۳۰ شهریور ۱۳۹۷، ۸:۲۰

سلسله مباحث مهدویت-۲۰؛

شرحی بر احوال مادر امام زمان(عج)/ حضرت نرجس چگونه به بغداد آمد؟

شرحی بر احوال مادر امام زمان(عج)/ حضرت نرجس چگونه به بغداد آمد؟

در رابطه با سرگذشت حضرت نرجس مادر امام زمان چهار دسته روایت وجود دارد. یک دسته از روایات ایشان را شاهزاده رومی و اسیر معرفی می کنند.

به گزارش خبرنگار مهر، متن زیر جلسه بیستم از سلسله مباحث مهدویت است که توسط حجت الاسلام سیدمحمدباقر علوی تهرانی ایراد شده است.

در این جلسه به تبار امام زمان از جهت مادر ایشان می پردازیم.

در مورد فرزند حضرت نوح، قرآن در مورد او خطاب به نوح می گوید «لیس من اهلک» او از نسل تو نیست، پدر پیامبر خداست پس نمی توان در مورد نظام تربیت نوح و یا لقمه حلال شبهه کرد. اما وقتی در قران نگاه می کنیم می بینیم که مادر ایشان گمراه بوده است. پس مادر در نظام تربیتی عنصر مهمی است.

همسران ناصالح برخی بزرگان مثل لوط، نوح، امام حسن و امام جواد و چرایی ازدواج این بزرگان و امامان با آنها بحث مفصلی دارد که در جای خود به آن خواهیم پرداخت اما مثلا در مورد امام جواد این ازدواج تحمیلی بوده است.

بحث وراثت اصلی و علمی است لذا تبار خانواده و اصالت و شرافت خانوادگی طرف مقابل را در ازدواج مورد توجه قرار داد. ممکن استثنا داشته باشیم که فرزند صالحی در یک خانواده بد متولد شود اما این قاعده نیست.

مثلا در مورد محمد حنفیه نقل است که امیرالمومنین در جنگ ها به وی توصیه می کرد به قلب لشکر نگاه نکن. وقتی دیگران علت را از حضرت جویا می شدند حضرت می فرمودند که مادر ایشان قدری ترسو است و قدری این ترس به وی منتقل شده است. لذا وراثت کار خود را می کند. شجاعت قمر بنی هاشم یا امام مجتبی و امام حسین در محمد حنفیه وجود ندارد با این که پدر یکی بوده است.

در مورد مادر امام زمان، هشت اسم در کتب تاریجی و تراجم آمده است. این متعدد بودن اسم نظیر هم دارد که در مورد حضرت زهرا هم هشت اسم وجود دارد. ملیکه، خمط(نوعی درخت میوه)، حکیمه، صقیل، ریحانه، سوسن، مریم و نرجس از اسامی آن حضرت است.

از دو دیگاه می توان در مورد حضرت نرجس صحبت کرد. یکی ویژگی هایی است که در مورد مادران همه ائمه است مانند آنکه در زیارات می خوانیم «أَشْهَدُ أَنَّکَ کُنْتَ نُورا فِی الْأَصْلابِ الشَّامِخَةِ وَ الْأَرْحَامِ الْمُطَهَّرَةِ، لَمْ تُنَجِّسْکَ الْجَاهِلِیَّةُ بِأَنْجَاسِهَا» زندگانی مادران حضرات ائمه هرگز مانند دوران جاهلیت نبوده است.

ما در جلسات قبل این بحث را کردیم که جاهلیت مقطع زمانی خاصی نیست که بگوییم فقط قبل از اسلام بوده است. جاهلیت عدم پذیرش دین است. کسی که حق را نمی پذیرد در دوران جاهلیت زندگی می کند. وقتی دوران جاهلیت نباشد می شود حیات طیبه. قرآن می فرماید «مَنْ عَمِلَ صلِحاً مِّن ذَکرٍ أَوْ أُنثی وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیَوةً طیِّبَةً» این تعریف عمومی  است که در مورد مادران ائمه وجود دارد.

ما دو کنیه در مورد مادر امام زمان در روایات پیدا می کنیم. پیامبر در رابطه با ایشان فرمودند «بابی ابن خیرة الاماء» پدرم فدای پسر آن بانوی برگزیده، یا انتخاب شده. پس این بانو باید دارای عظمت بالایی باشد.

دومین عبارتی که در مورد مادر امام زمان وجود دارد این است که امام زمان را فرزند بزرگ بانوان «ابن سیدة الاماء» خطاب می کند. اماء به معنی کنیز است، بانوان اهل ایمان را امة الله می خوانند یعنی کنیز خدا. اولا کنیز در این جا به معنی خدمتگزار خانه های مردم نیست.

دوما در عین حال اگر به عنوان کنیز مطرح باشد خدمتکار خانه امام هادی بوده است که همه عالم می خواهند خدمتکار آن خانه باشند. امام صادق در مورد امام عصر می فرماید «لَوْ أَدْرَکْتُهُ لَخَدَمْتُهُ» یعنی اگر او را درک می کردم خدمتگزار او می شدم. یعنی خدمت امام آرزوی امام ششم ماست.

سوم اینکه این عبارت شخصیت دادن به کنیز است و عقاید نژادپرستی که در جامعه عرب وجود داشته است را رد می کند. آرزوی همه است که اتصال به امام عصر داشته باشند. بعد کسی مادر ایشان می شود که از نظر شخصیت اجتماعی ممکن است کنیز باشد. دیگر چه شخصیت پردازی و شخصیت دادن از این بالاتر است؟ یعنی مواجهه نظام دین با کنیز کاملا ارزشی است و اهل بیت هیچ گاه تججارت برده نداشته اند.

لذا ما از این دو عبارت می توانیم شخصیت این بانو را درک کنیم.

تاریخ به صورت مستوفی به زندگی این بانو نپرداخته است به این دلیل که قلم در دست دشمن بوده است.

در مورد سرنوشت بانو نقلی وجود دارد. ابوعلی خیزرانی می گوید «فحدثتنی أنها حضرت ولادة السید علیه السلام، وأن اسم أم السید صقیل، وأن أبا محمد علیه السلام حدثها بما یجری علی عیاله، فسألته أن یدعو الله عز وجل لها أن یجعل منیتها قبله، فماتت فی حیاة أبی محمد علیه السلام وعلی قبرها لوح مکتوب علیه هذا قبر أم محمد، قال أبو علی: وسمعت هذه الجاریة تذکر أنه لما ولد السید علیه السلام رأت له نورا ساطعا قد ظهر منه وبلغ أفق السماء، ورأیت طیورا بیضاء تهبط من السماء وتمسح أجنحتها علی رأسه ووجهه وسائر جسده ثم تطیر، فأخبرنا أبا محمد علیه السلام بذلک فضحک، ثم قال: تلک الملائکة نزلت للتبرک بهذا المولود، وهی أنصاره إذا خرج»

یعنی ابو علی گفت: آن کنیزک به من اظهار داشت که در مراسم ولادت [حضرت صاحب ارواحنا له الفداء] حضور داشته است و نام مادر آن حضرت صقیل بود، و ابو محمد علیه السلام آنچه را که بر فرزندان او گذشته بود با او در میان گذاشت، آن زن [صقیل] از ابو محمد خواست تا دعا کند، قبل از او بمیرد، و او در زمان حیات ابو محمد علیه السلام از دنیا رفت، و بر سر قبرش تابلویی قرار دارد که بر آن نوشته شده، این قبر مادر محمد است، ابو علی گفت: از این کنیزک شنیدم که می گفت: هنگامیکه [حضرت صاحب ارواحنا له الفداء ] بدنیا آمد، او نور درخشانی را مشاهده کرد که از آن حضرت ظاهر شد و به افق آسمان رسید، و پرندگان سفیدی را ملاحظه نمود که از آسمان فرود می آمدند و بالهای خود را بر سر و صورت و سایر اعضای بدن او می کشیدند و سپس پرواز می کردند، این خبر را به ابو محمد علیه السلام دادیم حضرت خندید و سپس فرمود: اینها فرشته بودند که جهت تبریک به این نوزاد فرود می آمدند و هنگامیکه او ظهور کند، آنها از یارانش خواهند بود.

پس مرگ مادر امام زمان در زمان حیات امام عسکری بوده است. 

در رابطه با سرگذشت آن بانوی عظما چهار دسته روایت وجود دارد. یک دسته از روایات ایشان را شاهزاده رومی و اسیر معرفی می کنند. در اینجا شبهه ای اتفاق می افتد که اگر ایشان اسیر شده باشند باید جنگی نیز رخ داده باشد و نحوه آمدن ایشان به بعداد مشخص باشد.

در کتاب های تاریخی مثل تاریخ یعقوبی، ابن خلدون، الکامل التاریخ ابن اثیر آمده که در بین سال های ۲۴۵ تا ۲۵۴ هجری قمری درگیری های متفاوتی بین رومی ها و مسلمانان گزارش شده است. از جمله دو درگیری مهم در ۲۴۹ و ۲۵۳ اتفاق افتاده است که می تواند زمینه ساز اسارت طایفه ای از رومیان شده باشد. لذا شاهزاده بودن و اسیر بودن ایشان را کتاب های تاریخی جنگ در آن مقطع را تایید می کند.

اما اینکه بانو در جنگ اسیر شده اند و یا اینکه خود را در بین اسرا وارد کرده اند در کتاب های تاریخ اختلاف وجود دارد ولی مسلم این است که به عنوان اسیر وارد بغداد می شوند.

بزرگان محدثین ما مثل شیخ صدوق، شیخ طوسی این داستان را نقل کرده اند. پس جعلی و دروغ نیست.

شیخ صدوق در کتاب کمال الدین و تمام النعمه و کتب دیگری این داستان را نقل می کنند. این روایت دو بخش دارد که اولا شاهزاده چگونه به بغداد رسیدند و دوما در روم بر شاهزاده چه گذشت.

راوی روایت شخصی است به اسم بشر ابن سلیمان نحاس. وی از ارادتمندان امام هادی و امام عسکری و همسایه امام عسکری در شهر سامرا است.

وی جریان را نقل می کند: یک شب در «سرّ من رای» ـ که در خانه خود بودم و پاسی از شب گذشته بود ـ کسی در خانه را کوفت. شتابان به پشت در آمدم، دیدم کافور فرستاده امام هادی(علیه السلام) است که مرا به نزد آن حضرت فرا می‏خواند. لباس پوشیدم و بر ایشان وارد شدم. دیدم با فرزندش ابومحمد و خواهرش حکیمه خاتون از پس پرده گفت‏ وگو می‏کند. وقتی نشستم، فرمود:‌ای بشر! تو از فرزندان انصاری و ولایت ائمه(علیهم السلام) پشت در پشت، در میان شما بوده است و شما مورد اعتماد ما اهل بیت هستید. من می‏خواهم تو را مشرّف به فضیلتی سازم که بدان بر سایر شیعیان در موالات ما سبقت بجویی. تو را از سرّی مطلع می‏کنم و برای خرید کنیزی گسیل می‏دارم. آن گاه نامه‏ای به خط و زبان رومی نوشت و آن را به هم پیچید و با خاتم خود مهر کرد. دستمال زرد رنگی را ـ که در آن ۲۲۰ دینار بود ـ بیرون آورد و فرمود: آن را بگیر و به بغداد برو و ظهر فلان روز، در معبر نهر فرات حاضر شو و چون زورق‏های اسیران آمدند، جمعی از وکیلان فرماندهان بنی عباس و خریداران و جوانان عراقی دور آنها را بگیرند.

وقتی چنین شد، شخصی به نام عمربن یزید برده فروش را زیر نظر بگیر و چون کنیزی را که صفتش چنین و چنان است و دو تکه پارچه حریر در بر دارد، برای فروش عرضه بدارد و آن کنیز از گشودن رو و لمس کردن خریداران و اطاعت آنان سرباز زند، تو به او مهلت بده و تأملی کن. برده فروش آن کنیز را بزند و او به زبان رومی ناله و زاری کند و گوید: وای از هتک ستر من! یکی از خریداران گوید: من او را سیصد دینار خواهم خرید که عفاف او باعث فزونی رغبت من شده است و او به زبان عربی گوید: اگر در لباس سلیمان و کرسی سلطنت او جلوه کنی، در تو رغبتی ندارم، اموالت را بیهوده خرج مکن! برده فروش گوید: چاره چیست؟ گریزی از فروش تو نیست! آن کنیز گوید: چرا شتاب می‏کنی باید خریداری باشد که دلم به امانت و دیانت او اطمینان یابد. در این هنگام برخیز و به نزد عمر بن یزید برو و بگو: من نامه‏ای سربسته از یکی از اشراف دارم که به زبان و خط رومی نوشته و کرامت و وفا و بزرگواری و سخاوت خود را در آن نوشته است.
نامه را به آن کنیز بده تا در خُلق و خوی صاحب خود تأمل کند. اگر بدو مایل شد و بدان رضایت داد، من وکیل آن شخص هستم تا این کنیز را برای وی خریداری کنم.

بشربن سلیمان گوید: همه دستورات مولای خود امام هادی را درباره خرید آن کنیز به جای آوردم و چون در نامه نگریست، به سختی گریست و به عمربن یزید گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش! و سوگند اکید بر زبان جاری کرد که اگر او را به صاحب نامه نفروشد، خود را خواهد کشت. درباره بهای آن گفت‏وگو کردم تا آنکه بر همان مقداری که مولایم در دستمال زرد رنگ همراهم کرده بود، توافق کردیم. دینارها را از من گرفت و من هم کنیز را خندان و شادان تحویل گرفتم و به حجره‏ای که در بغداد داشتم، آمدیم. چون به حجره در آمد، نامه مولایم را از جیب خود در آورده، آن را می‏بوسید و به گونه‏ ها و چشمان و بدن خود می‏نهاد و من از روی تعجّب به او گفتم: آیا نامه کسی را می‏بوسی که او را نمی‏شناسی؟ گفت:‌ای درمانده وای کسی که به مقام اولاد انبیا معرفت کمی داری! به سخن من گوش فرا دار و دل به من بسپار که من ملیکه دختر یشوعا، فرزند قیصر روم هستم. مادرم از فرزندان حواریون (شمعون وصی مسیح) است.»

تا اینجای روایت مشخص می شود که بانو چگونه به بغداد آمده است و از اینجای روایت به بعد سرگذشت بانو را از زبان خودش می خوانیم.

«برای تو داستان شگفتی نقل می‏کنم: جدّم قیصر روم می‏خواست مرا در سنّ سیزده سالگی، به عقد برادر زاده‏اش در آورد و در کاخش محفلی از افراد زیر تشکیل داد: سیصد تن از فرزندان حواریون و کشیشان، هفتصد تن از رجال و بزرگان و چهار هزار تن از امیران لشکری و کشوری. تخت زیبایی که با انواع جواهر آراسته شده بود، در پیشاپیش صحن کاخش و بر بالای چهل سکّو قرار داد و چون برادر زاده‏اش بر بالای آن رفت و صلیب‏ها افراشته گردید و کشیش‏ها به دعا ایستادند و انجیل‏ها را گشودند؛ ناگهان صلیب‏ها به زمین سرنگون گردید. ستون‏ها فرو ریخت و به سمت میهمانان پرتاب شد. و آن که بر بالای تخت رفته بود، بیهوش بر زمین افتاد. رنگ از روی کشیشان پرید و پشتشان لرزید و بزرگ آنها به جدّم گفت: ما را از ملاقات این نحس‏ها - که دلالت بر زوال دین مسیحی دارد - معاف کن! جدّم از این حادثه فال بد زد و به کشیش‏ها گفت: این ستون‏ها را بر پا سازید و صلیب‏ها را بر افرازید و برادر این بخت برگشته بدبخت را بیاورید تا این دختر را به ازدواج او در آورم و نحوست او را به سعادت آن دیگری دفع سازم. چون دوباره مجلس جشن برپا شد، همان پیشامد اوّل برای دوّمی نیز تکرار گردید. مردم پراکنده شدند و جدّم قیصر اندوهناک گردید و به داخل کاخ خود درآمد و پرده ‏ها افکنده شد.

در آن شب خواب دیدم که مسیح، شمعون و جمعی از حواریون، در کاخ جدّم گرد آمدند و در همان موضعی که او تخت را قرار داده بود، منبری نصب کردند. پس حضرت محمد به همراه جوانان و شماری از فرزندانش وارد شدند.

مسیح به استقبال او آمد و با او معانقه کرد. آن گاه حضرت محمد به او گفت:‌ای روح اللّه! من آمده ‏ام تا از وصی تو شمعون، دخترش ملیکا را برای این پسرم خواستگاری کنم و با دست خود اشاره به ابومحمد صاحب این نامه کرد. مسیح به شمعون نگریست و گفت: شرافت نزد تو آمده است؛ با رسول خدا خویشاوندی کن. گفت: چنین کردم، آن گاه محمد بر فراز منبر رفت و خطبه خواند و مرا به پسرش تزویج کرد. مسیح و فرزندان محمد و حواریون همه گواه بودند و چون از خواب بیدار شدم، ترسیدم اگر این رؤیا را برای پدر و جدّم بازگو کنم، مرا بکشند. آن را در دلم نهان ساخته و برای دیگران بازگو نکردم.

سینه ‏ام از عشق ابومحمد لبریز شد تا به غایتی که دست از خوردن و نوشیدن کشیدم و ضعیف و لاغر و سخت بیمار شدم. در شهرهای روم، طبیبی نماند که جدّم او را بر بالین من نیاورد و درمان مرا از وی نخواست و چون نا امید شد، به من گفت:‌ای نور چشمم! آیا آرزویی در این دنیا داری تا آن را بر آورده سازم؟ گفتم:‌ای پدربزرگ! همه درها به رویم بسته شده است، اگر شکنجه و زنجیر را از اسیران مسلمانی که در زندان هستند، بر‏داری و آنان را آزاد ‏کنی، امیدوارم که مسیح و مادرش شفا و عافیت به من ارزانی کنند. چون پدربزرگم چنین کرد، اظهار صحّت و عافیت نمودم و اندکی غذا خوردم. پدربزرگم بسیار خرسند شد و به عزّت و احترام اسیران پرداخت. پس از چهار شب دیگر حضرت فاطمه سرور زنان را در خواب دیدم که به همراهی مریم و هزار خدمتکار بهشتی، از من دیدار کردند. مریم به من گفت: این سرور زنان مادر شوهرت ابومحمد است. من به او در آویختم و گریستم و گلایه کردم که ابومحمد به دیدارم نمی‏آید، آن بانو فرمود: تا تو مشرک و به دین نصارا باشی، فرزندم ابومحمد به دیدار تو نمی‏آید! این خواهرم مریم است که از دین تو به خداوند تبرّی می‏جوید.

اگر تمایل به رضای خدای تعالی و خشنودی مسیح و مریم داری و می‌خواهی ابومحمد تو را دیدار کند، پس بگو: «اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللَّه وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ».

چون این کلمات را گفتم، مرا در آغوش کشید و فرمود: اکنون در انتظار دیدار ابومحمد باش که او را نزد تو روانه می‏سازم. پس از خواب بیدار شدم و گفتم: خوشا از دیدار ابومحمد! چون فردا شب فرا رسید، ابومحمد در خواب به دیدارم آمد. گویا به او گفتم:‌ای حبیب من! بعد از آنکه همة دل مرا به عشق خود مبتلا کردی، در حق من جفا نمودی! او فرمود: تأخیر من برای شرک تو بود.

حال که اسلام آوردی، هر شب به دیدار تو می‏آیم تا آنکه خداوند وصال عیانی را میسر گرداند. از آن زمان تا کنون هرگز دیدار او از من قطع نشده است.
بِشر گوید از او پرسیدم: چگونه در میان اسیران در آمدی؟ او پاسخ داد: یک شب ابومحمد به من گفت: پدربزرگت در فلان روز، لشکری به جنگ مسلمانان می‏فرستد و خود هم به دنبال آنان می‏رود. بر تو است که در لباس خدمت گزاران درآیی و به طور ناشناس از فلان راه بروی و من نیز چنان کردم. طلایه داران سپاه اسلام بر سر ما آمدند و کارم بدان جا رسید که مشاهده کردی. هیچ کس جز تو نمی‏داند که من دختر پادشاه رومم. آن مردی که من در سهم غنیمت او افتادم، نامم را پرسید و من آن را پنهان داشتم و گفتم: نامم نرجس است و او گفت: این نام کنیزان است.
گفتم: شگفتا! تو رومی هستی؛ امّا به زبان عربی سخن می‏گویی! گفت: پدربزرگم در آموختن ادبیات به من حریص بود و زن مترجمی را بر من گماشت. او هر صبح و شبانگاه به نزد من می‏آمد و به من عربی می‌آموخت تا آنکه زبانم بر آن عادت کرد.

بِشر گوید: چون او را به «سُرّ من رای» رسانیدم و بر مولایمان امام هادی(علیه السلام) وارد شدم، بدو فرمود: چگونه خداوند عزّت اسلام و ذلّت نصرانیت و شرافت اهل بیت محمد را به تو نمایاند؟ گفت:‌ای فرزند رسول خدا! چیزی را که شما بهتر می‏دانید، چگونه بیان کنم؟ فرمود: من می‏خواهم تو را اکرام کنم، کدام را بیشتر دوست می‏داری: ده هزار درهم یا بشارتی که در آن شرافت ابدی است؟ گفت: بشارت را، فرمود: بشارت باد تو را به فرزندی که شرق و غرب عالم را مالک شود و زمین را آکنده از عدل و داد کند؛ همچنان که پر از ظلم و جور شده باشد. نرجس پرسید: از چه کسی؟ فرمود: از کسی که رسول خدا در فلان شب از فلان ماه سال رومی، تو را برای او خواستگاری کرد. پرسید: از مسیح و جانشین او؟ فرمود: پس مسیح و وصی او، تو را به چه کسی تزویج کردند؟ گفت: به پسر شما ابومحمد! فرمود: آیا او را می‏شناسی؟ گفت: از آن شب که به دست مادرش سیدةالنساء اسلام آورده ‏ام، شبی نیست که او را نبینم.

امام هادی(علیه السلام) فرمود:‌ای کافور! خواهرم حکیمه را فرا خوان و چون حکیمه آمد... نرجس را زمانی طولانی در آغوش کشید و به دیدار او مسرور شد. بعد از آن مولای ما فرمود:‌ای دختر رسول خدا! او را به منزل خود ببر و تکالیف دینی را به وی بیاموز که او زوجه ابومحمد و مادر قائم است.»

افراد بسیاری این روایت را نقل کرده اند و قعطاً جعلی نیست و این بزرگان وقتی این روایت را نقل کرده اند یعنی قابل استناد است.

سه دسته دیگر از روایات باقی مانده است که در جلسات دیگر به آن خواهیم پرداخت.

کد خبر 4406853

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha