به گزارش خبرنگار مهر، الهام فلاح نویسنده و برگزیده جایزه ادبی پروین اعتصامی در یادداشتی به رمان «این خیابان سرعتگیر ندارد» اثر مریم جهانی نگاهی انداخته است.
حاصل این نگاه را در یادداشت زیر که توسط وی برای انتشار به خبرگزاری مهر ارائه شده میخوانید:
همه سرعتگیرهای لعنتی بد نیستند...
«این خیابان سرعتگیر ندارد» برنده جایزه کتاب جلال و منتخب کتاب سال است. اینکه رمان اول یک نویسنده غیرتهرانی توانسته این عنوان را کسب کند بیش از هرچیزی کنجکاوم کرد تا بخوانمش. گو اینکه گذشت آن زمان که جایزهها متر و معیار قد کشیدن و مطرح شدن کتابی میشد و حالا هیچ جایزهای چنین خدمتی به کتاب و نویسندهاش نمیکند. اماهمین که کتابی برنده معتبرترین و گرانترین جایزه دولتی باشد من را وسوسه میکند به سر در آوردن از چند و چونش.
کتاب روایتی شخصیست از اجتماعی بیرحم. روایت زنی به نام شهره که به شغل نامتعارف رانندگی با تاکسی مشغول است. که البته این نامتعارف بودن حضور یک زن جوان پشت فرمان یک تاکسی در همان لوکیشن شهرستان باورپذیر است و نه پایتخت که بخواهیم نخواهیم به پست راننده تاکسی زن میخوریم و هیچ جای شاخ در آوردن و متلکپرانی و آزار خیابانی ندارد. اما شهره، زن جوانی که از شغل خود لذت میبرد. از دنده عوض کردن. از حاکم بلامنازع اتاق پراید خود بودن. از کرایه جمع کردن و لایی کشیدن و مالاندن به آینه ماشینهای خارجی جوری که فقط صدای دزدگیرشان دربیاید. اما آنچه برای نشان دادن قدرت شهره و توانایی او برای سینه سپر کردن در برابر جامعه مردسالار، بیش از اندازه خرج شده، بخشیدن وجهه مردانه به این زن است. تا جایی که گاهی گمان میرود اصلا دغدغه داستان نشان دادن حال روز ترنسها و کسانی است که تبدیل شدن به جنس غیر خود اولویت زندگیشان است. اینکه هرگز تن به پوشیدن دامن ندهد، از آرایش کردن بیزار باشد، از اینکه کبابی کنار خیابان صدایش بزند برار، کیف کند و عوضش بگوید پنج تا بذار رو آتیش، موقع نشستن به سیاق مردان پاها را بگشاید، ضمخت و نامتناسب رفتار کند و خیلی داشمشتی آمیخته با لهجه کردی حرف بزند دلیلی بر این مدعاست.
این افراط در باقی وجوه اثر جهانی نیز به شدت خودنمایی میکند. تمام زنهای داستان بلااستثنا منفعل و زخم خورده سنت مذکر و آشولاش رفتار مردان زندگی خود هستند. چه پدر باشد و چه برادر و چه شوهر. محبوبه که اهل هنر است و همین نقاشی کردنش و علاقه به شعر باعث جدایی شده، که البته برای زوجی تحصیلکرده و ساکن تهران امروز بهانه محکمهپسندی دست خواننده نمیدهد. درست است که خیلی از مردان با ورود همسرانشان به عرصه هنر مخالفند اما ما چیزی از عوارض جانبی این علاقه محبوبه به هنر و نشت تبعات آن در زندگی زناشویی او که مسبب طلاق و کینه شتری همسرش که جهد کرده محبوبه را از غم ندیدن فرزند به پای مرگ بکشاند دیده نمیشود.
خاله گرفتار مردی معتاد و بدخلق است است اما خودش هم نمیداند چرا مرد را از خانه بیرون نمیکند و همچنان او را میپذیرد. فریبا کاپیتان تیم والیبال و عضو تیم ملی که بابت اجازه ندادن پدر برای حضور در عرصه بینالملل کارش به کارتنخوابی و گدایی کشیده. خود شهره که از شوهرش هیچ و هیچ و هیچ حسن رفتاری نمیبینیم، که حتی رفتار زنانه او مشمئزکننده است و بخواهیم منصف باشیم زنی مردصفت مثل شهره چندان هم نباید از داشتن همسری با رفتار زنانه که میخواهد او را میکاپ کند و زنجیر طلا میاندازد و موقع نشستن پا روی پا میاندازد و لباسهای رنگی میپوشد بدش بیاید. این مرد زنمنش اما در جایی برای دادن خرجی میشود یک مرد سیبیلوی بدجنس مقرراتی و یا موقعی که با فروشنده لنز آبی مغازه تیک میزند میشود سراپا مردانگی و میل به تنوع و خیانت.
خانم ریحانی همسایه روبرویی که بیصاحب و شیت و شل رها شده و کسی سراغش نمیآید در حالی که او هنوز مصرانه منتظر شوهرش است که به او خیانت کرده. شراره خواهر شهره مردی دارد که لذت خود را از تماشای تصاویر ماهواره حتی در حضور زن و مادرزن و خواهرزنش پنهان نمیکند، کچل است و ظاهر درست و درمانی هم ندارد. اما شراره دائم در حیص و بیص این است که مبادا شوهرش به او خیانت کند. برای همین امربر خوبی است تا جایی که شیر به شیر بار بگیرد از مردش. مردان این کتاب همه بد هستند. همه سرعتگیر مسیر پیشرفت زناناند. خواه زن هنرمند باشد خواه یک دیپلمه راننده تاکسی و خواه مانند مادر شهره یک دختر مکنتدار خانزاده.
پدر شهره تنها مردی است که شهره او را میستاید و با او قرابت روحی دارد اما همین پدر به بدترین شکل سعی در تحقیر مادر داشته. به حرفهای مادر اعتنا نمیکرده و نگاهش بسیار مردسالارانه و زنستیز است وقتی میگوید مرد باید صبح که کفش میپوشد شب از پا در بیاورد و الا مرد نیست. زن است. بعید نیست این پرو بال دادن پدر به شهره برای رانندگی و رفتار پسرانه کردن برآمده از درد اجاقکوری خودش باشد. چرا که بنا به فرهنگ لغت این رمان، اجاق کور کسی است که اولاد ذکور نداشته باشد. اما سرنوشت زنان داستان چیست؟ محبوبه مغلوب کینهورزی شوهر و زنی بیدست وپا که از شدت انفعال خودکشی و مرگ را برمیگزیند. مادر که تا آخر عمر همسر را تحمل میکند تا بعد او یک خانه ویلایی درندشت نصیبش باشد و سود قابل ذکر یک سپرده بانکی و زندگی راحت و بیدغدغه. شهره هم با تمام مردمآبی خود تا مردی متشخص و متمول را میبیند سر تا به پا میشود زن و تمایلات زنانه و عطش خواستن که کاملا با شخصیتی که از او شناختهایم در تعارض است...
فرهاد که کشتیگیر و سمبل مرام پهلوانیست تنها برای این وارد داستان شده تا نشان بدهد مردهای فرنگ رفته باسواد ورزشکار تهران نشین هم چیزی نیستند جز طمع برای تن و جسم زنان. این حجم از سیاهنمایی همانقدر که دور از واقعیت است کام مخاطب را نیز تلخ کرده و در پایان قادر به ایفای نقش مصلح بودن و یا ایجاد سر سوزن تغییری در نگاه مردانه جامعه به زنان نیست. اینکه توی خیابانهای کرمانشاه، یک سمند زرد با راننده زنی که از شهره جوانتر است ویراژ بدهد نشاند دهنده به سامان شدن نیست و قدرت نجات دادن قصه را ندارد. این خیابان سرعتگیر ندارد به مثابه ورود میان مرغدانی مرغهای کرچ بیخروسی است که تنها برای تخم گذاشتن پروار میشوند و ورود تازهای را که حس کنند، هرکدام با تمام قوا شروع به قدقد و هوار میکنند. گویی در بالابردن صدا و شکایت و مظلمهخواهی از هم سبقت میگیرند.
در کنار همه اینها رمان این خیابان سرعتگیر ندارد، از تعداد زیادی خرده روایت شکل گرفته که با اینکه پرداخت آنها شیواست و زبان کار بسیار یکدست و روان است، اما در خدمت گرهگشایی و گرهافکنی اصلی نیست. چرا که اصلا در این رمان گرهای افکنده نمیشود. تعلیقی برای دانستن سرانجام وجود ندارد. انگار سوار تاکسی شدید و زن راننده از روزگار و طلاق و سختیهای زندگی خود بگوید و خاطرات کودکی و جوانی و ازدواج و کار خود و بعد هم قبل اینکه در مقصد پیادهتان کند آهی بکشد و بگوشد هعی... روزگار مادهکش نرپرور!!
آنچه مضمون رمان بدان اشاره میکند ناتوانی و ضعف زنان است و نه قدرت آنها. شهره یک عاصی واحد و تنهاست که نشانتان میدهد اگر میخواهید جوری که باب میلتان است زندگی کنید باید مثل مردها باشید. اگر زن باشید، آرایش کنید، لباس زیبا و زنانه بپوشید، به زن بودن خود بنازید، از مواهب زنانه وجود خود بهره ببرید، از مادر شدن و هنر و رنگ و موسیقی لذت ببرید، اگر کسی موقع نشستن صندلی را برایتان عقب کشید، باید بسازید و بسوزید. باید تحمل کنید. باید تمام آرزوهایتان را بریزید در چاه مبال و این همان کلام اشتباه کتاب است.
بهعنوان نویسندهای که همجنس مریم جهانی است، مانند او برآمده از فرهنگ شهرستان و غیرت و تعصب مردان است و زنان و مسایل ایشان محور اصلی تمام کتابهایش است، دلم میخواهم بگویم دوست عزیز نویسنده، زن داستانت را زن نگهدار و قویاش کن. جامعه به قدر کافی مرد زورگوی لاییکش، فحش به دهان چاله میدانی لنگ دور گردن دارد، برای رسیدن به آمالمان نیازی نیست بر تعدد آنها بیفزاییم.
این خیابان سرعتگیر ندارد همانقدر تلخ و سیاه است که رگ خواب حمید نعمتالله. زنان ایران راه درازی دارند تا رسیدن به خودبسندگی و رشد و قد کشیدن تا اندازه مردانشان. اما ذکر مصیبت و مرثیهخوانی و مظلومنمایی از جایی به بعد نه تنها اشک کسی را درنمیآورد بلکه ریختن آب در آسیاب همان مروجان سنت پنهان کردن زنان در پستو و مطبخ است. بیصبرانه منتظرم در اثر بعدی مریم جهانی که زبان و روایت و توصیف را خوب میداند، زنی بلندبالا و رشد یافته ببینم که در کنارش دلش خواست ماتیک هم بزند. مهمانی هم برود. زیرلب آواز هم بخواند.
نظر شما