به گزارش خبرنگار مهر، حوزه مطالعات فرهنگی در ایران مدتی است که بالاخره روی خوش به مباحث مربوط به «دیگری»ها و مولفههای «دیگری» ساز در فرهنگ ایران، نشان داده است. این در صورتی است که عدم توجه به چنین مباحثی - در هر جامعهای - قطعا به تشتت فرهنگی در اجتماع انسانی میانجامد. متفکران آزاداندیش غربی دهههاست که روی این مسائل حساس بحث کرده و در ادامه نیز میکنند. گسترش چنین مباحثی رونق فرهنگ گفتوگو را موحب خواهد شد. متاسفانه شاید بتوان گفت که وابستگی شدید فرهنگ به دولت و نهادهای قدرت باعث شده تا ادبیات مطالعات فرهنگی در ایران کمبودهای بسیار داشته باشد.
در طول این دههها همیشه بحث از «دیگری» همواره با مشت آهنین مواجه شده و علت این ممنوعیت نیز معلوم نیست. همین رویکرد باعث شده تا فرهنگ و صنایع فرهنگی در ایران – شاید بدون توجه به نتایج کار و به صورتی کاملا ناخواسته از جانب تولیدکنندگان – هیچگاه رویکرد درستی را در مواجهه با دیگری نداشته باشند. درباره این مساله با مجتبی گلستانی به گفتوگو نشستیم. گلستانی یکی از کسانی است که مهمترین دغدغه فکریاش نظامهای دیگری ساز در فرهنگ ایران است. او دکترای فلسفه دارد و نامش در طول این سالها همیشه به عنوان یک منتقد فعال عرصه فرهنگ در مجامع علمی مطرح بوده است.
فصل مهمی از مطالعات فرهنگی به نظامهای دیگری ساز در فرهنگهای مختلف اختصاص دارد. یکی از وجوه این نظام در بازتاب تصویر دیگریها در ادبیات و هنر است. درباره این بازتاب شما مطالعات مهمی داشتهاید و اگر موافق باشید گفتوگو را از همین وجه یعنی نظامهای دیگری ساز در ادبیات و هنر ایران بویژه ادبیات داستانی معاصر آغاز کنیم.
اتفاقا من کتابی با عنوان «نقد ادبی و معلولیت» دارم که به زودی توسط انتشارات کتاب فانوس در دسترس مخاطبان قرار میگیرد. در این کتاب من مفصل نگاه ادبیات داستانی ایران به معلولیت را بررسی و تحلیل کردهام. این کتاب در اصل گسترش و تحول یافته پایاننامه کارشناسی ارشد من در رشته فلسفه هنر است که از آن با عنوان «بررسی معلولیت در داستان فارسی» در دانشگاه علامه دفاع کردم. رویکرد نظری من در این پایاننامه از فوکو وام گرفته شده بود که اگر موافق باشید دربارهاش توضیح خواهم داد، اما فکر میکنم این کتاب نخستین اثری است که در زبان فارسی در حوزه مطالعات معلولیت منتشر میشود.
مطالعات معلولیت در غرب چه سابقهای دارد؟
از دهه ۱۹۹۰ یک رشته از مطالعات میان رشتهای در غرب با عنوان «مطالعات معلولیت» تاسیس شد. دغدغه اصلی در این رشته چگونگی تبیین معلولیت است. مساله مهم کسانی که در این رشته ورود پیدا کردهاند این است که ما باید از الگوهای لیبرالی فردگرایانه پزشکی معلولیت گذر کرده و بر مبنای الگوهای اجتماعی یا بعضا جامعهشناختی معلولیت را بررسی کنیم. این رشته و مطالعات در کشورهای انگلیسی زبان، بویژه در بریتانیا، بخشی در کشورهای اسکاندیناوی و قسمتی هم در کانادا و آمریکای شمالی پیگیری میشود. در آلمان هم کارهای محدودی در این حوزه انجام شده اما در فرانسه من کار جدی در این موضوع ندیدم. در بریتانیا این رشته بسیار تحت تاثیر جامعهشناسی انگلیسی و مطالعات فرهنگی است. دغدغه اصلی آنها این است که باید بررسی شود که معلولیت در جامعه چگونه تولید میشود؟
از دهه ۱۹۹۰ یک رشته از مطالعات میان رشتهای در غرب با عنوان «مطالعات معلولیت» تاسیس شد. دغدغه اصلی در این رشته چگونگی تبیین معلولیت است. مساله مهم آنها این است که ما باید از الگوهای لیبرالی فردگرایانه پزشکی معلولیت گذر کرده و بر مبنای الگوهای اجتماعی یا بعضا جامعهشناختی معلولیت را بررسی کنیمالگوی نظری این مطالعات چه بوده است؟ آنها از دل چه جریانهایی بیرون آمدند؟
الهام بخش مطالعات معلولیت بوده دو جنبش است: نخست فمینیسم و دیگری مطالعات پسااستعماری. به عبارتی پدر مطالعات معلولیت یکی بحث در حوزه زبان و دیگری بحث در حوزه نژاد و اقلیتهای قومی، زبانی، نژادی و... است. اتفاقات پس از جنگ جهانی دوم در حوزه نظریه موجب شد که مسائل تبعیض علیه زنان و اقلیتهای قومی و نژادی بررسی شده و دو رویکرد مطالعات پسااستعماری و فمینیسم شکل بگیرد. پس از قوام این مطالعات مشخص شد که شمولیت ساحت نظری این حوزه میتواند اقلیت معلول در جامعه را نیز دربر بگیرد. بنابراین ابتدا یکسری جنبشهای اجتماعی برای حقوق معلولان ابتدا در انگلستان و بعد آمریکا شکل گرفت که بسیار قوی هم بر حقوق معلولیت و هم بر گسترش فعالیتهای مدنی برای احقاق این حقوق تاکید میشد. از بطن این جریان مطالعات معلولیت و نظریه معلولیت بیرون آمد که اساس معلولیت چیست و چگونه باید تبیین شود و از همه مهمتر اینکه چگونه معلولیت در جامعه بوجود میآید؟
به عبارتی در این مطالعات معلولیت نیز به عنوان یک «دیگری» مطرح شد که در جامعه صدایش شنیده نمیشود؟
بله با این روایت که گفتم معلولیت نیز در واقع مثل زنان و رنگین پوستان یک «دیگری» است که صدایش در جامعه خفه شده و میشود. البته خود نظریه و مطالعات معلولیت شاخههای مختلف دارد، اما استراتژی اصلی این است که معلولیت یک پدیده برساخته اجتماعی است، بنابراین به قول فیلسوفان پساساختارگرا دیگر یک مقوله طبیعی به حساب نمیآید، بلکه چیزی است که طبیعی شده یا طبیعی جلوه داده شده و هیچ ربطی به سرشت و ذات ندارد. از طرف دیگر نیز بحث شده معلولیت مساله فردی نیست. به دلیل آنکه در این مطالعات الگوهای اومانیستی و ایندیویجوالیستی – به آن معنایی که در فضای سرمایهداری است – به کناری گذاشته شدهاند، این نظریه مطرح شده که جامعه نه تنها در قبال معلول مسئول است بلکه اصولا خود چیزی است که معلولیت را تولید میکند.
کار فکری فیلسوفان پساساختارگرا بر این مطالعات تاثیر بسیار گذاشت اما فراتر از آن این اندیشههای فوکو بود که غنای این مباحث و مطالعات را موجب شد. همه بحث فوکو تاثیر گفتمانها در تولید مفاهیم و معناهاست و آنها از این بحث در چگونگی شکل گیری مفهوم معلولیت و مفاهیم وابسته به آن استفاده کردند. همچنین ژاک دریدا نیز با بحث تمایز میان سالم و غیرسالم بسیار بر این جریان اثر گذاشت. در کتاب نیز من این مباحث را به تفصیل باز کردهام.
به طور معمول در جامعه ایران نیز آنچه در نخستین مواجهه با معلولان پیش میآید، این تمایز میان بدن سالم و بدن ناقص است که علیرغم ادعای فرهیختگی افراد مدام هم بازتولید میشود. این نگاه در ادبیات داستانی معاصر که قاعدتا حجم عمده آن توسط روشنفکران تولید شده، چگونه است؟
در فصل مهمی از رساله و کتاب به این موضوع پرداختهام. مساله من این است که بدن معلول به مثابه بدن «دیگری» در رمان و داستان فارسی ترسیم شده است که آن را برای شما نیز شرح خواهم داد. امیدوارم بتوانم در مجلد دوم این کتاب چگونگی تصویر بدن معلول در سینمای ایران بپردازم. در کتاب داستانهایی از ابراهیم گلستان، رمان «بوف کور» صادق هدایت، «ملکوت» بهرام صادقی، داستان کوتاههایی از جلال آل احمد، بهرام صادقی، هوشنگ گلشیری و... با این رویکرد تحلیل شدهاند.
تحلیل شما ساختار این داستان و رمانها را نیز دربر میگیرد؟ فی المثل آیا به نوع روایت و هماهنگی بین فرم و محتوا را نیز بررسی کردهاید؟
ببینید اساسا در تمام رمانها و داستانهای فارسی، بجز داستان «نمازخانه کوچک من» گلشیری، شخصیت معلولی که به داستان شکل بدهد نداریم، یعنی شخصیتی که تمام اتفاقات علی و معلولی داستان بر دوش او باشد و روایت را جلو ببرد. البته من در این کتاب به داستانهای جنگی نپرداختهام.
این نپرداختن خود یک سوال بزرگ است، چرا ادبیات ایران هیچ اثری با محوریت شخصیت یک معلول ندارد. در همه داستانهایی نیز که در آنها درباره معلولیت سخن به میان میآید، شخصیت معلول فرعی و حاشیهای است. در کنار این نکته که معلول نیز مانند باقی «دیگریها» شخصیت حاشیهای است در داستانهای فارسی گاهی استعاره، فرصت یا ابژهای میشود برای بیان حرف و روایت بخصوصی. مثلا ابراهیم گلستان در داستان «چرخ» کسی را روایت میکند که در خانه اربابی به کار مشغول است. او وظیفه دارد که هر روز بچه ارباب را کول کند و به مدرسه ببرد. زمانی که ویلچر به خانه ارباب آورده میشود دیگر این شخص هویت خود را از دست میدهد، چرا که ویلچر جای او را گرفته است. در این داستان ستم ارباب با توجه به معلولیت نشان داده شده و تفسیرهایی که بر این داستان نوشته شده حول و حوش این معناست که نظام ارباب رعیتی در ایران پالیش میلنگد و... حتی عباس میلانی تفسیر کرده که این چرخ نشان دهنده مدرنیته است.
تفسیر حسین پاینده از رمان «شازده احتجاب» به شدت سخیف است. این به اصلاح منتقد ادبی که متاسفانه داعیه آکادمیک هم دارد در تفسیر خود از شازده احتجاب بسیار خوشحال است که به کشفهایی! نائل شده بدون هیچگونه نگرش انتقادی که به رابطه قدرت در این رمان داشته باشددر داستانها و رمانهای ایرانی همه چیزهای بد و منفی را با استعاره معلولیت بازنمایی کرده و میکنند. بهرام صادقی وقتی میخواهد جهان را بد و موقعیت تراژیک آن را ترسیم کند شخصیت کوتولهای را وارد داستان خود میکند. هرچند که این شخصیت یک سفر قهرمانی را طی میکند، اما بعد کسی او را تحویل نمیگیرد. به عبارتی بهرام صادقی وقتی میخواهد ماهیت دریغ آمیز جهان و سرشت سوگناک زندگی را نشان دهد، از معلولیت بهره میگیرد.
در «بوف کور» و «ملکوت» نیز معلولیت به عنوان گونهای عذاب خود و تعذیب مطرح میشود. در رمان «شازده احتجاب» گلشیری نیز صدای قژقژ ویلچر، نماد مرگ است. کلا نویسندگان ایرانی ترسیم هر چیز منفی یا سلبی را با استفاده از نمادهای معلولیت انجام دادهاند.
در این کتاب همه بحث من این است که معلول یک ابژه است، حال در جایی ابژه سیاسی، در جای دیگر فرهنگی و... در داستانهای فارسی مدام تحت چنین مکانیزمهایی معلولیت بازنمایی شده که به قول فوکو ابژه سازند. در اصل معلول سوژهای است که در نهایت تبدیل به ابژه میشود. اما همانطور که اشاره کردم تنها داستانی که در آن به معلول صدا داده شده تا به مثابه یک معلول شنیده شود، «نمازخانه کوچک من» گلشیری است. گلشیری در این داستان بسیاری از مسائل و معضلاتی را که برای یک معلول در جامعه میتواند وجود داشته باشد، از درون بررسی کرده است. معلول در این داستان مسائلش را خود مطرح میکند و از همه مهمتر این است که گلشیری در اثر نشان میدهد که معلولیت یک معلول در درون جامعه بیشتر برجسته میشود.
پس به عبارتی در داستانها و رمانهای فارسی شخصیت معلول بدل به ابژهای برای بازنمایی جهانبینی نویسنده میشود؟
بهرهگیری من از فوکو در راستای تحلیل این روند بود که چگونه معلول به عنوان یک سوژه تبدیل به ابژه میشود؟ ابژه شدن سوژه به عبارتی تحت انقیاد درآمدن سوژه است، هرچند که در نظر فوکو معنای سوژه خود تابع بودن را میرساند. اصل حرف من این است که معلول در داستانهای فارسی به مثابه یک ابژه بازنمایی شده است، ابژهای برای اینکه نویسنده حرف دیگری بزند. مثلا در داستان «چشم دوم» محمد محمدعلی معلول یک ابژه سیاسی است. در داستان «داود گوژپشت» صادق هدایت نیز ابژهای است برای نشان دادن جهانبینی تراژیک نویسنده. برای تحلیل این قصه من نیاز داشتم تا ابتدا «بوف کور»را تحلیل کنم و نشان دهم که جهانبینی بوفکوری چیست. به عبارتی داستان داود گوژپشت در امتداد جهانبینی بوف کوری است که معنی پیدا میکند. به عبارتی در این آثار معلول به عنوان ابژهای است تا وضعیت تراژیک جهان و تغییر ناپذیر بودن این وضعیت را نشان دهیم.
همچنین گلشیری نیز در رمان «شازده احتجاب» برای نشان دادن روابط اشرافی خاندان رو به زوال به معلولیت نگاه میکند. از یک طرف این خاندان به شدت سرکوبگر بوده و معلولان را سرکوب کرده و از طرف دیگر معلولیت خودش هم نماد مرگ و یا اضطرابهای شخصی میشود که رو به مرگ است. همانطور که گفتم فقط در «نماز خانه کوچک من» است که شاهد این ابژه سازی نیستیم.
در داستانها و رمانهای ایرانی همه چیزهای بد و منفی را با استعاره معلولیت بازنمایی کرده و میکننداما برای من مهمتر از خود داستانها تفسیرهایی است که روی آنها نوشته شده همین تفسیرها هستند که معانی این داستانها را بوجود آوردهاند و به قول فوکو گونهای از گردش گفتمان در دل تفسیرها شکل گرفته است. از جمله آنها میتوانم به تفسیر بسیار بسیار سخیف حسین پاینده از رمان «شازده احتجاب» اشاره کنم. این به اصلاح منتقد ادبی که متاسفانه داعیه آکادمیک هم دارد در تفسیر خود از شازده احتجاب بسیار خوشحال است که به کشفهایی! نائل شده بدون هیچگونه نگرش انتقادی که به رابطه قدرت در این رمان داشته باشد. او مشعوف است به این کشف که قژقژ ویلچر معنای مرگ میدهد و نام خود را نیز منتقد میگذارد و اصلا هم کاری به این نکته ندارد که در اینجا اساسا نظام تبعیض قوت گرفته و تولید و بازتولید شده است. پاینده واقعا منتقدی درجه است که در آشفته بازار نقد ادبی در ایران اسمی برای خود در کرده است. او یک منتقد محافظه کار دانشگاهی است که خود به هیچ عنوان طاقت نقد ندارد. اتفاقا من در کتاب به این ذوق زدگی او از کشف این معانی اشاره کردهام.
عباس میلانی و لیلا صادقی نیز در نقد و تفاسیر خود به هیچ عنوان نگرش انتقادی به بازنمایی بدن معلول در این رمانها نداشتهاند و جالب این است که اینها نیز ذوق زده از کشف معانی هستند. ما در جریان نقد ادبی بیشتر مفسر داریم تا منتقد و طبیعتا بین منتقد و مفسر تفاوت از زمین تا آسمان است. سنت نقد ادبی ما نیز بیشتر شرح نویسانه است تا انتقاد. همچنین حسن میرعابدینی نیز در نقد «نمازخانه کوچک من» مینویسد که شخصیت راوی در منیتهای خود گیر کرده است. او بسیار اخلاق گرایانه تفسیر میکند این در صورتی است که اصلا به مکانیزمهایی که موجب شده تا شخصیت معلول این داستان این گونه فکر کند، توجهی ندارد. به عبارتی این مثلا منتقدان به سهم جامعه در سرکوب معلولها توجهی نداشتهاند و بیشتر همان فرهنگ و سنت سرکوبگر را بازتولید کردهاند. به همین دلیل من هم با متنها سروکار داشتم و هم با این تفسیرها و هر دو مورد را تحلیل کردهام.
سنت نقد ادبی ما نحیف است و چیز خاصی تولید کرده و در بهترین حالت مثلا میتوانی یک مقاله چهار صفحهای درباره این حوزهها پیدا کنید. منتقدان ایرانی به دلیل آنکه در نظامهای متافیزیکی دوگانه انگار گیر کرده کردهاند مدام در تمایزاتی مانند زشت و زیبا باقی مانده و اگر هم مثلا روابط سالم و ناسالم را کشف کردهاند، چون سالم را برتر میدانستند، هر دیگری و یا هر معلولی را دفع و طرد کردهاند.
یکی از مباحث مهم در کتاب من بررسی مکانیزمهای طرد معلول است. من البته ادعایی ندارم اما به نظرم با چنین پژوهشهایی میتوانیم بهگونهای به پژوهشهای دیرینه شناسی معلولیت برسیم.
میتوان گفت که معلولیت پدیدهای مدرن است؟
کسانی که در حوزه مطالعات معلولیت کار کردهاند، اعتقاد دارند که معلولیت پدیدهای مدرن است. غربیها اعتقاد دارند که در قرن هجدهم و با برآمدن مفهوم نرمالسی، معلولیت هم بوجود آمد. فوکو نیز در بررسی چگونگی شکل گیری نظامهای پزشکی به این مفاهیم میپردازد. حتی برخی تحلیل کردهاند که ما واژه معلولیت را تا قرن ۱۸ نداریم و این واژه با شکل گیری مفاهیم بهنجار بودن یا بدن بهنجار در این قرن شکل گرفته است.
اساسا در تمام رمانها و داستانهای فارسی، بجز داستان «نمازخانه کوچک من» گلشیری، شخصیت معلولی که به داستان شکل بدهد نداریم، یعنی شخصیتی که تمام اتفاقات علی و معلولی داستان بر دوش او باشد و روایت را جلو ببرددر فیلم شاهکار «مرد فیل نما» اثر دیوید لینچ، نشان داده میشود که چگونه در قرن هجدهم که جامعه در حال صنعتی شدن بود، یک انسان معلول بدل به یک ابژه پزشکی میشود و مردم نیز او را طرد میکنند. بله شکل گیری این مفاهیم برای آغاز قرن هجدهم و دوره صنعتی شدن است. برای کسانی که نقد معلولیت میکنند مدرنیته به شدت با مفهوم معلولیت پیوند خورده است.
چه رویکردی در تفکر مدرن باعث بوجود آمدن مفهوم «معلولیت» شد؟
تمایزهایی که مدرنیته در نظامهای بهنجار ساز پزشکی خود گذاشته تا یک تعریف ثابت از انسان را به کرسی بنشاند، مبنای بوجود آمدن مفهوم معلولیت است. در این نظامها تعاریف از انسان به بدن او محدود شده و قضاوت انسان نیز بر مبنای این تعاریف است. از دل همین نظامهای پزشکی است که الگوهای اخلاقی و فکری بیرون کشیده میشوند و این الگوها مبنای قضاوت است. به عنوان مثال یکی از مسائلی که پژوهشگران مطالعات معلولیت روی آن دست میگذارند این است که این نظامها در تبیین معلولیت یک دیدگاه الهیاتی و تئولوژیکی دارند. در دیدگاه الهیاتی این نظریه وجود دارد که خشم خداوند باعث تولد یک فرزند معلول در خانوادهای میشود. همینطور بارها با آوردن الگوهای اخلاقی خواستهاند مثلا ثابت کنند که وجود معلولیت در اصل بازتاب نابهنجاریهای اخلاقی است.
متاسفانه این دیدگاه تئولوژیک در ادبیات دینی ایران نیز به شدت به چشم میخورد. احادیث بسیاری جعل شده مبنی بر اینکه چون فلان کار را کرده یا فلان کار را نکردهاید فرزند شما معلول شده است. یا حتی برخی رسالههای حاوی دستورات شرعی نیز بیان کردهاند که مثلا اگر میخواهید فرزند شما دچار نقض عضو یا فلان بیماری نشود، در فلان شب خاص با همسر خود نزدیکی نکنید.
وجود این مباحث در ادبیات فقهی به این دلیل است که ادبیات ادیان ابراهیمی نیز به شدت با تاریخ متافیزیک پیوند خورده است. اگر قرار است پس از هایدگر الهیات داشته باشیم آن قطعا «نا الهیات» است و به عبارتی تئولوژی به معنای سنتیاش نیست. به همین دلیل هم این سنت دینی قطعا ربط مستقیمی به متون کتب مقدس ندارد.
درست میفرمایید. در کلام الله مجید نیز نه تنها به چنین نکاتی اشاره نشده بلکه با طرح برخی از صفات حق تبارک و تعالی چنین دوگانهسازیهایی نفی میشود. چنین رویکرد و چنین ادبیاتی فقط در برخی احادیث مطرح شده است.
بله متعلق به سنت است و نص کتاب مقدس. در اصل میتوان گفت که متعلق به فرهنگ است. به طور کل اما این الگوها متافیزیکی است و مهمتر از آن این است که الگوهایی دوگانه ساز یا دوگانه انگارند. الگوهای دوگانه انگار مبتنی بر طرد یک طرف موربند و به شدت دیگریساز هستند. بجز اسلام در مسیحیت و یهودیت نیز از این گونه ادبیات فراوان است. چندی پیش کتاب درخشانی دیدم که معلولیت را در سه حوزه فکری یهودیت، مسیحیت و اسلام بررسی کرده بود. غربیها تا دلتان بخواهد در این حوزه کار کرده و حتی معلولیت در یونان باستان را نیز بررسی کردهاند.
تمایزهایی که مدرنیته در نظامهای بهنجار ساز پزشکی خود گذاشته تا یک تعریف ثابت از انسان را به کرسی بنشاند، مبنای بوجود آمدن مفهوم معلولیت استمتافیزیک سنت «دیگری» سازی است و در پی آن است که هرگونه غیریتی را کنار بگذارد و به معنای لویناسی کلمه اخلاقی نیست. مدام به دنبال فروکاستن «دیگری» به «همان» است. متاسفانه وقتی قرار است مساله تبعیض را تصحیح کنیم با این نظامهای دوگانه ساز حتما درگیر میشویم. در تصحیح این تبعیض حتما با سنت متافیزیک، با اخلاق به معنای کلاسیکش و حتی بیشتری از هر چیز دیگری با افلاطون باید درگیر شد. وقتی با اخلاق به معنای کلاسیک درگیری پیش میآید قاعدتا با سنتهای دینی هم اصطکاکی ممکن است رخ دهد.
و نکته مهمتر این است که این تصحیح تعریف از «انسان» را نیز به چالش میکشد. یعنی ورود در این حوزه ما را نیازمند به نوعی انسان شناسی جدید میکند. مثلا تعریف انسان به حیوان ناطق باعث میشود تا بسیاری از معلولیتها از دایره شمولیت انسان خارج شود. همچنین تعریف انسان به اندامش میتواند بسیاری از معلولها را بدل به «نا انسان» کند.
به همین دلیل زیرسوال بردن نظامهای پزشکی و نظامهای هنجارساز و اخلاقی توسط فوکو، زیرسوال بردن نظامهای متافیزیکی دوگانه ساز توسط ژاک دریدا، طرح مساله بدن بدون اندام توسط ژیل دلوز و طرح مباحث مربوط به «دیگری» توسط امانوئل لویناس و پیشتر از همه اینها هایدگر و به طور کل مطالعات پساساختارگرایی، بسیاری من در طرح مسائل مربوط به مطالعات معلولیت راهگشا بودند.
بنابراین در جمعبندی این بحث میتوان گفت که ادبیات داستانی ایران و حتی حوزه نقد ادبی «دیگری» ساز بوده و مفاهیم فاشیستی مرتبط با این بحث را مدام بازتولید کردهاند؟
به طور کل هر متنی که در داخل نظام متافیزیکی شکل بگیرد «دیگری» ساز است. تعارف نداریم ادبیات داستانی ایران خصلت انتقادی و خود انتقادی ندارد. این نکته را داریم درباره متون بزرگ و جریان سازی مانند «بوف کور» مطرح میکنیم. «بوف کور» متنی است که نسبت به زمان و مکان خود آگاهی دارد و ویژگیهایش باعث میشود که ما آن را فراداستانی بدانیم که میداند و میفهمد که دارد چه کاری میکند. اتفاقا از وجهی «بوف کور» نقاد است و دارد رابطه روانشناختی «من» با «دیگری» را زیر سوال میبرد. «بوف کور» نسبت به وضعیت خود و تغییر زمانه خودش و رابطه با «دیگری»، رابطه مرد متافیزیکی کلاسیک قلدر و خشن با زن و اینکه زن دیگر آن ویژگیهای اصیل خودش را ندارد، اگاهی داشته و آن را نقد میکند و این نقد هم در زمانهای است که اتفاقا هیچکس آن وضعیت خاص را نمیفهمید. اما همین متن نسبت به بدن و اندام معلول دیدگاهی دارد که انتقادی نیست. در داستان «داود گوژپشت» نیز تبعیضها بازتولید میشوند.
همچنین بهرام صادقی نیز در رمان «ملکوت» خوشبینی متافیزیکی را از مخاطبش میگیرد و میگوید که جهان رمانتیک نیست و یکسری مسائلی وجود دارد که به تو تحمیل شده و فکر کردن تو را تعیین میکند. اما همین متن برای نشان دادن سویه تراژیک جهان یک ابژه متافیزیکی میسازد. بهرام صادقی حرف هستی شناسی مهمی را بیان میکند اما با چه عنصری؟ دارد درباره ساختار سرکوبگر جهان با سرکوب کردن شخصیتی دیگر حرف میزند. ما سنت انتقادی نسبت به معلول و معلولیت نداریم.
من در جریان رمانهای غربی، کمتر اثری را میبینم که نسبت به مساله تبعیض زنان و معلولان یا اقلیتهای نژادی دیدگاه انتقادی نداشته باشد. در غرب سنت انتقادی نهادینه شده و در این سنت است که رمان تبدیل میشود به منتقد وضع موجود. اما رمان فارسی اینگونه نیست. چند سال پیش رمانی خواندم به اسم «زمستان با طعم آلبالو» نوشته الهام فلاح. این رمان روایت کننده زنی ناراضی از زندگیاش است که دغدغههای خاصی دارد. رابطه این زن با شوهرش خوب نیست و وضعیت روانشناختیاش خاص است. این زن گریزان از مرد در فضای زمان به تنها کسی که اعتماد میکند یک کتابفروش معلول است. تنها ویژگی این کتابفروش که باعث شده زن بتواند به او اعتماد کند معلولیت و به عبارتی اختگی اوست. یعنی چون معلول است بنابراین فاقد جنسیت است پس من میتوانم به او اعتماد کنم. اینجا معلول به مثابه اخته درنظر گرفته شده است. رمان اثری به شدت سطحی و نازل است، اما مهم اینجاست که این رویکرد به شخصیتهای معلول از کجا میآید؟ حتما از یکسری چارچوبها و ناخودآگاههای فرهنگی است.
نظر شما