خبرگزاری مهر ــ گروه اجتماعی: 18 ساله بودم و تازه دلخوش به اینکه این بار فرزند سومم زنده به دنیا آمده و باید بساط بزرگ شدن او را پهن کنم. سرگرم زندگی بودم که نمی دانم آب گرم بود یا آب سرد. هر چه بود زیر پوستم حرکت می کرد.
دکتر ده گفت مشکلی نیست. اهمیت ندادم. یک روز دستم را به قابلمه داغی گرفتم دستم نسوخت. شوهرم آن را برداشت. انگشتش تاول زد. تعجب کردم. چند ماه بعد انگشتم را روی آتش گرفتم، حسی نداشتم. یک بار وقتی بوی پوست سوخته به مشامم رسید تازه متوجه شدم انگشتم روی آتش است!
آخرین نسل از جذامی ها هستم که زیبایی و جوانی ام را به خوره پیشکش دادم اما حتی فرشته مرگ هم نگاهم نکرد.
داغ آینه سرد!
آینه سرد خانه هر بار داغی تازه بر دلم می گذاشت. صورتم در هم رفته بود. در آینه می دیدم که پیر نشده ام اما پوستم پر شده. دست و پایم به سختی حرکت می کرد. دیگر نه حس داشتم نه توان.
طبیب گفت من یعنی دختر 18 ساله ای که تا همین چند سال پیش خواستگارها امان خانواده ام را بریده بودند و دخترهای ده به زیبایی ام حسودی می کردند؛ جذام گرفته!
همین شد آغاز همه بدبختی هایم. شوهرم ترکم کرد و اجازه نمی داد پسرم را ببینم. طلاقم داد. از خانه که بیرون می آمدم همه فرار می کردند. بچه ها سنگ پرتاب می کردند. کدخدا گفت زنگوله به گردن راضیه ببندید تا هر وقت در روستا قدم می زند همه بفهمند و از او دوری کنند. روزی در کوچه باغهای ده، شوهرم را با زن دیگری دیدم! نگاهم نکرد. پسرم در آغوشش بود. تند راه رفت. راهش را کج کرد.
خواهر و برادرم در اتاق پشتی را به رویم بستند. گفتند بیرون نیا. آبرویمان می رود.
غصه داشتم مادر نبود!
غذا را پشت در می گذاشتند و می رفتند. درد داشتم دارو نبود. غم داشتم همدرد نبود. غصه داشتم مادر نبود. شیر داشتم بچه نبود. هر شب دعا می کردم طلوع صبح را نبینم.
چند نفر به ده آمدند می خواستند جذام گرفته ها را از روستاها با خودشان ببرند. برادرم گفت از روستا رفته ام. می ترسید من را بکشند!
دو سال بعد دوباره آمدند این بار گفتند می خواهند ببرند درمان کنند. راضی شد. از اتاق بیرون آمدم. نمی دانم چه مدت در اتاق حبس بودم. نور خورشید زیاد شده بود. مردم ده جمع شده بودند. تا بیرون آمدم. فرار کردند. سوار ماشین شدم. برای همیشه از دور افتاده ترین ده در شهرستانهای کردستان که در آنجا به دنیا آمده بودم. زندگی کردم. بچه دار شدم، رفتم تا به اینجا آمدم.
تا همین چند سال پیش روستای بصری در مهاباد را هیچ کس نمی شناخت. کوههای اطراف روستا نمی گذاشتند کسی به اینجا راه پیدا کند. جاده نداشت تا مردم از دیدن مان در امان بمانند!
گفتند همین جا زندگی کن. چند تا خانه دیگر هم بود. اینجا همه درد من را داشتند. هر کس از روستایی و شهری آمده بود. اینجا روستای جذامیان شد.
طبیب های زیادی آمدند و رفتند. دارو دادند و سوزن زندند درد کمتر شد اما گفتند هیچ وقت خوب نمی شوم. گفتند اگر خانواده ات زودتر به طبیب معرفی ات کرده بود حداقل می توانستیم از پیشرفت بیماری جلوگیری کنیم.
اینجا در روستای بصری، مردی به اسم حمدالله، اهل مهاباد بود. خدا بیامرزدش. زنگوله دور گردنش را سیاه کرده و بریده بود. از مردم ده کتک خورده بود. بیرونش انداخته بودند داشت از گرسنگی می مرد. یک دژبان پیدایش کرد. به مریضخانه برد. با اینکه مریض بود اما به همه کمک می کرد. تنها دلخوشی اش شدم. عروسی کردیم. هنوز گوشواره سیاهی که مهرم کرده بود را دارم. هیچ وقت گوشواره را به صورتم ندیدم چون لاله گوشم را خوره خورده است. تنها دلخوشی ام هشت سال پیش وقتی خوره همه جانش را در دست گرفته بود، مرد.
بچه ام مردی شده بود!
تا اینکه پنج سال پیش مردی به روستا آمد. گفت پسرم است. خودم را در اتاق حبس کردم، خودش بود. مردی شده بود برای خودش. می ترسیدم از دیدن صورتم بترسد. برود و دیگر نیاید. از سوراخ کلید در می دیدمش. التماس کرد. گفت که می داند انگشتان دست و پا هم ندارم. گریه کرد، گریه کردم. در را باز کردم. در آغوشش نگرفتم. می ترسیدم به روزگارم دچار شود. طبیب گفت واگیر ندارم. خوشحال شدم روی ماهش را نمی توانستم ببینم. آب مروارید امان نمی داد. مرد شده ولی هنوز بچه ام هست!
پسرش دانشجوست. 6 ماه در سال اینجاست. او که هست دیگر گرسنه نمی مانم. دستم را نمی سوزانم. هر روز صبح به مرغ و خروسها دانه می دهیم و وقتی پسرم و زنش به اینجا می آیند قرمه سبزی می پزیم. قاشق مخصوصی برایم آورده تا الان که انگشتی برای نگه داشتن قاشق ندارم با مچ دستم قاشق را گرفته و غذا بردارم.
دلم به این خوش بود که زندگی زیبایی اش را به من نشان می دهد. اما چند ماه پیش برای گشت و گذار به شهر مهاباد رفتم. پسرکی در راه من را دید و فریاد زنان به سمت مادرش دوید. مادر پسر او را در آغوش گرفت. نمی دیدم اما می توانستم بفهمم که ترسیده. راهش را کج کرد و رفت. به روستا برگشتم. دیگر از اینجا بیرون نمی روم. هنوز مردم از جذامی می ترسند! اما من به همه آنهایی که نمی شناسم سلام می کنم و برای آنهایی که دوستم ندارند از ته دل دعا می کنم. من همه نامهربانی ها را می بخشم. حتی آنهایی که از ده بیرونم کردند یا سنگ به رویم پرتاب کردند و یا زنگوله به دور گردنم انداختند.
نمی دانم چند سالمه هر چه هست نشسته ام به انتظار مرگ. با خوره که در تنم جا خوش کرده کنار آمده ام و هر چند وقت یک بار یکی از اعضای بدنم را پیشکشش می کنم!
............
گزارش از فاطیما کریمی
نظر شما