۱۰ مهر ۱۳۸۲، ۱۲:۲۱

تجدد، تجددگرايي، و متجددسازي(2)

مصطفي ملكيان: بزرگترين نقدي كه مي توان بر تجددگرايي داشت علم زدگي آن است

 مصطفي ملكيان: بزرگترين نقدي كه مي توان بر تجددگرايي داشت علم زدگي آن است

ملكيان در اين بخش از گفت و گو نقد خود را از تجددگرايي ارائه كرده و به بيان نسبت ما با دنياي متجدد پرداخته است .

آيا در دوران تجدد مى‏توان طرز تفكر و نحوه معيشت ‏سنتى را حفظ كرد يا نوعى جبر، آدمى را به انديشه و زندگى متجددانه مى‏كشاند؟

 مسلما منظورتان از دوران تجدد دورانى است كه در آن غالب آدميان به تجدد گراييده ‏اند، نه همه آدميان؛ زيرا معنا ندارد كه بگوييم كه در دورانى كه همه آدميان به تجدد گراييده ‏اند كسى بخواهد طرز تفكر و نحوه معيشت ‏سنتى را حفظ كند، چرا كه وجود همين يك كس نشان مى‏دهد كه همه به تجدد گرايش ندارند.

به نظر مى‏رسد كه سلطه روحيه تجدد آدمى را به انديشه و زندگى متجددانه مجبور نمى‏كند، ولى لااقل انديشه و زندگى سنتى را صعب‏الوصول مى‏كند. و هرچه بر شمار انسانهايى كه انديشه و زندگى متجددانه را برگزيده‏اند افزوده شود و هرچه انديشه و زندگى متجددانه از خلوص و عمق بيشترى برخوردار شود اتخاذ طرز تفكر و نحوه معيشت ‏سنتى، نظرا و عملا، دشوارتر مى‏شود. 

 آيا دنياى متجدد را دستخوش بحران مى‏دانيد يا صرفا گرفتار يك سلسله مسائل و مشكلات؟ به چه بيان؟

 اگر مراد از بحران اوضاع و احوال متزلزلى است كه در آن يك دگرگونى اساسى قريب‏الوقوع است، من گمان ندارم كه دوران تجدد فعلا دستخوش بحران باشد و عن قريب جاى خود را به دوران ديگرى بسپارد. البته خود اين سخن نيز از ابهام خالى نيست، چرا كه عن ‏قريب هم لفظ و مفهوم كيفى و مبهمى است كه تحديد حدودش ممكن نيست.

و اگر مراد از بحران وضع و حال اجتماعى‏اى باشد كه بر اثر فشار بيش از حد دستخوش تزلزل نامتعارف و بي سابقه‏اى شده باشد، به صورتى كه استمرار وجودش در معرض خطر واقع شده باشد، باز بايد گفت كه دوران تجدد فعلا بحران ‏زده نيست.

و اگر مراد از بحران وضع و حال اجتماعى‏اى باشد كه الگوها و ارزشهاى فرهنگى‏اش مورد مناقشه و نقد قرار گرفته باشد، مى‏توان گفت كه دوران تجدد هم اكنون گرفتار بحران است. كم نيستند متفكرانى كه يا از موضع سنت گرايانه يا از موضع پساتجددگرايانه به نقد الگوها و ارزشهاى فرهنگى دنياى متجدد پرداخته‏اند، و اين وضعى است كه فى‏المثل قبل از جنگ جهانى اول اصلا وجود نداشت; ولى، با اين حال، بحران، به اين معنا، لازمه طبيعى و وضع بهنجار تجدد واقعى است. دوران تجدد، با ظهور اين نقادان، به وضع خلاف انتظار و نامتوقعى رو به رو نشده است، بلكه به تحقق بالفعل مقتضيات و لوازم منطقى خود نزديك تر شده است.             

                          

 در صورتى كه نقدى بر تجددگرايى داريد، آن را بيان كنيد.

 به گمان بنده، بزرگترين نقدى كه بر تجددگرايى مى‏توان داشت علم ‏زدگى آن است. علم تجربى (Science) ، خود به خود، هيچ عيب و ايرادى ندارد؛ اما وقتى كه سعى مى‏شود كه از علم تجربى، كه ذاتا و برحسب تعريف، متعلق به عالم طبيعت و محدود به آن است جهان بينى‏اى ساخته و پرداخته شود كه در باب كل جهان هستى حكم و داورى مى‏كند و وقتى كه مى‏كوشند تا مشاهده، آزمايش، و تجربه را، كه يكى از راه هاى شناخت عالم واقع است، يگانه راه شناخت عالم واقع قلمداد كنند و، در يك كلام، وقتى كه توانايى و كارآيى علوم تجربى چشم ما را بر محدوديت هاى گريزناپذير اين علوم مى‏بندد ما با علم ‏زدگى (Scientism) سروكار پيدا مى‏كنيم. اين علم ‏زدگى، كه خود موضع و رايى معرفت شناسانه (epistemological) است، علاوه بر اينكه مدلل به هيچ دليلى نيست، با يك گذر روانشناختى و غيرمنطقى، به مادى‏انگارى (materialism) منجر شده و مابعدالطبيعى (metaphysical) است. چنين شد كه ابتداء، بلادليل، ادعا شد كه تنها راه خبر گرفتن از جهان هستى حس و تجربه است (علم‏زدگى) و بعدا، باز هم بلادليل، مدعى شدند كه يگانه ساحتى كه وجود دارد همان است كه از آن با حس و تجربه خبر مى‏توان گرفت. (مادى‏انگارى).

اين علم ‏زدگى و مادى ‏انگارى، به نوبه خود، انسان متجدد را در باب ارزش هاى ذاتى و غائى، علل غائى، معناهاى وجودى و كلى، و كيفيت ها گيج و سرگشته كرده است و او را از زندگى سرشار و رنگارنگ معنوى محروم و بى‏نصيب ساخته است. اين زندگى معنوى، البته، لزوما به معناى تعلق به يكى از اديان نهادينه و تاريخى نيست، بلكه به معناى داشتن نگرشى به عالم و آدم است كه به انسان آرامش، شادى، و اميد بدهد. و چون، همان طور كه خانم آيريس مرداك، فيلسوف فقيد انگليسى، به خوبى نشان داده است، هيچ نظام اخلاقى نمى‏تواند مبانى مابعدالطبيعى و فلسفى نداشته باشد، مابعدالطبيعه و فلسفه انسان متجدد هم نمى‏توانست، در اخلاق، به چيزى جز عاطفه‏ گروى شديد (sentimentalism) بينجامد، يعنى به اين راى كه خاستگاه همه افعال اخلاقى و يگانه داور خوبى و بدى و درستى و نادرستى اخلاقى لذت و الم است، و اين رايى است كه اخلاق را به روانشناسى فرو مى‏كاهد و آدمى را، كمابيش، به حفظ وضع موجود روانى خود ترغيب مى‏كند. اين راى البته اشخاص سطحى ‏نگر را خوش مى‏آيد اما گمان ندارم كه هيچ انسان عميقى را ارضاء و اقناع كند. اين اشكالات معرفت شناختى، وجودشناختى، و اخلاقى در عرصه ارتباطات انسان با خودش، با انسانهاى ديگر، و با طبيعت نيز مشكلات ديگرى پديد آورده‏اند، كه مشكلات مربوط به محيط زيست فقط يكى از آنها، و البته فورى و فوتى‏ترين آنها است.

 اگر مى‏توانيم و بايد از تجدد گذر كنيم، آيا تعيين منزلگاه بعدى در اختيار ماست‏ يا نه؟ اساسا آيا مى‏توان به سنت‏ بازگشت ‏يا نه؟ آيا بايد به دوران پساتجدد گام بنهيم يا نه؟

 آنچه انسان امروز بدان محتاج است گذر از تجدد نيست، بلكه رفع نقائص تجدد است. و به نظر بنده، اين نقائص را هم مى‏توان رفع كرد و هم بايد رفع كرد. اتخاذ مجدد زندگى و انديشه سنتى نه ممكن است، و نه مطلوب؛ ممكن نيست، چون انسان به سبب رهيدن از يك سلسله جهل ها و غفلت ها از زندگى و انديشه سنتى دست كشيد و، به نظر مى‏رسد، كسى كه از نادانى و بي خبرى ‏اى رهيده است نمى‏تواند چنان زندگى كند كه گويى هنوز هم گرفتار همان نادانى و بي خبرى است؛ مطلوب هم نيست، چون، انصاف بايد داد، زندگى و انديشه سنتى هم از عيب ها و نقص هايى خالى نيست. از سوى ديگر، زندگى و انديشه پساتجدد هم، ظاهرا، چيزى جز ادامه منطقى و طبيعى تجدد نيست و با اتخاذ آن ما به ساحت ديگرى وارد نمى‏شويم.

در پايان، بد نيست كه به نكته‏اى كه به سؤال شما نيز ربط مستقيمى ندارد اشاره كنم. در كشور ما، يك اهل فكر حق جو و حقيقت ‏طلب خود را با مشكلى جدى مواجه مى‏بيند. از سويى، مى‏بيند كه تجدد و جهان بينى تجددگرايانه از نقاط ضعف بزرگى خالى نيست و حقجويى اقتضاء مى‏كند كه به صراحت و دقت هرچه تمام تر اين نقاط ضعف را گوشزد ديگران كند تا يا خودش از غفلت‏ بيرون آيد يا ديگران را از غفلت ‏بيرون آورد. اما، از سوى ديگر، مى‏بيند كه اشاره به اين نقاط ضعف را كسانى به اين معنا مى‏گيرند كه يا سنتى زيستن و سنتى‏انديشى ( آن هم با همان تفسيرى كه خودشان از آن دارند) هيچ نقطه ضعفى ندارد و يا تجدد و جهان بينى تجددگرايانه هيچ نقطه قوتى ندارد، و حال آنكه هيچ يك از اين دو تلقى درست نيست. ارجمندترين شاخصه تجددگرايى، كه اتفاقا بيش از هر چيز ديگرى هم مورد حاجت ماست، آزادانديشى و مطالبه دليل و استدلال‏گرايى و سرفرونياوردن در برابر هيچ چيزى جز دليل و برهان است. اين استدلال‏گرايى نوعى برابرى‏طلبى (egalitarianism) فرهنگى است كه اگر به جد گرفته شود هيچ كس نمى‏تواند جز به قوت دليل و برهان كسب امتياز و تفوق كند و، در نتيجه، جلوى هرگونه عوام فريبى و شيادى و نيز هرگونه خشونت‏ طلبى و هراس ‏افكنى سد مى‏شود. استدلال‏گرايى اگر عملا هم نتواند عوام فريبان و شيادان و نيز خشونت ‏طلبان و هراس‏افكنان را از دخالت در امور و شؤون انسانها باز دارد، بارى، لااقل مى‏تواند آنان را آن ‏گونه كه هستند بنماياند. بگذريم از اينكه حتى اگر اين كار دوم را هم نمى‏كرد، باز ما، به عنوان موجودات صاحب عقل، و دقيقا از همين حيث كه از موهبت عقل برخورداريم، وظيفه اخلاقى داريم كه، حتى‏المقدور، آراء و عقايد خود و ديگران را در ترازوى دليل و برهان بنهيم و فقط براساس قوت يا ضعف استدلال مدعا را بپذيريم يا وازنيم. و اين وظيفه مهمترين وظيفه اخلاق معطوف به باور يا، به تعبير جيمز، مهمترين مسؤوليت عقيدتى ماست.

حرمت نهادن به تفرد آدمى و مجال دادن به اينكه انسان همه بالقوگي هاى خود را فعليت ‏ببخشد و خود را همان‏طور كه هست ‏بنماياند و همان طور كه مى‏خواهد بسازد نيز شاخصه‏اى نيست كه قدر و قيمت آن دانسته نباشد. تاكيد تجددگرايى بر پاسداشت آزادي هاى فردى، كه هرگز به معناى بى‏بندوبارى و اباحي گرى هم نيست، فقط به حكم حرمتى است كه براى تفرد آدمى قائل است و با توجه به اين واقعيت است كه فقط با آزادى و از طريق آزادى است كه تفرد واقعى امكانپذير مى‏شود.

همين دو شاخصه كه يكى از آنها تكريم عقلانيت انسان و ديگرى تكريم آزادى اوست، كافى است ‏براى اينكه نگرش تجددگرايانه به عالم و آدم را، در عين قبول كاستي ها و كمبودهايى كه دارد ارج بگذاريم.

کد خبر 26593

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha