پیام‌نما

الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ إِلَّا أَنْ يَقُولُوا رَبُّنَا اللَّهُ وَ لَوْلَا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوَامِعُ وَبِيَعٌ وَ صَلَوَاتٌ وَ مَسَاجِدُ يُذْكَرُ فِيهَا اسْمُ‌اللَّهِ كَثِيرًا وَ لَيَنْصُرَنَّ‌اللَّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ إِنَّ‌اللَّهَ لَقَوِيٌّ عَزِيزٌ * * * همانان که به ناحق از خانه‌هایشان اخراج شدند [و گناه و جرمی نداشتند] جز اینکه می‌گفتند: پروردگار ما خداست و اگر خدا برخی از مردم را به وسیله برخی دیگر دفع نمی‌کرد، همانا صومعه‌ها و کلیساها و کنیسه‌ها و مسجدهایی که در آنها بسیار نام خدا ذکر می‌شود به شدت ویران می‌شدند؛ و قطعاً خدا به کسانی که [دین] او را یاری می‌دهند یاری می‌رساند؛ مسلماً خدا نیرومند و توانای شکست‌ناپذیر است. * * كسى كاو دهد يارى كردگار / بود ياورش نيز پروردگار

۱۰ بهمن ۱۳۸۲، ۱۷:۵۵

اختصاصي مهر: نامه اي از يك پدر به فرزند شهيدش

پسرم! از كساني كه شرف وعزت را با ذغال نقاشي مي كنند وحشت دارم

پسرم! از كساني كه شرف وعزت را با ذغال نقاشي مي كنند وحشت دارم

پدر يكي از شهداي دوران دفاع مقدس در نامه اي به فرزند خود نوشت: پسرم! وقتي مي بينم عده اي بر سرقدرت و حفظ موقعيت به نزاع برخاسته اند و اصول را به يكسو افكنده اند و از آرمان هاي اصيل انقلاب و اسلام بي خبرند و يا خود را به بي خبري مي زنند ، و در پي جام زهر ديگري هستند ، چقدر دلم به تنگ مي آيد و فرياد مي كند ، اما در سكوت !

متن اصل نامه پدر شهيد بزرگوار "مسعود پسنديده" كه به دفتر خبرگزاري مهر ارسال شده بدون هر گونه دخل وتصرفي چنين است:

من امشب راز خود را با تو بازگويم

من اسرار دلم را با تو امشب فاش گويم

پسرم! آنگاه كه اولين بار در سپاه ناحيه شرق از طرف پايگاه سازماندهي شدي و در آنجا مطلع گرديدم كه شناسنامه ات را دستكاري نموده و سال تولد 1349 را به 1348 تبديل كردي و مورد اعتراض فرمانده پايگاه مالك قرار گرفتي واز صف بيرون شدي ، حال و هواي روحي تو را ديدم و با تو صحبت كردم و كليه مراحل جبهه و جنگ را برايت ترسيم كردم و تو را از عواقب شهادت ، جانبازي و اسارت و همه مسائل مربوط به جبهه و جنگ مطلع كردم و تو آگاهانه راهت را انتخاب كردي ، بسيار خورسند شدم و از اينهمه عزم و اراده به وجد آمدم .

باز در آن هنگامي كه پس از گذراندن دوره آموزشي  به جبهه اعزام شدي و در منطقه عملياتي مجنون با هم ملاقات داشتيم ، با آن وضع كه خود مي داني در پايداري و مقاومت مصمم تر شدم .

مسعود عزيزم! وقتي آخرين بار در دهه فاطميه آمدي و گفتي مي روم يك كار كوچكي بايد انجام بدهم ، در چشمانت خواندم كه ديگر برنمي گردي . وقتي مادرت تو را از زير قرآن رد مي كرد ، بوي شهادت مي دادي . وقتي سوره فتح را در گوشت زمزمه مي كردم در صورتت آثار شهادت را نظاره گر بودم . وقتي مراسم خداحافظي آخرين ديدار انجام گرفت ، به خاطر داري كه هفت بار به بهانه هاي مختلف از پله هاي خانه بالا و پائين رفتم و به هيچ  وجه از تو دل نمي كندم . و بالاخره وداع عملي گرديد .

پسرم! وقتي كه تابوتت را بر دوشم گذاشتند ، صداي شكستنم را فقط تو شنيدي و خم شدن كمرم را فقط تو ديدي و من اجازه ندادم كسي با هق هق گريه هايم آشنا شود . و غم را در چهره ام بخواند .

از وقتي همرزمانت برايم گفتند كه عاشق بودي و عاشقانه شتافتي ، لبخند را براي هميشه ميهمان لبهايم كردم تا همه بدانند كه من نيز مانند تو شاد هستم .

اگر امشب بي تابي مي كنم مرا ببخش مسعود جان . زيرا در اين مدت ناله هاي دلم را پنهاني بركشيدم ولي امشب مي خواهم حرف هايي را كه سال ها بر دلم سنگيني كرده است ، حالا برايت بازگو كنم .

مسعود جان! شايد غرور پدرانه اجازه نداد تا به تو بگويم ، هرگاه كه قد و قامتت را مي ديدم ، افتخار مي كردم و هرگاه كه راه مي رفتي لذت مي بردم و دلم مي خواست تنگ در آغوشت مي كشيدم و پيشاني ات را كه جاي سجده هاي طولاني بود مي بوسيدم .

ديروز وقتي آلبوم عكس هاي كودكي ات را نگاه مي كردم صداي شادي ات از آن برمي خواست . وقتي عكس هاي نوجواني ات را مي ديدم مردانگي را احساس مي كردم.

هيچگاه يادم نمي رود كه مي گفتي : پدر ! بايد برويم تا فردا بماند . بايد شهيد شويم تا نسل هاي آينده تنها نشوند و من امروز معناي گفته هايت را مي فهمم .

باور كن برايم سخت بود كنار چشمانت را كه سالها دست عزاي خانم فاطمه (س) بر آن كوفته مي شد و تركش خمپاره دشمن دريده بود ، نظاره كنم . هنوز صداي ناله هاي سوزناك تو در عزاي خانم فاطمه زهرا (س) در گوشم طنين انداز است .

باور كن برايم سخت بود كه حاصل عمرم را به دست خود در خاك بگذارم . ولي بدان هنوز « الهي رضا به رضائك » بر زبانم جاري است .

مسعود جان ! امشب بغض غمگنانه اي گلويم را مي فشارد و اشك بر چشمانم مشت مي كوبد . مي خواهم اجازه دهم ببارد تا كمي از كوله بار سنگين غم بكاهد . پسرم مرا ببخش . گفته بودي بر غم هجران صبوري كنم . مي دانم . از خدا طلب صبر كرده ام و مي كنم . اما امشب را مهلتي به من بده .

امشب مي خواهم پدرانه تنگ در آغوشت بگيرم . امشب كه كسي نيست در خانه تا هق هق گريه هايم را بشنود . مي خواهم دور از چشم همه برايت مويه كنم . برايت درد دل كنم . پدر شهيد بودن يعني  بار امانت فرزند را بر دوش كشيدن  و به جاي او در سنگرش از ارزش هاي او دفاع كردن . همانطور كه خودت در نصيحت نامه ات ذكر كرده بودي .

من افتخار مي كنم . من پدر رزمنده اي هستم كه سرخ درخشيد و مثل شهابي بر آسمان ابديت خط نوري كشيد و رفت . امشب با افتخار فرياد مي زنم من پدر يك بسيجي هستم . پدر يك شقايق سرخ .

ولي مسعود عزيز! امروز كساني از شهيد حرف مي زنند كه از ديدن يك فشنگ واهمه دارند . كساني دم از شهادت مي زنند كه آن زمان  با شنيدن صداي آژير با به فرار گذاشتند . مدعياني كه در ميدان عمل جز حرف چيزي از آنها نمي بينيم .

نمي داني وقتي مي بينم عده اي بر سرقدرت و حفظ موقعيت به نزاع برخاسته اند و اصول را به يكسو افكنده اند و از آرمان هاي اصيل انقلاب و اسلام بي خبرند و يا خود را به بي خبري مي زنند ، و در پي جام زهر ديگري هستند ، چقدر دلم به تنگ مي آيد و فرياد مي كند . اما در سكوت !

و اينك اي شهيدان !
اي جلو داران خونين دستار عشق . بعد از شما ما هيچ نكرديم . و كاري در جهت اصول انجام نداديم . گفتيد : سرخي خونمان را به سياهي چادرهايتان امانت مي دهيم . سرخي خونمان را به پايداري در راه  و پافشاري برارزش ها  امانت مي دهيم .
ما امانت دار خوبي نبوديم و خونتان را فرش راه  رهگذران كرديم . شهداي عزيز ! جايتان خالي . امروز وقتي براي برخي ، از شهيدان  مي گوييم ، رياكارانه سري به تاثر تكان مي دهند و يا پچ پچي مي كنند و مي روند تا با نام شما براي خود كيسه بدوزند .

آنها هيچگاه  نفهميدند كه بعد از شما ، بسيجيان همپاي امامشان جام زهر را نوشيدند و چه سنگين و سخت گذشت برآنها . درحالي كه عده اي مصلحت ديدند در مقابل توهين به اسلام و شهيد و ارزش ها سكوت كنند . و ما اينك پس لرزه هاي آن را در تنش هاي مختلف امروز جامعه و بي پروائي در انجام گناه و فساد و فحشا و تجمل گرائي و اسراف بيت المال و . . . مي بينيم .

مسعود جان ! اينك در اين سياه بازار جامعه كنوني ، غريبانه زندگي ام را ادامه مي دهم و در مقابل مصيبت ها و مشكلات و ناهنجاري ها صبري علي وار پيشه مي كنم . اما وحشت دارم از كساني كه شرف و عزت را با ذغال و سياهي نقاشي مي كنند . 

دشمن با داغ جانسوزي كه بر جانم گذاشت نتوانست مرا ساكت كند و شعله ندايم را در گلو بميراند . اما اينك با تداعي چاه كوفه ، استخوان در گلو را تجربه كرده ام  و براي  حفظ نظام ، فريادي در سكوت را برگزيده ام .

به اميد ديدارت   

پدرت         

محمد تقي پسنديده   

کد خبر 55861

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha