. اینها روایتهای ازلی – ابدی هستند که مرز ندارند و دیگر بحث داستانهای روستا نیست، بلکه باورهاست. وقتی باورهاست، مرزی نیست و راوی باید به شکل کلاسیک روایت کند چون ذات داستان های اسطوره ای اینطور است.
داستان "اوشانان" داستانی کاملا مدرن است. راوی اش اول شخص است و این انتخاب کاملا بجا صورت گرفته است چون در این داستان در نقش خودش هست و دارد می گوید من با پدر و مادرم صحبت می کنم و منطق حضور خودش در متن را توجیه می کند و بُعد مدرنش کاملا ارجح است و راوی اش کاملا مجاز است. راوی در داستان "کل گاو"هم البته اندکی به این شکل پیش می رود. در مجموع، راوی ها حالت نقالی و قصه گویی دارند و بیرونی هستند و به شکل نقل گونه دارند این داستان ها را روایت می کنند.
باورهای اسطوره ای مثل دیولنگه که دخترها را موقع جمع کردن قارچ با خود می برد، رخدادهایی هستند که با توجیه های ماوراء طبیعی و اسطوره ای به نوعی در ذهن شخصیتها موجه می شوند و از نظر آنها واقعی هستند. مثلا در داستان اوشانان چهار تفاوت انسانها با جنها را می بینیم که جدا از ارزش داستانی، ارزش فولکلور هم دارد. این چهار تفاوت این هاست: 1- ما با هم می آییم زمین، اونا به کار خودشان و ما به کار خودمان. 2- اونا همیشه دنبال کسی هستند که باهاشون همزبانی کند. 3- اونا مثل آدما قادر نیستند منطقه زندگی شان را عوض کنند و 4- اونا نوشتن نمی توانند و فقط می توانند گپ بزنند. (یعنی گفتار محور هستند.)
یا حمله ملخ در داستان ملخ های میلک و ربط آن با انجام معصیت. شخصیتها کاری ندارند اتفاقاتی که می افتند دلیل طبیعی دارند، بلکه می گردند که ببینند کی گناه کرده. به گمان من داستان اقلیمی، داستان ِاکنون ماست. ما که در تهران هستیم، مگر کی هستیم؟ 80 درصد ما همان روستایی هایی هستیم که اینجاییم. اسطوره جهان، مردگان و زندگان و حیوانات به شکل درونی با هم درهم آمیخته شده اند و مرزی میان واقعیت این ها وجود ندارد.
بحث دیگر من درباره این داستانها، بحث مطالعات فرهنگی است. ارزش این کتاب، جدا از بار داستانی اش، بحث مطالعات فرهنگی آن است. منتقدان ما بیشتر مطالعه ادبی می کنند و ارزش اثر را براساس ارزش های ادبی می سنجند اما سی – چهل سال است که همزمان با آن، بحث مطالعات فرهنگی مطرح شده که می گوید ادبیات، دلالت فرهنگی است. یعنی شما به ما بگویید چی می نویسید، ما بگوییم در آن فرهنگ، در آن زبان، چگونه باورهایی هست یا چگونه بوده و دگردیسی های آن را پیدا کنیم.
داستانهای مجموعه اژدهاکشان، ارزش مطالعات فرهنگی دارند و ما از آنها دلالت می گیریم و با بررسی اینها به چیزهای دیگر می رسیم که مثلا این داستانها در نزدیکی قزوین اتفاق می افتند و قزوین قطب صنعتی کشور است و در عین نزدیکی، آدمها این قدر دور از هم هستند.
نظر شما