خبرگزاری مهر- گروه فرهنگ: بیکتابی رمانی است از محمد رضا شرفی خبوشان نویسنده معاصر که سال گذشته برگزیده جایزه ادبی جلال آل احمد نیز شد. این رمان که از سوی موسسه فرهنگی شهرستان ادب منتشر شده است با بازخوردهای متفاوتی در میان منتقدان و اهالی نشر روبرو شده است. در ادامه آزاده جهان احمدی داستاننویس و منتقد جوان به این داستان بلند نگاهی انداخته است.
داستان بیکتابی با ورود مخفیانۀ میرزایعقوب خاصهفروش و شاگردش به خانۀ زنی بهنام زکیه شروع میشود. میرزا متوجه وقوع قتل زکیه میشود. از شواهد امر برمیآید که قاتل بهدنبال متاع قیمتی بوده، آن متاع نفیس، کتاب مرقع گلشن نادری است. این کتاب، همان چیزی است که میرزایعقوب هم به طمع بهدستآوردنش به خانۀ زکیه رفته است. در چندخط بعد با راوی از زبان خودش آشنا میشویم: «من نه از خواصم، نه از عوام، من میرزایعقوب خاصهفروشم. من توانستم علیرغم همصنفان خرمرد رندم، خودم را تا یکقدمی آن گنج منقش تماشایی برسانم و آن اوراق را که از دریای نور و کوه نور قیمتیتر است، به چشم ببینم».
در همان ابتدای کتاب، خواننده با قهرمان و شخصیتهای اصلی و ماجرای اصلی رمان «بیکتابی» آشنا میشود. قهرمان داستان، میرزایعقوب خاصهفروش، که ظاهراً شغلش خریدوفروش کتابهای عتیقه و تاریخی و خطی است، با لسانالدوله، رئیس کتابخانۀ سلطنتی مرتبط میشود. او به طمع بهدستآوردن کتاب گلشن نادری، وارد خانۀ زکیه که با لسانالدوله ارتباط دارد، شده و با جنازۀ زکیه که کشتهشده، مواجه میشود. میرزا مردد است؛ این قتل، صحنهسازی برای گرفتار کردنش است یا تصادفاً قتل با ورودش به خانه همزمان شده است. با این همه، خبری از کتاب مرقع گلشن نادری در خانۀ زکیه نیست؛ اما دست خالی هم برنگشته است و هنگام دفنکردن زکیه در باغچۀ خانهاش جعبۀ قفلزدهای را یافتهاند که در آن کتاب دیگری است. این کتاب «جاینامۀ ماردوش» یا کتاب ضحاک است. تمام رمان، قصۀ یافتن کتاب ضحاک در مقطعی پرالتهاب از تاریخ ایران است. رمزی در جوف جلد این کتاب است که مکان واقعی که ضحاک را در آن به بند کشیدهاند، نشان میدهد.
رمان بیکتابی به قلم و روایت «محمدرضا شرفیخبوشان» در 260 صفحه، روایت حدیث نفس، زمانه، زندگی و کتاببازی میرزایعقوب خاصهفروش است، در دورهای که موسوم به قاجار است، دورهای پر از نشیب و فراز که پیچ تندی در تاریخ معاصر محسوب میشود.
میرزا علیخان لسانالدوله، کتابدار مظفرالدینشاه در تبریز در زمان ولایتعهدی او بود. بعد از به تخت نشستن مظفرالدینشاه و کوچ او به تهران، لسانالدوله، یازدهسال، ریاست کتابخانۀ سلطنتی را بر عهده گرفت. کتابخانه در بدو ورود او، بالغ بر پانزدههزاروصد جلد کتاب داشت که در زمان تحویل کتابخانه، تعداد کتابها حدوداً به ششهزار جلد، کاهش پیدا کرده بود. رمان بیکتابی به این تاراج عظیم و غمانگیز از گنجینۀ فکری و فرهنگی ایران پرداخته است. اگر بخت با ما یار باشد و گذرمان به موزههای بزرگ جهان بیفتد، بخشی از تاریخ و میراث غارتشدۀمان را در همان موزهها خواهیم دید. این میراث غارتشده فقط نقش و نگارهها، ستونهای تخت جمشید، جامها و البسهها و... نیستند. گاهی نسخهای کامل از یک کتاب خطی و گاه اوراقی از نسخ معروف در آنجا نگهداری میشوند که بیشتر این نسخ و اوراق در همان زمان بهواسطۀ لسانالدوله از کتابخانۀ سلطنتی خارج و به مستشاران و دلالان اجنبی فروخته شد و چنین شد که گنجینهای عظیم از مکتوبات این مُلک توسط شخصی بیوطن و بیوتن، بر باد رفت.
برخی وقایع در دل تاریخ رخ میدهند و همانجا تمام میشوند و در همان بطنِ تاریخ، مدفون میگردند و تمام. اما برخی رخدادها هستند که هرچند در دلِ تاریخ، واقع میشوند، لکن مولد چیزی شبیه موج هستند. این وقایع، دفن نمیشوند؛ اثر موجمانندشان زمانها را پشت سر میگذارد و وارد هر دوره میشود و اثری بر جای میگذارد. ماجرایی که در رمان بیکتابی میخوانیم، از ایندست وقایع است که هیچوقت دفن نمیگردد.
بیکتابی در فضایی اسطورهایـتاریخی از زبان اولشخص، روایت همین بیدادِ رفته بر فرهنگ و بهویژه کتاب را بیان میکند. نویسنده در این رمان، حوادث مهم دورۀ مشروطه و بهتوپبستن مجلس شورای ملی را بهسان مَرکبی برگزیده تا سوار بر آن، قصۀ ماجرایی مهم، عظیم و تاریخساز را روایت کند؛ ماجرای بیکتابی، بیمغزی، بیفکری، بینخوانی را. و این ما هستیم؛ ایرانیِ معاصرِ محاصرهشده در این همه «بی» و «لا» و «فقدان».
ایرانی معاصر، وضعیت شگفتی را تجربه میکند. ما بهوسیلۀ انواع پیامرسانها و وسایل ارتباطجمعی، احاطه شدهایم و هرلحظه در معرض بمباران اطلاعات و شبهاطلاعات در زمینههای گوناگونی هستیم، اما بهجای ورزیدگی ذهن و فکر، دچار رشد بادکنکی میشویم؛ توهم دانش بهجای خودِ دانش و آگاهی نشسته است. با این توهم، زندگی میکنیم، کار میکنیم، انتخاب میکنیم، تحلیل میکنیم و شوربختانه خود را بهواسطۀ همین شبهاطلاعات، کامل و برحق میبینیم. نکتۀ غمانگیز ماجرا این است که ما «تصور میکنیم» میدانیم. جماعت متوهم و بادکرده، از خیالِ دانستن است که زیاد حرف میزنند و کم فکر میکنند یا اصلاً فکر نمیکنند.
دانشجویان و طبقۀ تحصیلکرده و مدرکدار ما بهزحمت، قادر به نوشتن یکصفحه از زندگینامۀ خود بدون اشتباههای ویرایشی و غلطهای املایی هستند. دانشجویانمان حاضر به نوشتن نیستند، حتی اسم کتابی که منبع درسشان است و ترجیحشان به گرفتن عکس از جلد کتاب و تختۀ کلاس است. ما هنوز و هر روز، هزینۀ بیکتابی را میدهیم و فضای مجازی، این هزینهها را فزونی بخشیده است. ضحاکهایی در هر دوره هستند که مغز جوانان این سرزمین خوراکشان بوده است؛ از این روست که نویسنده، هوشمندانه از میان همۀ اسطورهها به ضحاک پرداخته است.
میرزایعقوب، تاجر پنجاهسالۀ رمان بیکتابی، عاشق دانستن و خواندن و آگاهی و نگاه تازه نیست. او به شکل بیمارگونهای شیدای نماهای نمایشی کتاب است؛ حاشیهها، تذهیبها، رنگها و خطها. او را با معانی خطوط و کلمات و جملات کاری نیست؛ که اگر بود، سرمایۀ فکری و معنوی ملتی را از باب خودخواهی به باد نمیداد و ژست حقبهجانب نمیگرفت که اگر کتاب ارزشمندی بیابد، آن را برای خودش نگه میدارد تا «به دست نامسلمان نیفتد». شخصیت میرزا در بیکتابی، حرّاف است. پرگوییهایش را بهجا دیدم. علاقۀ افراطی این شخص به جمعآوری کتابها و اوراق به شکلی که در کتاب دیدیم، نشانۀ شخصیتی وسواسی است و اضطراب از پیامدهای وسواس فکری است و پرگویی هم متعاقباً از پیامدهای اضطراب. میرزایعقوب، شخصیتی مضطرب و مشوش است، حدیث نفسش فراوان است، بر توصیف جزئیات تأکید بسیار دارد، اساساً نمیتوان شخصیت مضطربی را روایت کرد و بر جنبههای رفتاری وسواسش تأکید نداشت، از اینرو نویسنده با قدرت قلم از زبان میرزایعقوب، تصاویر بکر و توصیفات خیالانگیزی ارائه میکند.
جریان سیال ذهن و به تبع آن رفتوبرگشتهای زمانی تکنیکی است که نویسنده بهوسیلۀ آن، هم وقایع را در بستر رئال روایت میکند، هم تخیلات میرزا را با آن بیان میکند و بهواسطۀ همین ماجراست که با تصویرپردازیهای خیالانگیز و شاعرانه، تصاویری بدیع خلق میکند؛ مانند روایت ریختن کتابهای نفیسِ بهسرقترفته از کتابخانۀ سلطنتی در حوض حیاط لسانالدوله، «تبدیل حوض خانه به دست خانه».
اما آخرین نکتهای که مایلم به آن بپردازم، زبان و نثر کتاب است. زبان، معماری، خط و لباس، چهار عامل تمدنساز هستند. نویسنده در روایت داستان میرزایعقوب خاصهفروش به زبان، لباس و حتی معماری دورۀ قاجار، تمامقد وفادار مانده و از اینکه ماجرایی تاریخی را به زبان معاصر روایت کند، اجتناب جدی کرده است؛ چراکه بین زمان و زبان اثر بهلحاظ تاریخی باید هماهنگی وجود داشته باشد. انتخاب نثر دورهای که داستان در آن بستر روایت میشود، میتواند متن را در اولین مواجهه برای خوانندۀ عام، متنی سختخوان جلوه دهد. کلمات کمتر استفادهشده و گاهی نامأنوس، میتواند علاوهبراینکه نقطۀ قوت باشد، تبدیل به پاشنۀ آشیل بیکتابی شود. مواجهه با لغاتی که در دایره واژگانی ذهن خواننده جایی ندارند، دو نوع واکنش میتواند به همراه داشته باشد؛ یا لذت از دانستنی جدید، چنانکه بروی و بیابی معنایِ کلمه ندانسته را، یا خستگی و ملال، چنانکه از خواندن کتاب منصرف شوی و عطایش را به لقایش ببخشی و هر وقت هم خواستی راجعبه کتاب، حرف بزنی و اظهارنظر کنی، در وهلۀ اول از همین ملال و انصراف بگویی.
از انصاف دور نشوم، یقین که نویسنده، نثری را بهکار برده که لازمهاش تحقیق و اشراف بر مأثورات و منشآت دورۀ قاجار است. قاعدتاً یافتن اسامی اشیاء، لوازم خانه، ابزار کسبوکارِ مشاغل زمان قاجار، بدون پژوهش، غیرممکن بود. پس قصد ندارم که این زحمت و رنج عالمانه را نادیده بگیرم؛ چراکه علیرغم همۀ آنچهکه گفتم، خواننده با متنی منسجم و مستحکم روبهرو است؛ لکن در معرفی کتاب و ارتباط برقرارکردن با متن برای جوانان، خاصه دهههفتادیهای ایران، تردیدهای جدی دارم.
ما برای درک جایگاه فعلی خودمان و ترسیم نقشۀ راه برای حرکت و خروج از وضعیت و رکود فعلی، گریزی نداریم جز برگشت و نگاه همراه با تأمل، حقیقتطلبی و آزاداندیشی به تاریخ و وقایعی که سرزمینمان پشت سر گذاشته است. ما گریزی از خواندن و تفکر نداریم. تاریخ در حال تکرار است. وای اگر قصۀ ما عبرت تاریخ شود... .
نظر شما