پیام‌نما

كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتَالُ وَ هُوَ كُرْهٌ لَكُمْ وَعَسَى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَعَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ * * * جنگ [با دشمن] بر شما مقرّر و لازم شده، و حال آنکه برایتان ناخوشایند است. و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما خیر است، و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بد است؛ و خدا [مصلحت شما را در همه امور] می‌داند و شما نمی‌دانید. * * * بس بود چیزی که می‌دارید دوست / لیک از بهر شما شرّی دو توست

۲۴ مهر ۱۳۹۱، ۸:۲۲

یک روز با بچه های نابینا/

نگاه هایی از جنس پاکی و معصومیت/چشم های دلمان را شستشو دهیم

نگاه هایی از جنس پاکی و معصومیت/چشم های دلمان را شستشو دهیم

قم - خبرگزاری مهر: نگاه های کودکانی که با چشم دل می بینند سرشار از پاکی و معصومیتی است که باید با چشم دلمان آن را درک کنیم.

به گزارش خبرنگار مهر، بچه ها به شکل نامنظم صف کشیده اند. پسرها در یک صف و دخترها در صف دیگر، تلاش مربی برای ایجاد نظم نیز فایده ای ندارد. مربی با صدای بلند روز بچه ها را  به آنها تبریک میگوید، حرف از شادی و خوشحالی و خوب بودن و نمونه بودن و پخش شیرینی و تبریک یک روز خوب است، یکی از بچه ها وقتی خوشحال از هیجان کودکی دستانش را به نشانه تشویق به هم میزند، ناگهان لیوان از دستش می افتد، من از دور نظاره گر صحنه ام.

کودک فورا خم می شود و دستانش را بر روی زمین خاکی می مالد، دلم میخاهد به سمتش بروم و لیوان را به دستانش بسپارم، اما نمی شود، من فقط امروز اینجا هستم و آن هم برای تهیه گزارش و فردا های دیگر مال خود اوست. دوستش خم می شود و لیوان را پیدا می کند و به او میدهد، خیالم راحت شد و آسوده که نیاز زیادی به دست مالیدن بر روی زمین خاکی ندارد.

پس از خوردن شیرینی بچه ها به صف می شوند تا به کلاس بروند، دیگر آنقدر مسیر حیاط تا کلاس را طی کرده اند که شاید به فاصله 5 دقیقه همه به کلاس های خودشان می روند و سکوت سالن را فرا می گیرد. من منتظر دستور مدیر مدرسه ام که بعد از هماهنگی به من اجازه ورود به یکی از کلاس ها را بدهد، کلاس سوم، قرعه به کلاس سومی ها می افتد و من هم استقبال می کنم.

میخواهم با بچه ها تنها باشم، معلم درخواست مرا میپذیرد، ترحمم را  بیرون از کلاس جا میگذارم، وارد می شوم، معلم مرا مهمان امروز معرفی می کند و م یرود و من تنها میشوم با بچه ها. 

بچه ها مرا با اسم خانم صدا می کنند. بلند سلام می کنم و آنها هم بلند جوابم می دهند، کلاس هفت دانش آموز دارد، 2 دختر و پنج پسر هر کدام برای خود یه نیمکت دارند آن هم اختصاصی.

پشت میز معلم می نشینم، خودم را معرفی می کنم و م یگویم خبرنگارم، آمده ام تا امروز از شما مطلب بنویسم، بچه ها استقبال می کنند. باید اعتراف کنم که تصور می کردم کلاس این بچه ها باید سوت و کور باشد و به زور از بچه ها حرف کشید، خودم را برای چنین رویدادی آماده کرده بودم. اما شیطنت های سه تا از بچه ها که تقریبا آرام و قرار نداشتند ذهنیتم را عوض کرد. از اینکه مجبور شدم به این پسرهای شیطان و شلوغ چندبار تذکر بدهم که سرجای خود بنشیند تعجب می کردم.

گفتم بچه ها بنشیند چون من می خواهم از شما سوال بپرسم، ناگهان به ذهنم رسید که رویه پرسش و پاسخ را عوض کنم، لزومی ندارد با سوالهای کلیشه ای دوست دارید در آینده چه کاره شوید؟ یا بزرگترین آرزوی شما چیست؟ یا اینکه بگویم چه مشکلاتی دارید؟ ذهن این کودکان معصوم را مشغول کنم و مگر کسی هست که از مشکلات این بچه ها خبر نداشته باشد و نداند که طی کردن مسیر خانه تا مدرسه، نحوه حضور در اجتماع، خیابان هایی با ناهمواری های فراوان، عدم تضمین آینده شغلی، نبودکتاب هایی که مخصوص آنها باشد، نداشتن معلم ورزش، هزینه های درمان و هزاران نکته دیگر چه سختی هایی را برای این بچه ها ایجاد کرده است.

ابتدا به سراغ معرفی بچه ها می روم، چشمانم را می بندم و به انتهای کلاس می روم، از محمدرضا میخواهم راهنمایی ام کند، میگویم محمد رضا راهنمایی کن من اسم تک تک بچه ها را بپرسم و به نیمکتها برخورد نکنم، دست کودکی را که در نیمکت نشسته می گیرم، با چشمان بسته، می گویم اسمت چیست؟

به ترتیب و با راهنمایی محمدرضا دست تک تک بچه ها را در دست می گیرم و با آنها آشنا می شوم، محمدعلی، زهرا، محمد، فاطمه، حسین، امیرحسین، محمدرضا اینها دانش آموزان کلاس سوم مدرسه استثنایی شهید مطهری قم هستند و امروز روز عصای سفید است.

دلم میخواهد بچه ها هرکاری که دوست دارند انجام دهند، دیگر شیطنت های محمدرضا و امیر حسین و حسین عادی می شود و شاید من از عهده آرام کردن آنها و نشاندنشان بر پشت نیمکت هایشان ناامید شده ام.

میگویم بچه ها شما از من سوال بپرسید، امروز شما خبرنگار باشید و جوابهای من را در داخل دفترتان بنویسد، ناگهان یاد گرانی کاغذ می افتم و با خودم فکر می کنم چند برگ هم برای اینها چند برگ است، از امیرحسین میپرسم دفترت را چند میخری؟ جواب می دهد خانم گرونه،  دفترش را برمی دارد ومی گوید اینو خریدم 2 هزار تومن. از خیر نوشتن می گذرم.

محمد علی میگوید خانم من بپرسم؟ می گوید شما خودتان دوست داشتید خبرنگار باشید؟ میخندم، می گویم البته، من از خیلی وقت پیش دوست داشتم خبرنگار باشم، محمدرضا و امیرحسین و حسین دائما وسط کلاس می چرخند و خواهش های من برای نشستن سرجایشان باز هم فایده ای ندارد، حسین می پرسد خبرنگار یعنی چی؟ محمدرضا به خوبی به وی پاسخ م یدهد،(( خبرنگار یعنی کسی که خبرها رو جمع می کند و در روزنامه می زند و پخش می کند)) جواب خوبی بود لااقل دیگر نیازی به پاسخ من نبود، زهرا می گوید: تا حالا چند تا خبر فرستادید، می گویم خیلی، تا حالا نشمردم.

ناگهان در کلاس باز می شود و مربی بچه ها با یک سینی که درون آن کاسه هایی حاوی عدسی است وارد می شود. کاسه ها را بین بچه ها پخش می کند و با تعارف های زیاد یکی را هم به من می دهد.

بچه ها مشغول خوردن شدند، محمدعلی که نابینای مطلق بود با واژه خانم صدایم کرد و گفت: می شه بهم کمک کنید.

به سراغش رفتم، قاشق را به دستش دادم، گفت: نمی توانم، گفتم چرا می توانی، گفت: خانم ما مامانمون باید بهمون غذا بده، گفتم مامانت که ایجا نیست، قاشق را به دستش دادم و به سر میز برگشتم، منم با بچه ها مشغول خوردن بودم، دوباره صدای محمد علی آمد، غذا را به روی لباسش ریخته بود، کاغذی از دفترش کندم به لباسش چسباندم، گفتم دیگر نمی ریزه روی لباست، بچه ها مشغول غذا خوردن بودند که امیر حسین گفت: خانم ما مداحی بلدیم همیشه تو محرما توی شهر خودمون مداحی می کنیم. گفتم پس باید بعد از تموم شدن غذا برامون مداحی کنی، احساس کردم خیلی خوشحال شد، محمد علی دوباره داشت ناله می کرد، لباسش کثیف شده بود بچه ها انگار میانه خوبی با وی نداشتند چون نمی توانست خودش غذایش را بخورد.
  


 دوباره سر میز وی رفتم. گفت: لباسم کثیف شده،‌ گفتم: اشکال نداره، منم وقتی غذا می خورم غذا روی لباسم میریزه،‌ سرش را بالا آورد، گفت: خانم به ما که دیگه از این حرفا نگید، فهمیدم که متوجه شد حرفم از روی ترحم است. اما من که ترحمم را بیرون کلاس گذاشته بودم!

به بچه ها نگاه کردم و بلند گفتم، بچه ها اگر محمد علی یکبار دیگر از کثیف شدن لباسش ناله کند، کل ظرف عدسی را روی لباسم می ریزم تا لباس من هم مثل محمدعلی کثیف شود. بچه ها خندیدند،‌ محمدعلی هم خندید، گفتم خوب حالا دوست داری منم مثل تو باشم؟ گفت: نه!

غذا خوردن تمام می شود، نوبت مداحی امیرحسین است، زنگ میخورد، اما بچه ها بیرون نمی روند، اجازه میگیرند که خوراکی هایشان را بخورند و من هم میگویم راحت باشید.

امیر حسین پای تخته میرود و رو به بچه ها با تهدید اینکه اگر وسط مداحی حرف بزنند مداحی را قطع میکند شروع به خواندن می کند.

توی خیمه های بی آب خشکه از عطش لبامون، 6 ماهه رجز میخونه با بابا بره به میدون، قلب ناز تو علی جون مثل مادرت هلاکه، چند روزه که شیر نخوردی وای که خون دل ربابه، لالایی علی اصغر، لالایی علی اصغر......

امیرحسین نوحه سرایی می کند و بچه ها بعد از اندک زمانی سینه میزنند و لالایی علی اصغر را با وی زمزمه می کنند، انگار همه آنها صحنه های نوحه را با تمام وجود احساس می کنند.

صدای امیرحسین بسیار زیباست و همراهی بچه ها با وی زیباتر، من در میان صدای سینه زدنها، غرق در نگاه هایی از جنس پاکی و معصومیت بچه ها هستم، نگاه هایی که ریشه در چشم دل آنها دارد.

سیده مرضیه میرقادری

کد خبر 1720032

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha