خلاصه رمان «طوفان دیگری در راه است»

بعضی کتاب‌ها خیلی زود بر سر زبان ها می‌افتد. کتاب هایی که بسیار خواندنی‌اند ولی شاید فرصت خواندن این کتاب ها را نداریم. روزهای تعطیل می‌توانید بخش هایی از یک کتاب خواندنی را در «مجله مهر» بخوانید.

مجله مهر - احسان سالمی: سید مهدی شجاعی از آن دسته نویسنده‌های پرکار بعد از انقلاب است که اغلب آثارش با استقبال خوبی از سوی مخاطبان مواجه شده است؛ چه آن زمان که به سراغ داستان‌های مذهبی و تاریخی همچون زندگی اهل بیت‌(ع) رفت و از دل آن کتاب‌های ماندگاری چون «کشتی پهلو گرفته»، «آفتاب در حجاب»، «پدر، عشق و پسر» و «کرشمه خسروانی» بیرون آمد و چه زمانی که بر روی موضوعات معاصر دست گذاشت و آثاری چون «دموکراسی یا دموقراضه»، «غیرقابل چاپ» و «مرد رویاها» را تالیف کرد.

هنر این نویسنده کهنه‌کار در پیاده‌کردن مفاهیم اسلامی و انسانی در غالب داستان است. موضوعی که می‌توان آن را در رمان «طوفان دیگری در راه است» نیز که یکی دیگر از آثار این نویسنده در حال و هوای معاصر است، به خوبی مشاهد کرد. 

داستان این کتاب در ارتباط با زنی به نام «زینت» است که اصالت او به خانواده سادات برمی‌گردد و در مقطعی از زندگی به واسطه عدم حضور پدر در بالای سرش و دوری از خانواده، به بیراهه کشیده می‌شود و به عنوان یک خواننده و رقاص در مجالس متعلق به دربار پهلوی حضور پیدا می‌کند ولی ناگهان در یکی از این برنامه‌ها اتفاقی برای او می‌افتد که به طور کامل مسیر زندگی او را تغییر می‌دهد.       

این کتاب چندین شخصیت دیگر نیز دارد که یکی پسری به نام «کمال» است و دیگری پدرش که «حاج‌امین» نام دارد. کمال شخصیت به شدت معصوم این داستان است که به واسطه همین صداقت، مورد لطف خدا قرار می‌گیرد و پدرش شخصیتی مخالف او است که در طول داستان درگیر اتفاقات مختلفی می‌شود.         

  

شاید خواندن همین چند خط برای فهمیدن سیر کلی داستان این کتاب کافی باشد، ولی این تنها بخشی از ماجرای پرپیچ و خم و جذاب این کتاب است. داستانی که مخاطب را وادار می‌کند تا کتاب را زمین نگذارد و یک نفس تمام 396 صفحه این کتاب را بخواند.           

«طوفان دیگری در راه است» فقط یک رمان نیست، بلکه می‌توان آن را یک کتاب آموزش اخلاق نیز دانست. سیدمهدی شجاعی که علاقه زیادی به بیان مفاهیم اخلاقی در غالب داستانی دارد، در این کتاب نیز از این علاقه خود، کمال استفاده را برده است و قصه‌ای را روایت می‌کند که در آن یک زن رقاصه، به واسطه توبه و بازگشت به درگاه خداوند به مراتبی از ایمان می‌رسد که باطن افراد را می‌خواند.  

ابتکار نویسنده از پیوند زدن سرنوشت یکی از شخصیت‌های اصلی داستان به زندگی شهید مصطفی چمران و گریز کوتاه او برای معرفی فشرده شخصیت چمران، داستان را خواندنی‌تر کرده است. البته این تنها اشاره تاریخی نویسنده نیست. بلکه نویسنده به واسطه روایت زندگی شخصیت‌هایش، از دو دوره مهم در تاریخ ایران سخن می‌گوید و با پرداختن به بخش‌هایی از فساد دربار پهلوی، داستان را تا پیروزی انقلاب و سپس آغاز جنگ و سال‌های بعد از آن پیش می‌برد و به این وسیله هم مروری سریع بر تاریخ معاصر کشورمان دارد و هم قصه اصلی کتاب را پیش می‌برد.

«طوفان دیگری در راه است» یک قصه معمولی نیست، شاید به همین خاطر باشد که تاکنون بیش از 9 بار تجدید چاپ شده است و وظیفه این کار همچون دیگر آثار سید مهدی شجاعی برعهده انتشارات «کتاب نیستان» بوده است.

با هم بخش‌هایی از این رمان را می‌خوانیم:

پرده اول: معامله با خدا و پول‌ پربرکتی که تمامی نداشت        

[نویسنده در این بخش از کتاب با اشاره به سابقه آشنایی خانوادگی زینت شخصیت اصلی داستان با آیت‌الله سعیدی از تصمیم زینت برای توبه و رجوع او به آیت‌الله سعیدی برای رد مال حرام می‌گوید. داستانی که زینت در حال تعریف کردن آن برای حاج‌امین شخصت دوم داستان است.]

فقط به خاطر حفظ آبروي پدرم پرهیز داشتم از شناخته شدن، وگرنه براي خودم مسأله‌اي نبود. تعبیر دقیقترش این است که اگر ملاحظه‌ي آبروي پدر و رفاقت این دو با هم نبود، ترجیح می‌دادم که سفره‌ي دلم را باز کنم و بگویم که کی‌ام واز کجا به اینجا رسیده‌ام و اکنون، به نسبت آن دخترك معصوم مادر از دست داده، چقدر محتاج‌ترم به دامنی براي پناه بردن و شانه‌اي براي گریستن.  

ولی وقتی فکر کردم که چه حالی می‌شود آن سید جلیل القدر، اگر بفهمد که دختر رفیقش، رفیق منبر و محراب و گرمابه و گلستانش، سر از کجا درآورده، و چه خجالتی می‌کشد روح پدرم اگر شاهد ریختن آبرویش بر کف خانه رفیقش باشد، منصرف شدم از معرفی خودم و به همان ناشناسی که رفته بودم، بازگشتم.           

مقصودم از ناشناس، فقط کتمان حسب و نسب است، وگرنه در شناساندن حال و روز و وضعیت ننگ آلود و اسف بار خودم، هیچ کوتاهی نکردم. گفتم که در چه منجلابی غوطه می‌خوردم و چگونه دست لطف خدا ناگهان دست مرا گرفت و بیرونم کشید و گفتم: «آمده‌ام خودم را بتکانم و سبک کنم، تا سنگینی بار خباثت، دوباره مرا به زیر نکشد و دستم را از دست خدا در نیاورد.»

حیرت می‌کنی اگر بگویم که دوباره همان اتفاق اولین دیدار، تکرار شد. برخورد کریمانه و سرشار از ادب و احترام او بعد از سالها دوباره زبانم را بند آورد و حالم را دگرگون کرد. بعد از اتمام حرفهایم، آنچنان اِعزاز و اکرامش بیشتر شد که انگار نه زشتی‌ها و رذائل، که خوبی‌ها و فضائل را می‌شنیده است. 

پولها را گذاشتم پیش رویش و گفتم: «به هر حال این پول‌ها از کاباره و خواندن و رقصیدن به دست آمده، مسلماً پول طیب و حلال نیست. با این پول‌ها نمی‌شود زندگی کرد و توقع آدم شدن هم داشت. تشخیص و اختیار با شماست. اگر قابل پالایش و تطهیر است، بکنید، اگر نیست، همه‌اش را بردارید و به هر مصرفی که صلاح می‌دانید برسانید و بعد از جیب خودتان، قدري به من قرض بدهید تا فعلاً گذران کنم.»     

پولها را از من گرفت و همراه با یک یادداشت، داخل صندوقچه‌اي گذاشت و از صندوقچه‌اي دیگر، پاکتی پر از پول و چک درآورد و به دست من داد: «طیب و طاهر و بی‌منت است. لزومی به شمارش نیست. برکت با خداست. در این معامله‌اي که شما با خدا کرده‌اید، برکات مادي کمترین عایدي شماست؛ والله من غبطه می‌خورم به وضع شما. من از فرداي خودم بی‌خبرم، ولی به آینده روشن و تابناك شما باذن‌الله مطمئنم. گمان نکنید که این حرف‌ها را براي خوش‌آمد شما می‌گویم، پناه بر خدا که این طلبه‌ي روسیاه، رضایت مخلوق را به سخط خالق مرجح بشمارد. و اصلاً این چند نفس پس مانده کجا و مجال این اعوجاج‌ها؟!»        

و بار دیگر اتفاق همان اولین دیدار تکرار شد. او شروع کرد به گریه کردن و زار زدن و من هم پا به پاي او اشک ریختم و ضجه زدم.           

پول را نشمردم. دستور غیر مستقیم حضرت ایشان بود و شاید یکی از رموز برکتش. بعد از آن، پولهاي زیادي آمد و رفت، ولی من روزگارم را همچنان با همان پول‌هاي تمامی ناپذیر می‌گذرانم و خدا را شاکرم که دست شیطان را در تحریک حس کنجکاوي و طمعم کوتاه کرد، وگرنه آن پاکت تاکنون هزار باره خالی شده بود.          

ضمناً با این توضیحات، حتماً متوجه شده‌اي که خانه مورد نظر شما براي خرید، یعنی همین خانه‌اي که در آن نشسته‌اي، از پول فسق و فجور خریده نشده و همه‌ي آن ظن و گمان‌ها، چه آن‌ها که فقط بر دلت گذشته و چه آن‌ها که برزبانت هم جاري شده، پایه و اساس نداشته است.    

می‌دانی حاج امین! کارهاي خوب و بد، یا صواب و گناه، در فکر و فرهنگ ما، اندازه‌هاي واقعی شان را از دست داده‌اند و شده‌اند اندازه‌ي لباس‌هایی که ما برایشان قواره کرده‌ایم. بالا رفتن از دیوار خانه‌ي مردم را خیلی بد می‌دانیم، ولی دروغ و غیبت و تهمت را گناه جدي‌اي تلقی نمی‌کنیم. باید دید که وزن و اندازه هر کدام از این‌ها پیش خدا چقدر است. ملاك، نظر خداست، نه دیدگاه ما. خداوند، گناه تهمت به انسان مؤمن را از کشتن او بزرگتر می‌شمارد، ولی ما با توجیهات من درآوردي، همه چیز را مطابق سلیقه‌مان جفت وجور می‌کنیم و شب هم با خیال راحت وآسوده می‌خوابیم. اصلاً حرف و سخن، آنقدر برایمان باد هواست که خودمان هم فراموش می‌کنیم پشت سر مردم چه بافته‌ایم و چه گفته‌ایم.       

این طوري نیست حاج امین! آن طرف خط، قضایا را با فلان و بهمان و فوقش و تحتش نمی‌سنجند. آن‌چنان مو را از ماست بیرون می‌کشند که حیران می‌مانی. آنجا اصلاً من و تو حرف نمی‌زنیم که بتوانیم مغلطه کنیم و حرف را بپیچانیم و راه دررو گیر بیاوریم. آنجا من و تو خاموشیم و دست و پا و چشم و گوش و زبان، خودشان گواهی می‌دهند که چه کرده‌اند.       

حاج امین! اگر می‌دانستیم که اغلب مردم را همین زبانشان جهنمی می‌کند، آنقدر بی‌محابا نمی‌تاختیم. من و ما و دیگران جاي خود، آدم چگونه می‌تواند به پسر خودش تهمت جنون بزند؟!

پرده دوم: پرهیز از تمام بدی‌ها، بهترین راه برای تقرب به خدا  

[نویسنده در این بخش از داستان بعد از شرح ماجرا اولین ملاقات زینت با حاج امین و گفت‌و‌گوی میان آن‌ها که با بیان برخی از اتفاقات این سال‌ها توسط زینت برای حاج امین است، ماجرای بد شدن جال حاج امین را به علات افتادن فشار مطرح می‌کند و حالا به شرح مکالمه میان زینت، پزشک معالج حاج امین و مهندس سیف مباشر حاج امین می‌پردازد.]

زینت پیش از آنکه بر صندلی مقابل دکتر بنشیند، می‌گوید: «ببخشید! اگه ممکنه بفرمایین که آقاي سیف هم تشریف بیارن.» دکتر با تعجب می‌پرسد: «سیف واسه چی؟! من می‌خواستم یکی دو تا سؤال ازتون بپرسم.»

زینت با خونسردي پاسخ می‌دهد: «بهتره که باشن. شما که به هر حال باید حرف‌هاي منو به ایشون منتقل کنین. پس چه بهتر که از اول خودشون حضور داشته باشن.»        

دکتر، گوشی را برمی‌دارد، دکمه‌اي را فشار می‌دهد و می‌گوید: «مهندس سیف رو پیج کنین بیان اتاق من.» و هنوز گوشی را نگذاشته، صداي عشوه آمیزي در بلندگوها می‌پیچد که: «مهندس سیف، لطفاً به اتاق دکتر غیاثی.»

سیف، تلنگري به در می‌زند و وارد می‌شود و بغ کرده و اخم آلود بر صندلی کنار در می‌نشیند. دکتر غیاثی که پیداست ذهنش را براي یک سخنرانی مؤثر، آماده کرده، شروع به صحبت می‌کند و براي تأثیرگذاري بیشتر، دست و سر و گردن و همه اجزاء صورت را به کار می‌گیرد: «ببینید خانم موسوي! همانطور که می‌دونید، من رفیق دیرینه و پزشک دائمی حاج امین هستم. قطعاً هیچکس به اندازه‌ي من از وضعیت جسمی و روحی ایشون اطلاع نداره. واقعیت اینه که ایشون بعد از دیدار و گفتگوي با شما دچار حمله‌ها و فشارها وآسیب‌هایی شده‌اند که درتمام سال‌هاي گذشته بی‌سابقه بوده. بنابراین از شما می‌خوام که مسائل مطرح شده‌ي فی مابین رو در کمال صداقت و صراحت و روشنی توضیح بدین که انشاءالله قدم‌هاي بعدي رو با کمک خودتون برداریم.»     

زینت بر صندلی جا به جاي می شود و آرام و متین و شمرده توضیح می‌دهد: من سعی می‌کنم که پاسخ فرمایشات شما رو کوتاه و خلاصه بدم و خواهش و توقعم اینه که تا پایان عرایضم تحمل بفرمایید و بعد اگر سؤال و ابهامی بود، در خدمت شما هستم. اصولاً ما دو جور کنجکاوي داریم. یکی کنجکاوي مثبت و دیگري کنجکاوي منفی. کنجکاوي مثبت همون عطشی است که بعضی از انسان‌ها براي کسب علوم و معارف دارند و ممکنه عمرشون رو هم براي رفع این کنجکاوي و عطش هزینه کنند. کنجکاوي منفی، تلاش براي فهمیدن اون چیزهایی است که دونستنش یا به زیان انسانه یا نفعی به حال انسان نداره. متأسفانه اغلب مردم، مبتلا به این نوع دوم کنجکاوي هستند. عمده ي وقت و عمرشون صرف به دست آوردن اطلاعات و اخباري میشه که یا مضره یا بی‌فایده، که با این وقت‌هاي محدود و عمرهاي کوتاه، بی‌فایده بودن هم عین زیانه. براي اینکه انسان رو ازکنجکاوي مثبت باز می‌داره. من می دونم که هر دوي شما به شدیدترین وجه ممکن کنجکاوید که از مسائل و مناسبات میان من و حاج امین سر دربیاورید و خودتون هم خوب می‌دونید که این مسائل پزشکی و حقوقی و این‌ها همه محمل و بهانه است براي رسیدن به اطلاعات و رفع کنجکاوي و عطش. همین قدر بهتون بگم که اگه مردم می‌فهمیدن که دونستن بعضی از مسائل مربوط به دیگران چه زیان‌ها و لطمات روحی و معنوي عجیبی براشون داره، ترجیح می‌دادن که براي همیشه کور و کَر بمونن.        

من یک زمانی آرزو می‌کردم که براي جلب رضایت محبوب، همه کارهاي خوب رو انجام بدم. ولی بعد به این نتیجه رسیدم که آدم قدرت انجام همه‌ي کارهاي خوب رو نداره و عمر و توان و بضاعت آدم محدودتر از این حرف‌هاست. یک مسیر عملی‌تر و نزدیک‌تر براي تقرب به خدا وجود داره و اون اینه که آدم از همه‌ي کارهاي بد پرهیز کنه و هر کاري رو که مطمئنه بده، نکنه.           

شما در این که افشاي سر دیگران، کار زشتیه تردید دارید؟! مطمئنم که ندارید. گاهی وقت‌ها یک گناه، سالهاي سال آدم رو از مقصد دور می‌کنه. یک زمان غافل شدم، صد سال راهم دور شد. پس توقع نداشته باشید که من به این راحتی، دنیا و آخرت خودم رو تباه کنم؟

پرده سوم: اولین ملاقات با چمران و تغییر مسیر زندگی        

[نویسنده در این بخش از کتاب به ماجرای ملاقات کمال و شهید چمران اشاره می‌کند. ملاقاتی که زمینه‌ساز ادامه این رابطه است و مسیر زندگی کمال را تغییر می‌دهد]

سلام مازي [این اسم مخفف مامان زینت است که کمال برای صمیمیت بیشتر خطاب به زینت از آن استفاده می‌کند.] جون!

الآن سه ساعت از نیمه شب گذشته ولی من آنقدر سرشار از هیجان و شگفتی‌ام که تا این نامه را برایت ننویسم خوابم نمی‌برد. امروز با یک انسان محیرالعقول مواجه شدم. فکر نمی‌کنم که تو هم در تمام عمرت آدمی به این بزرگی و عظمت دیده باشی. حتماً ندیده‌اي! اگر دیده بودي قطعاً به من می‌گفتی. آدمی که می‌تواند سرنوشت انسان را تغییر بدهد. نه فکر کنی که با سحر و جادو و این حرفها، نه! با حضورش. با بودنش. با شخصیتش. با روح بلند و دل دریایی‌اش.   

حسابش را بکن، کسی که در رشته مهندسی مکانیک در دانشگاه تهران شاگرد اول شده، با بورس تحصیلی به آمریکا آمده، در اینجا دکتراي فیزیک کوانتوم گرفته، در میان تمام دانشگاه‌هاي آمریکا مقام اول را کسب کرده، بلافاصله بعد از اخذ مدرك دکترا، در یک شرکت معتبرآمریکایی با بالاترین حقوق و امکانات استخدام شده و درست زمانی که می‌توانسته محصول زحماتش را بچیند و بیشترین کیف دنیا را بکند، همه این‌ها را رها کرده و رفته لبنان تا دینش را به خدا و پیغمبر و شیعیان مظلوم ادا بکند.           

می‌دانی لبنان یعنی چه؟! یعنی آتش و گلوله و توپ و تانک و خمپاره! یعنی نفس کشیدن در اضطراب و استرس! یعنی روزي هزار بار مردن و زنده شدن! شاید فیلم‌هاي لبنان را از تلویزیون ایران دیده باشی و دیده باشی که اسرائیل چه بلایی بر سر این مردم بدبخت می‌آورد. براي من که شنیدن و دیدنش غیر قابل تحمل است، چه رسد به... حتی تصورش را هم نمی‌توانم بکنم که روزي در چنین فضایی زندگی کنم!           

نه فکر کنی که در آنجا مشغول کار مهندسی و تخصصی شده، نه! اسلحه دست گرفته و پا به پاي مردم آنجا مشغول جنگیدن شده. چنین موجودي به نظر تو حیرت انگیز نیست؟! آدم، عزت و احترام و افتخار و شغل کم نظیر و درآمد نجومی و ویلاي سه هزار متري در بهترین نقطه آمریکا را رها کند و پناه ببرد به سرزمین ناامنی و فقر و خون و آتش و گلوله؟! اگر متوجه جوانه زدن دو شاخ جدید روي سر من شدي، بدان که باعث و بانی‌اش، آشنایی با این آدم بوده است! همچنانکه دو شاخ قبلی، چند سال پیش بر اثر آشنایی با سرکار پدید آمده است.    

حالا دلیلش براي همه این تصمیمات و تحرکات چه بوده است؟ خدا! این خدا خیلی باید خدا باشدکه آدم را از اینجا بکند و در آنجا مستقر کند! من که خدا را به چشم خودم ندیده‌ام! ولی وجود آدم‌هایی مثل او، یا خود تو باعث می‌شود که آدم به جذابیت چنین خدایی ایمان بیاورد. تازه! همه این شیرین کاری‌ها که گفتم یک طرف، شخصیت و جاذبه وجودي این آدم هم یک طرف. اگر فقط یک بار او را ببینی، مسحور آن همه انسانیت و عظمت و زیبایی و لطافت می‌شوي.   

لابد دوست داري بدانی که من چطور با این آدم آشنا شدم و کجا او را دیدم؟! مجید درخشان را که یادت هست؟ دیروز به طور اتفاقی او را در حیاط دانشکده مان دیدم؛ در حال چسباندن تراکت. گفتم: «باز که داري کار سیاسی می‌کنی مجید؟! مگر قرار نبود بچسبی به درس و این چند واحد مونده رو پاس کنی؟»      

گفت: «این دفعه سیاسی نیست! صرفاً مذهبی و ایدئولوژیکه»      
گفتم: «تراکت چسبوندن؟!» 
گفت: «نه خره! سخنرانی فردا. اگه اینجا نمی‌دیدمت، می‌آمدم در خونه و با خودم می‌بردمت.» 
گفتم: «حالا کی هست این سخنران؟!»
گفت: «اسمش که روي این تراکت هست! ایناها: دکتر مصطفی چمران.»    

... قرار بود که دکتر، بعد از سخنرانی و مراسم رسمی، شام را در منزل مجید بخورد و ساعت یک نیمه شب از آنجا عازم فرودگاه شود. و قرار بود که در این مهمانی خصوصی، فقط چند نفر از رفقاي قدیمی دکتر حضور داشته باشند. ولی مجید از من دعوت کرد، یا بهتر بگویم اجازه داد که من هم در محفلشان حضور داشته باشم.    

من اصلاً تصور نمی‌کردم که جدا شدن از دکتر و خداحافظی با او تا این حد، سخت باشد. مگر چند ساعت بود که با او آشنا شده بودم یا به عبارت بهتر، او را پیدا کرده بودم؟! باورش سخت است ولی باور کن، درست مثل پسري که پس از سالها پدرش را پیدا کرده باشد و بعد از چند ساعت ملاقات، دوباره مجبور به ترك او باشد، به من سخت گذشت. نمی‌دانم مکالمه‌ي گریه ما چقدر طول کشید، شاید فردا از مجید بپرسم، ولی این را یادم هست، که تا من آرام نگرفتم و پس نکشیدم، او رها نکرد. انگار که، او به گریستن در آغوش من محتاج بوده است!

نامه‌ام چقدر طولانی شد! ببخش مازي جون! راستی! یک دعا برایم بکن! مطمئنم که دعاهایت ردخور ندارد. از خدا بخواه که من این مرد را یک بار دیگر ببینم. نه! حالا که طرف حساب خداست، چرا صرفه جویی کنیم؟! یک نگاه به کجا می‌رسد؟! بخواه که من سیر تماشایش کنم! اصلاً بخواه که من با او زندگی کنم! یادت هست که می‌گفتی در پیشگاه خداي من هیچ آرزویی محال نیست؟! حالا این تو و خداي تو و آرزوي محال من! 

با کمال امیدواري 
14/4/1354
لس آنجلس

پرده چهارم: بناي خدا این نیست که زورکی همه رو نورانی کنه!          

[نویسنده در این فصل به آخرین لحظات عمر کمال و مکالمه او و زینت می‌پردازد.]

بی اراده گفتم، یا شاید فریاد زدم: «کمال! برگشتی؟!» آرام اما کاملاً مفهوم و روشن گفت: «یواشتر مامان! باید برگردم.» شاید با فریادي خفه پرسیدم: «حالا که آمدي، چرا باید برگردي؟!» با همان لحن آرام جواب داد: «رفتم که چرا نداره، کرم مولاست. برگشتنم جا براي چرا داره.» : بدون تأمل پرسید: «چرا؟» گفت: «اول: به خاطر انتقال سند خونه‌ات که به اسم من کرده بودي، دوم: به خاطر خداحافظی از تو که خیلی حق به گردنم داري. سوم: به خاطر اون توشه‌اي که رفتی از خونه برام بیاري.»  

گفتم: «حرف سند رو نزن. اگه تو نباشی محاله که نیگاش کنم. فقط یه چیزي رو راست و حسینی بهم بگو؛ خودت رضایت داري به رفتن؟» گفت: «رضایت خیلی کوچیکه. اشتیاق هم کفایت نمی‌کنه. له له رفتنم.» گفتم: «چرا؟ مگه چه خبره اون طرف؟!» گفت: «همه خبرا اون طرفه! اینجا که خبري نیست. اگه تو هم می‌دیدي که اون طرف چه خبره یه لحظه اینجا بند نمی‌شدي!» گفتم: «چه خبره اون طرف؟ چی دیدي کمال؟!» 

گفت: «باید برم. مجال کمتر از این حرفهاست. اگه اون طرف کاري داري که از دست من بربیاد، بگو.»

گفتم: «مطمئنم که دستتو می‌گیرن. دستمو بگیر!» به شوخی گفت: «ما خودمون به مجوز شما تردد می‌کنیم.» گفتم: «اون طرف، شوخی و تعارف برنمی‌داره. همه محتاجیم» گفت: «تو که جاي خود داري. مترصدم دست بابامو بگیرم.» نگاهش کردم. ادامه داد: «نه که فکر کنی از سر منت، از سر جبران محبت.» نمی‌دانم چه طور نگاهش کردم، شاید با همین تعجب و حیرتی که شما الآن دارید به من نگاه می‌کنید، گفت: «یه جوري نگاه می‌کنین انگار عجیب‌ترین حرف دنیا رو شنیدي! پس بذار واست بگم. یادته گفتم: بعضی چیزها رو نشونم دادن که شاید بعداً بفهمم؟! یکی از اونها رنگین کمان بود.     

با تعجب پرسیدم: «رنگین کمان؟!»    

گفت: «ببین مازي جون! وقتی از بیرون نگاه می‌کنی به دنیا یعنی از بالا تازه می‌فهمی که ماجرا خیلی فرق داره با اون چیزي که از تو می‌دیدیم. وقتی از اون طرف نگاه می‌کنی، همه‌ي اون چیزایی که فکر می‌کردي کنتراسته، می‌بینی عین هارمونیه. حتی رنگ و وارنگ بودن آدمها. اگر همه‌ي آدمها یکپارچه نور می‌شدن، محشر بود. ولی وقتی بناي خدا این نیست که زورکی همه رو نورانی کنه، باید همین رنگین کمان دلپذیر رو سیاحت کرد. من همون لحظه اول که تصویر رنگین کمان رو دیدم و معنی شو فهمیدم، تو دلم آروز کردم که کاش می‌شد یه نسخه شو به مازي جون هدیه کنم.   
می‌دونی تو عالم بالا این آرزوي نگفته‌ي منو چه جوري اجابت کردند؟ گفتند: «خب اگه دوست داري، هر وقت آمد دیدنت، شکلشو براش بکش.» پرسیدم: «شکلشو؟! کجا بکشم؟ با چی؟» فرمودند: «تو آسمون! با دستهاي خودت.» قول عالم بالا، قوله مازي جون! می‌دونم که شک نمی‌کنی. ولی براي قوت قلبت یا لااقل براي دشت اول هم که شده، سرتو بلند کن و از پنجره‌ي همین اتاق، یه نگاهی به آسمون بنداز!»           

حاج امین! نیازي نیست به توضیح این که من در آسمان چه دیدم. هم شما و هم جناب سیف، ذهنتان را درگیر این کنجکاوي نکنید که از حرفهاي مهم‌تر باز بمانید. چند دقیقه دیگر خودتان به چشم، این یادگاري با شکوه کمال را خواهید دید. لطف خدا و دل مهربان کمال نمی‌گذارد که در آن هدیه کمال و دلخوشی کودکانه‌ي من خللی وارد شود.

گفتم: «بمیرم برات! لابد چقدر سختی کشیدي تا تونستی به این مدارج برسی!» گفت: «تو فکر می‌کنی کارِ منه؟!    همه‌اش لطف و کرامت او طرفه با بهانه یا بی‌بهانه من خودم وقتی حیران و مبهوت پرسیدم که دلیل این همه لطف و کرامت چیه؟ گفتن: لطف خدا که محتاج دلیل نیست.» 

گفتم: «سردردت در چه حالیه؟ هنوز اذیتت می‌کنه؟» گفت: «اصلاً و ابداً. پامو گذاشتم این طرف، تموم شد. ولی دلم خیلی سوخت.» گفتم: «واسه چی؟» گفت: «از این که قدرشو ندونستم، باهاش خوب تا نکردم. شکرشو به جا نیاوردم. اون موقع که می‌تونستیم درد بکشیم، قدرشو ندونستیم. حالا که جنسشو، رازشو، منشأشو، ماهیتشو می‌فهمیم، دستمون از هر چی غم و غصه دنیاست، خالیه.» 

کد خبر 3002993

برچسب‌ها

شهر خبر

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha

    نظرات

    • امیررضا ۲۲:۵۹ - ۱۳۹۴/۰۹/۲۷
      1 0
      بسیار عالی. بسیار عالی. اهل مطالعه رمان نیستم، اما فقط تیتر پرده اول را که خواندم، تاثیر عمیقی بر وجود من گذاشت. جالب است، روی لینک این خبر (این صفحه) قصد کلیک کردن نداشتم. جوری مثل تمام الهامات دیگر، به من الهام شد که به این صفحه بیایم و نکته مفیدی برای من دارد. متن صفحه، "طوفانی دیگر در راه است" گفتم شاید خداوند میخواهد سر نخی برای کتاب هایی که در حال نوشتن آن هستم به من نشان دهد. که قطعاً همینطور هم هست و اکنون، با انرژی و معرفت و توکل بیشتری به راه خود ادامه می دهم. پیروز باشید
    • مریم IR ۱۹:۴۰ - ۱۴۰۰/۰۱/۲۴
      0 0
      بسیار زیبا بود و از خواندنش کلی لذت بردم