خبرگزاری مهر-گروه فرهنگ: «ملاقات در شب آفتابی» از رمانهای خاطره انگیز دهه هفتاد به شمار میرود. رمانی که در زمان نوشته شدنش نیز حال و هوایی متفاوت از دفاع مقدس و آزادگان را به مخاطب منتقل میکرد اما راوی آن پس از آن دیگر بسیار کم دست به تالیف چنین آثاری برد.
علی موذنی نویسنده این رمان پیش از این کمتر دل به سخن گفتن درباره «ملاقات در شب آفتابی» داده است. او ترجیح میدهد خاطراتش بیش از هر چیز برای خودش نگاه دارد و البته در سخنگفتن نیز بسیار سختگیر و گزیدهگو است.
به بهانه انتشار چاپ تازه این رمان به گفتگویی با وی پرداختیم.
* جناب مؤذنی رمان ملاقات در شب آفتابی رمانی بسیار خاطرهانگیز است، از چند منظر. نخست اینکه سوژهای را روایت میکند که در کمتر اثری قبل و بعد از آن نشانی از آن دیده میشود و دیگری هم در مختصات شکلگیری داستان است. خاطرم هست در گفتگویی که قبلا با شما داشتم عنوان کردید در دورهای که به کار تلویزیونی رفتید ترجیحتان این بود به ساخت آثاری بپردازید که بهطور عمده فیلمنامهاش را خودتان مینوشتید. طبیعی است که بخواهم درباره چرایی تالیف و فضای اتفاق نوشتنش بپرسم؟
ملاقات در شب آفتابی در سال هفتاد و دو نوشته و هفتاد و چهار منتشر شد. یعنی تقریبا درست یکی دو سال پیش از ورود من به تلویزیون. من وقتی وارد کار در تلویزیون شدم که رمانهای نوشدارو و نه آبی نه خاکی و ملاقات در شب آفتابی و ارتباط ایرانی و سفر ششم و داستانهای بلند بشارت و کشتی به روایت توفان و دوستی و مجموعه داستانهای کوتاه کلاهی از گیسوی من و دلاویزتر از سبز و حضور و نمایشنامههای کیسه بکس، هاقیل، دریایی، مفرد ِ مذکر ِ غایب و یک فیلم نامه به نام مسیحایی را در کارنامۀ آثار چاپ شدهام داشتم...
* چون قرارمان این است که فقط در مورد ملاقات در شب آفتابی صحبت کنیم، بفرمایید که در این رمان چهقدر منابعتان مستند و واقعی و چهقدرش حاصل تخیل بود؟
دنیای داستان با پوزش از مثالی که میزنم، واقعیت را همان طور بالا میآورد که معده غذای مسموم را. اصلا این دو با هم جور در نمیآیند. هر نوع واقعیتی برای ورود به دنیای داستان باید چنان دچار دگردیسی بشود که به کل با اصل خودش متفاوت بشود. این دگردیسی هم وقایع را شامل میشود هم شخصیتها را.
حتی وقتی از قالب رمان برای نوشتن وقایع مستند یا شخصیتهای واقعی استفاده میکنیم، باز به لعاب تخیل آغشته میشوند. البته در این گونه رمانها سعی میشود که نسبت به وقایع و شخصیتها وفادار بمانیم، اما همان طور که عرض کردم، همچنان تخیل دخالت میکند. مثلا به رمان خاکی و آسمانی پیتر وایس توجه کنید که چهقدر خوب و موثر زندگی موتسارت را به رشتۀ تحریر در آورده. شیوۀ روایت او به صورتی است که زندگی موتسارت را داستانی کرده، در حالی که میدانیم موتسارت داستانی زندگی نکرده. شخصیت پردازی در این رمان، طراحی وقایع به صورتی که تعلیق در آن به وجود میآید و مخاطب را به خواندن ادامۀ رمان به شدت راغب میکند، صحنه پردازیها، همه نشان از تخیلی قوی در ارائه این زندگینامه دارد، هرچند میدانیم که در کلیت به زندگی موتسارت وفادار بوده و واقعهای را در آن تخیل نکرده. اما قطعا وقایع زندگی او را ریز و درشت کرده و درشتها را انتخاب کرده و بعد بر اساس آنها طراحی کرده و زندگینامه را نوشته که حاصلش اثری خواندنی و حتی از نظر من، ماندنی شده. صرفنظر از رمانهای تاریخی یا رمانهایی در بارۀ اشخاص، واقعیت در رمان محلی از اعراب ندارد و آنچه حرف اصلی را میزند، تخیل است.
* پس چرا در پیشانی نوشت کتاب وعده دادهاید که آدرس منزل و شماره تلفن دو جانباز را در اختیار خوانندگان علاقهمند قرار میدهید؟
این ادعای کریم صفایی به عنوان راوی داستان است نه ادعای نویسندۀ اصلی. در واقع رمان میخواهد با این پیشانی نوشت بگوید جانبازهایی که در این رمان حضور دارند، تکثیر شدۀ جانبازانی هستند که در جامعۀ ما زندگی میکنند. هر جانبازی میتواند یکی از این دو باشد.
* آیا نوشتن این اثر را باید ناشی از توجه به موجی دانست که در پرداخت داستانی به دفاع مقدس در زمان تألیف این کتاب در جامعه ادبی ما به وجود آمد؟
کتمان نمیشود کرد که در آن سالها ما به واقعۀ جنگ نزدیکتر بودیم و آثار و تبعاتش بیشتر احساس میشد تا امروز. بعضی مسئولان فرهنگی هم این دغدغه را داشتند که مبادا با گذشت زمان فقط یاد و خاطرهای از جنگ باقی بماند، برای همین اقداماتی انجام میدادند که مثلا خاطرات رزمندگان جمعآوری شود و با این تصور که میتوان از این خاطرات برای ساخت فیلم و نمایش و داستان استفاده کرد، مقدماتی را هم فراهم میکردند، از جمله جاهایی که این دغدغه را داشتند، بنیاد جانبازان بود...
* با این همه تا جایی که خاطرم هست شما همیشه تصریح کردهاید که قرائت شخصی و غیررسمیخودتان را از دفاع مقدس داشتهاید. منظورم از غیررسمی این است که قرائت شخصی و منحصر بهفرد خودتان. در این رمان هم میشود این مسئله را دید و در کنار آن تمایل شما بهنوعی معنویتگرایی و نیز نگاهی تیزبینانه بهنقد ساختارهای اجتماعی در زمان خلق اثر. این مسئله در این رمان چهگونه خودش را به نمایش میکشد؟ در نقدها میخواندم که شخصیت زن داستان بهنوعی برای همین مسئله شکلگرفته است.
در آن سالها تلاش من در سه چهار داستانی که دربارۀ جنگ نوشتم، این بود که جنگ را از یک پدیدۀ صرفا مردانه که در جبههها اتفاق میافتد، خارج و تاثیراتش را به صورتهای مختلف وارد خانواده کنم. نوشتن داستان قاصدک به همین منظور بود. یا مثلا داستان سیمینه.
ملاقات در شب آفتابی هم این هدف را دنبال میکرد. در این رمان، خاطرات جنگ وارد خانوادهای میشود که در آن زن و شوهر به دلیل شرایط ناگوار اقتصادی با هم در حال جنگی دائمیاند، گاه علنی و بیشتر ذهنی. در این رمان زن به سه صورت حضور پیدا کرده، یکی در صورت همسر کریم صفایی است که تحمل زندگیای را که هیچ یک از رویاهایش در آن محقق نمیشود، از خود گذشتگی میداند.
دیگری همسر جانباز کیانی است که با آن که دختری زیبا بوده و خواستگاران فراوانی هم داشته، به ازدواج جانباز کیانی در میآید که اتفاقا چشمانش را در جنگ از دست داده. و سومی همسر جانباز حسینی است که صراحتا به شوهرش اعلام میکند دوست دارم شهید شوی و این اتفاقا بر خلاف نظر مخاطبانی که یقۀ مرا میگرفتند و میگفتند کدام زنی حاضر است شوهرش برود شهید شود، میگفتم این را که من از خودم نمیگویم. دیدهام، یکی دو تا هم ندیدهام، زنهایی که در همراهی با همسرشان به مفاهمهای میرسیدند که خواست شوهر را خواست خود میدانستند و تبعات شهادت او را به جان میخریدند.
سه تا زن در سه موقعیت مختلف که نقشهایی متفاوت از خود بروز میدادند. پس ما جلوههایی از موجودیت زن را در ساختار رمان میدیدیم که در سلوکشان به چنان مرتبهای میرسیدند که زیباییشان را نثار میکردند یا با آمادگی برای شهادت همسرشان حاضر بودند بارِ سنگین زندگی را بر دوش بکشند. از این زنها در دهۀ شصت تا اواسط دهۀ هفتاد زیاد میدیدیم. شعار هم نمیدادند و با شعور تمام موقعیتهای پیش رویشان را انتخاب میکردند. حتی همسر کریم صفایی به محض این که از آن فشار سنگین مالی به در میآیند، چهرۀ مهربانانه تری به خود میگیرد و به اعتراف کریم صفایی با او همراه میشود.
* قهرمان داستان شما هم فردی معمولی است. انسانی که به نظر میرسد از طبقه عادی اجتماع است و نه از قشر روشنفکر. در قرائت رسمی مثلاً در سینما احتمالاً کسی که باید با نوارهای مصاحبه ارتباط پیدا میکرد حتماً باید یک روشنفکر حتی شاید مذهبی باشد که با شنیدن نوارها به فکر کشف یک رابطه میافتد اما در این رمان فردی عادی که از قضا در زندگی فردیاش دچار تنشهای اقتصادی و فردی است به این کار دست میزند. علت این شخصیتپردازی برایم جالب و جذاب است. آیا باید این انتخاب را ناشی از نوعی جهانبینی ویژه دانست و یا نوعی اعتراض اجتماعی و یا حتی بیانیه اجتماعی که نویسنده ارائه میدهد؟
من در دهۀ شصت چند سالی در آموزش پرورش مشاور بودم و از نزدیک وضعیت اسفبار اقتصادی قشر معلم را میدیدم. معلمهایی که واقعا با کمترین دستمزد نسبت به کارمندان دیگر ادارات کار میکردند و به این عنوان که بیشترین حقوق بگیران دولتند، از بسیاری از امتیازهایی که کارمندان ادارات دیگر از آنها بهرهمند میشدند، نصیبی نداشتند. حاصل چنین تجربهای داستان کوتاه «آموزِخوار» بود که اول در نشریۀ کیهان فرهنگی چاپ شد و بازخورد بسیار خوبی داشت و بعد در مجموعه داستان کلاهی از گیسوی من چاپ شد.
شاهد بودم که چهگونه برای گذران زندگی مجبور به انجام کار دوم و سومند. فرسودگی، خستگی، عصبیت، حاصل شرایطی بود که نظام اقتصادی بر آنها تحمیل کرده بود و من فکر میکردم قشر معلم با این حال و هوای افسرده چهطور میتواند مسئولیت بالندگی جوانترین قشر جامعه را بر دوش بکشد؟ آن قدر گرفتار مسائل اقتصادی بودند که جرات نمیکردم در مورد مطالعه با یکی شان حرف بزنم، چون عملا میدیدم فرصتی برای مطالعه ندارند و اگر هم فرضا به همان یک شغل بسنده کردهاند و وقت اضافه دارند، نه پولش را دارند نه حوصلهاش را.
اگر داستان کوتاه «آموزخوار» تاسف مرا از وضعیت تعلیم و تربیت و رابطۀ معلم و شاگرد در نظام درونی آموزش و پرورش بیان میکرد، انتخاب کریم صفایی، ورودی بود به درون زندگی قشر معلم و تاثیر وضعیت اسفبار اقتصادی بر زندگی آنها. آنچه میان کریم صفایی و همسرش میگذرد، بازتابی از همین شرایط است، شرایطی که باعث میشود کریم صفایی زندگی خانوادگی اش را همسو با میدان جنگی ببیند که سطحش مینگذاری شده است!
* از همین زاویه دوست دارم بهعنوان نویسندهای که هم تجربه نوشتن داستان اجتماعی دارید و هم دینی و همداستان با زمینه جنگ به این مقوله وارد شویم و بحث کنیم که چرا ما با وجود بومیبودن و بومیشدن مقولاتی مانند باورهای دینی در زندگی و جامعه خودمان و یا درک نزدیک دفاع مقدس توسط بخش وسیعی از مردمان، نمیتوانیم داستانی خلق کنیم که نه جهانی که لااقل در کشور خودمان و در میان این جماعت بتواند همه خوان و همهفهم و به قول برخی کتاب بالینی باشد؟
شبیه به فرمایش شما را در این سالها زیاد شنیدهام که پس کو «رستمِ دستان ِ ادبیات» ِ ما؟ یا مثلا ما کی جنگ و صلح خودمان را مینویسیم؟ به نظرم این سوال از اساس غلط است، چرا که ادبیات هر کشوری را مجموعۀ آثار تولید شدۀ آن کشور تشکیل میدهد، از شعر و داستان بگیرید تا خاطرات و نقدهایی که بر این آثار نوشته میشود. در این میان ممکن است بعضی آثار بر بعضی برتری پیدا کنند که این قوت و ضعف هم در دل ِ ادبیات همان کشور تعریف میشود. به نظر من اصلا قرار نیست جنگ و صلحی دیگر نوشته شود که اگر نوشته شود، اشتباه است، البته با توجه به روندی که ادبیات در سطح مکاتب مختلف طی کرده و به کشفهای جدیدی در عرصۀ تکنیک رسیده.
اصلا ادبیات نمیتواند قابل بازگشت به آن دوران باشد. مثل این که بگوییم شهرسازی مدرن را رها کنیم و برگردیم به معماری صد یا دویست سال پیش. جنگ و صلح رمان بزرگی است، نه به خاطر این که ابعاد یک جنگ را ترسیم کرده است. بلکه بزرگی آن در وسعت و عمق شخصیتپردازیهایی است که تولستوی انجام داده، شخصیتهایی که در عین آن که برگرفته از فرهنگ روساند، مختصاتی دارند که قابل تعمیم به همۀ انسانهای روی زمین از هر نوع فرهنگند. این نشان از شناخت عمیق تولستوی از روح و روان انسان دارد.
اگر نسبت به ادبیات کشور خودمان کمیمهربانتر باشیم، متوجه میشویم که ادبیات ما هم مثل همۀ کشورها از ضعف و قوت برخوردار است. بخواهیم یا نخواهیم، ما هم در ادبیاتمان هم آثار هنری داریم هم آثار جدی و عمیق و هم آثار سطحی. و به نظرم نباید دنبال یک کتاب بالینی باشیم. باید دنبال کتابهای متعدد باشیم و با خواندن آثار هنری و جدی، تجربههای نویسندگانمان را تجربه کنیم و مطمئن باشیم که بر بار فرهنگی ما میافزایند...
* آیا برای داستان اساساً میشود رسالت رهبری و یا سخنگویی گروههای اجتماعی را قائل شد؟ رمان جنگ یا رمان دینی ما قرار است و یا قرار بوده که چنین رسالتی داشته باشد یا صرفاً وظیفهاش این است که مانند یک اعلامیه و یا روزنامه حرفی را بزند برای کسانی که اتفاقاً آن روز آن را میبینند
قطعاً وظیفۀ داستان از هر جنسش این نیست که مثل اعلامیه یا روزنامه کار خبررسانی کند. کار داستاننویس ایجاد ساختارهای تازه از اجتماعی است که در آن زندگی میکند، به این معنی که وجوه مختلف جامعهای را که مخاطبش در آن زندگی میکند، در قالب های زندۀ داستانی پیش چشم او بگذارد و به این ترتیب به نگاه او عمق و وسعت ببخشد و راهکارهای جدیدی را برای زندگی به او عرضه کند.
یعنی عرضۀ واقع نمایی در ساختارهای مختلف در مقابل واقعیتی که مخاطب درگیر آن است. گاهی یک ساختار بالنده در عرصۀ داستان و رمان میتواند چنان تاثیر بگذارد که سرنوشت یک فرد یا یک جامعه را دستخوش تغییر کند. فرقی هم نمیکند داستان دینی باشد یا اجتماعی یا... مهم کشف روابط اجتماعی در قالب داستان است.
داستاننویس روابط را از جامعۀ پیرامونی خود درک و کشف میکند و آن را در عرصۀ واقعنمایی که جایگاه آن داستان است، به صورتی جدید خلق میکند. البته هستند داستانهای بسیاری که در سطح میمانند و به یک بار خوانده شدن هم نمیارزند.



نظر شما