
آيا در دوران تجدد مىتوان طرز تفكر و نحوه معيشت سنتى را حفظ كرد يا نوعى جبر، آدمى را به انديشه و زندگى متجددانه مىكشاند؟
مسلما منظورتان از دوران تجدد دورانى است كه در آن غالب آدميان به تجدد گراييده اند، نه همه آدميان؛ زيرا معنا ندارد كه بگوييم كه در دورانى كه همه آدميان به تجدد گراييده اند كسى بخواهد طرز تفكر و نحوه معيشت سنتى را حفظ كند، چرا كه وجود همين يك كس نشان مىدهد كه همه به تجدد گرايش ندارند.
به نظر مىرسد كه سلطه روحيه تجدد آدمى را به انديشه و زندگى متجددانه مجبور نمىكند، ولى لااقل انديشه و زندگى سنتى را صعبالوصول مىكند. و هرچه بر شمار انسانهايى كه انديشه و زندگى متجددانه را برگزيدهاند افزوده شود و هرچه انديشه و زندگى متجددانه از خلوص و عمق بيشترى برخوردار شود اتخاذ طرز تفكر و نحوه معيشت سنتى، نظرا و عملا، دشوارتر مىشود.
آيا دنياى متجدد را دستخوش بحران مىدانيد يا صرفا گرفتار يك سلسله مسائل و مشكلات؟ به چه بيان؟
اگر مراد از بحران اوضاع و احوال متزلزلى است كه در آن يك دگرگونى اساسى قريبالوقوع است، من گمان ندارم كه دوران تجدد فعلا دستخوش بحران باشد و عن قريب جاى خود را به دوران ديگرى بسپارد. البته خود اين سخن نيز از ابهام خالى نيست، چرا كه عن قريب هم لفظ و مفهوم كيفى و مبهمى است كه تحديد حدودش ممكن نيست.
و اگر مراد از بحران وضع و حال اجتماعىاى باشد كه بر اثر فشار بيش از حد دستخوش تزلزل نامتعارف و بي سابقهاى شده باشد، به صورتى كه استمرار وجودش در معرض خطر واقع شده باشد، باز بايد گفت كه دوران تجدد فعلا بحران زده نيست.
و اگر مراد از بحران وضع و حال اجتماعىاى باشد كه الگوها و ارزشهاى فرهنگىاش مورد مناقشه و نقد قرار گرفته باشد، مىتوان گفت كه دوران تجدد هم اكنون گرفتار بحران است. كم نيستند متفكرانى كه يا از موضع سنت گرايانه يا از موضع پساتجددگرايانه به نقد الگوها و ارزشهاى فرهنگى دنياى متجدد پرداختهاند، و اين وضعى است كه فىالمثل قبل از جنگ جهانى اول اصلا وجود نداشت; ولى، با اين حال، بحران، به اين معنا، لازمه طبيعى و وضع بهنجار تجدد واقعى است. دوران تجدد، با ظهور اين نقادان، به وضع خلاف انتظار و نامتوقعى رو به رو نشده است، بلكه به تحقق بالفعل مقتضيات و لوازم منطقى خود نزديك تر شده است.
در صورتى كه نقدى بر تجددگرايى داريد، آن را بيان كنيد.
به گمان بنده، بزرگترين نقدى كه بر تجددگرايى مىتوان داشت علم زدگى آن است. علم تجربى (Science) ، خود به خود، هيچ عيب و ايرادى ندارد؛ اما وقتى كه سعى مىشود كه از علم تجربى، كه ذاتا و برحسب تعريف، متعلق به عالم طبيعت و محدود به آن است جهان بينىاى ساخته و پرداخته شود كه در باب كل جهان هستى حكم و داورى مىكند و وقتى كه مىكوشند تا مشاهده، آزمايش، و تجربه را، كه يكى از راه هاى شناخت عالم واقع است، يگانه راه شناخت عالم واقع قلمداد كنند و، در يك كلام، وقتى كه توانايى و كارآيى علوم تجربى چشم ما را بر محدوديت هاى گريزناپذير اين علوم مىبندد ما با علم زدگى (Scientism) سروكار پيدا مىكنيم. اين علم زدگى، كه خود موضع و رايى معرفت شناسانه (epistemological) است، علاوه بر اينكه مدلل به هيچ دليلى نيست، با يك گذر روانشناختى و غيرمنطقى، به مادىانگارى (materialism) منجر شده و مابعدالطبيعى (metaphysical) است. چنين شد كه ابتداء، بلادليل، ادعا شد كه تنها راه خبر گرفتن از جهان هستى حس و تجربه است (علمزدگى) و بعدا، باز هم بلادليل، مدعى شدند كه يگانه ساحتى كه وجود دارد همان است كه از آن با حس و تجربه خبر مىتوان گرفت. (مادىانگارى).
اين علم زدگى و مادى انگارى، به نوبه خود، انسان متجدد را در باب ارزش هاى ذاتى و غائى، علل غائى، معناهاى وجودى و كلى، و كيفيت ها گيج و سرگشته كرده است و او را از زندگى سرشار و رنگارنگ معنوى محروم و بىنصيب ساخته است. اين زندگى معنوى، البته، لزوما به معناى تعلق به يكى از اديان نهادينه و تاريخى نيست، بلكه به معناى داشتن نگرشى به عالم و آدم است كه به انسان آرامش، شادى، و اميد بدهد. و چون، همان طور كه خانم آيريس مرداك، فيلسوف فقيد انگليسى، به خوبى نشان داده است، هيچ نظام اخلاقى نمىتواند مبانى مابعدالطبيعى و فلسفى نداشته باشد، مابعدالطبيعه و فلسفه انسان متجدد هم نمىتوانست، در اخلاق، به چيزى جز عاطفه گروى شديد (sentimentalism) بينجامد، يعنى به اين راى كه خاستگاه همه افعال اخلاقى و يگانه داور خوبى و بدى و درستى و نادرستى اخلاقى لذت و الم است، و اين رايى است كه اخلاق را به روانشناسى فرو مىكاهد و آدمى را، كمابيش، به حفظ وضع موجود روانى خود ترغيب مىكند. اين راى البته اشخاص سطحى نگر را خوش مىآيد اما گمان ندارم كه هيچ انسان عميقى را ارضاء و اقناع كند. اين اشكالات معرفت شناختى، وجودشناختى، و اخلاقى در عرصه ارتباطات انسان با خودش، با انسانهاى ديگر، و با طبيعت نيز مشكلات ديگرى پديد آوردهاند، كه مشكلات مربوط به محيط زيست فقط يكى از آنها، و البته فورى و فوتىترين آنها است.
اگر مىتوانيم و بايد از تجدد گذر كنيم، آيا تعيين منزلگاه بعدى در اختيار ماست يا نه؟ اساسا آيا مىتوان به سنت بازگشت يا نه؟ آيا بايد به دوران پساتجدد گام بنهيم يا نه؟
آنچه انسان امروز بدان محتاج است گذر از تجدد نيست، بلكه رفع نقائص تجدد است. و به نظر بنده، اين نقائص را هم مىتوان رفع كرد و هم بايد رفع كرد. اتخاذ مجدد زندگى و انديشه سنتى نه ممكن است، و نه مطلوب؛ ممكن نيست، چون انسان به سبب رهيدن از يك سلسله جهل ها و غفلت ها از زندگى و انديشه سنتى دست كشيد و، به نظر مىرسد، كسى كه از نادانى و بي خبرى اى رهيده است نمىتواند چنان زندگى كند كه گويى هنوز هم گرفتار همان نادانى و بي خبرى است؛ مطلوب هم نيست، چون، انصاف بايد داد، زندگى و انديشه سنتى هم از عيب ها و نقص هايى خالى نيست. از سوى ديگر، زندگى و انديشه پساتجدد هم، ظاهرا، چيزى جز ادامه منطقى و طبيعى تجدد نيست و با اتخاذ آن ما به ساحت ديگرى وارد نمىشويم.
در پايان، بد نيست كه به نكتهاى كه به سؤال شما نيز ربط مستقيمى ندارد اشاره كنم. در كشور ما، يك اهل فكر حق جو و حقيقت طلب خود را با مشكلى جدى مواجه مىبيند. از سويى، مىبيند كه تجدد و جهان بينى تجددگرايانه از نقاط ضعف بزرگى خالى نيست و حقجويى اقتضاء مىكند كه به صراحت و دقت هرچه تمام تر اين نقاط ضعف را گوشزد ديگران كند تا يا خودش از غفلت بيرون آيد يا ديگران را از غفلت بيرون آورد. اما، از سوى ديگر، مىبيند كه اشاره به اين نقاط ضعف را كسانى به اين معنا مىگيرند كه يا سنتى زيستن و سنتىانديشى ( آن هم با همان تفسيرى كه خودشان از آن دارند) هيچ نقطه ضعفى ندارد و يا تجدد و جهان بينى تجددگرايانه هيچ نقطه قوتى ندارد، و حال آنكه هيچ يك از اين دو تلقى درست نيست. ارجمندترين شاخصه تجددگرايى، كه اتفاقا بيش از هر چيز ديگرى هم مورد حاجت ماست، آزادانديشى و مطالبه دليل و استدلالگرايى و سرفرونياوردن در برابر هيچ چيزى جز دليل و برهان است. اين استدلالگرايى نوعى برابرىطلبى (egalitarianism) فرهنگى است كه اگر به جد گرفته شود هيچ كس نمىتواند جز به قوت دليل و برهان كسب امتياز و تفوق كند و، در نتيجه، جلوى هرگونه عوام فريبى و شيادى و نيز هرگونه خشونت طلبى و هراس افكنى سد مىشود. استدلالگرايى اگر عملا هم نتواند عوام فريبان و شيادان و نيز خشونت طلبان و هراسافكنان را از دخالت در امور و شؤون انسانها باز دارد، بارى، لااقل مىتواند آنان را آن گونه كه هستند بنماياند. بگذريم از اينكه حتى اگر اين كار دوم را هم نمىكرد، باز ما، به عنوان موجودات صاحب عقل، و دقيقا از همين حيث كه از موهبت عقل برخورداريم، وظيفه اخلاقى داريم كه، حتىالمقدور، آراء و عقايد خود و ديگران را در ترازوى دليل و برهان بنهيم و فقط براساس قوت يا ضعف استدلال مدعا را بپذيريم يا وازنيم. و اين وظيفه مهمترين وظيفه اخلاق معطوف به باور يا، به تعبير جيمز، مهمترين مسؤوليت عقيدتى ماست.
حرمت نهادن به تفرد آدمى و مجال دادن به اينكه انسان همه بالقوگي هاى خود را فعليت ببخشد و خود را همانطور كه هست بنماياند و همان طور كه مىخواهد بسازد نيز شاخصهاى نيست كه قدر و قيمت آن دانسته نباشد. تاكيد تجددگرايى بر پاسداشت آزادي هاى فردى، كه هرگز به معناى بىبندوبارى و اباحي گرى هم نيست، فقط به حكم حرمتى است كه براى تفرد آدمى قائل است و با توجه به اين واقعيت است كه فقط با آزادى و از طريق آزادى است كه تفرد واقعى امكانپذير مىشود.
همين دو شاخصه كه يكى از آنها تكريم عقلانيت انسان و ديگرى تكريم آزادى اوست، كافى است براى اينكه نگرش تجددگرايانه به عالم و آدم را، در عين قبول كاستي ها و كمبودهايى كه دارد ارج بگذاريم.


نظر شما