خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ: هومن حسین زاده
اساساً در فرایند تولید ادبی دو مرحله داریم: میز-آن- سن (میزانسن، آنچه که به صحنه کشیده میشود) و میز-آن- مو (میزان مو، آنچه که به واژه در میآید) و در واقع ما در کشور خودمان با آن چیزی کار داریم که به روی کاغذ میآید نه آن اندیشه که به کلمه درمیآید، اما نگرش نقادانه نسبت به تاریخ و ادبیات مستلزم خوانش نقادانه یا پروبلماتیک است، یعنی خوانشی که در چارچوب یک مساله است، ما در طول تاریخ معضل خوانش پروبلماتیک داشته و داریم، همه ما کتاب میخوانیم، اما نظام خوانش ما تروماتیک و مبتنی بر بدیههخوانی است، هر آنچه کنار دستمان است را میخوانیم، در سالهای اخیر با گسترش فضاهای مجازی و کتابهای پی دی اف اوضاع بدتر هم شده، چرا که به راحتی کتاب در دسترس افراد قرار میگیرد بدون اینکه انتخابی در روند خواندن وجود داشته باشد. این همان خوانش تروماتیک است، یعنی هر آنچه را به دستم میرسد، بخوانم، ادبیات چیزی جدا از تاریخ نیست، ادبیات کاملاً چسبیده به تاریخ است و همین خوانش تروماتیک ادبیات باعث شد که ما نتوانیم به اندیشه نقادانه برسیم.
یکی دیگر از مسائلی که باعث شد ما در ایران تولید اندیشه نداشته باشیم گسستهایی بود که در زبان داشتیم، نهاد ادبی ما همواره از نهادهای تولید اندیشه جدا بودند. متفکرین و دانشمندان ما به زبان عربی مینوشتند و به زبان فارسی شعر میسرودند، بعد از مشروطه بویژه در دوران پهلوی اول با موج ناسیونالیسم ارتجاعی که اتفاق افتاد، زبان عربی عملاً از بین رفت و از آنجایی که هر زبانی چارچوبها و قابلیتهای خاص خودش را دارد، ما عملاً در اندیشه کردنمان دچار گسست شدیم، شاید اگر بعد مشروطه هم زبان عربی راجدی میگرفتیم به این گسست نمیرسیدیم و بعد از جنگ دوم جهانی روی آوردن ما به زبان فرانسه و بعد انگلیسی که باز این گسستها را ایجاد کرد.
اما آنچه در مورد ادبیات میتوان به تعبیری آلتوسری گفت این است که ادبیات بین علم و ایدئولوژی است، علم که پیوسته شناختی متقن و ابطالپذیر ارائه میدهد و ایدئولوژی که شناختی موهوم و ابطالناپذیر. آنچه که به عنوان امر یا پدیده ادبی بین علم و ایدئولوژی قرار میگیرد مبتنی بر غیاب شناخت است. همین عدم شناخت یا غیاب شناخت است که باعث میشود در ادبیات آنچه که اهمیت پیدا میکند امر رؤیت ناپذیر باشد نه امر رؤیت پذیر.
بطور مثال زمانیکه یادداشتی را در یک روزنامه میخوانیم بهراحتی انتقال معنا صورت میگیرد، ولی در ادبیات این انتقال معنا همیشه ناکامل است. پرسش اینجاست: چرا این اتفاق میافتد؟ مگر ابزار هر دو زبان نیست؟ و آنچه که ادبیات را میسازد، چیست؟
ما در ادبیات با امر رویتناپذیر سر و کار داریم، برای همین است زمانیکه یک مجموعه شعر یا رمان منتشر میشود، میلیونها نفر (یا به بیان بهتر میلیونها بار) آنرا میخوانند و ولی یادداشت یکبار خوانده و تمام میشود.
بنابراین ادبیات مبتنی بر امر رویتناپذیر و بدخوانی است، اگر این بدخوانی وجود نداشت ادبیات نمیتوانست به حیاتش ادامه دهد. بر همین اساس است که ادبیات نمیتواند منتقل کننده شناخت باشد، برای اینکه جامعهی سرمایه داری در سدهی بیست و یکم در بریتانیا را بشناسید، خواندن چند بخش از سرمایه مارکس کفایت میکند، اما خواندن کل آثار دیکنز شما را به آن شناخت نمیرساند و تنها میتوانید آنرا حس کنید، آن حسی که مبتنی بر دربافتهای خواننده یا همان خوانش هرمنوتیکی است.
بنابر این آنچه در نقد علمی آثار ادبی اتفاق میافتد پیدا کردن همان امر رویتناپذیر یا سکوتهای متن است، آنچیزی که هویدا نیست، آن چیزی که ما نمیبینیم، پیر ماشری جمله درخشانی دارد که میگوید: «یک متن و اثر ادبی نه به آنچه میگوید، با آنچه که نمیگوید با ایدئولوژی در ارتباط است» یعنی همان درنگها، همان سکوتها و این سکوتها و درنگها را بسیار میبینیم، بویژه در آثار هنری امروزمان بسیار به آن برمیخوریم، بویژه در تقلیل گرایی در اندیشه و زبان.
و عرض خواهم کرد که چرا ما در اندیشه و زبان هنر و ادبیات امروز تا این اندازه تقلیل گراییم، اولین دلیلش رابطه توسعه و زبان است، بلایی که بر سر زبان در کشورهای در حال توسعه میآید و تقریباً در همه کشورهایی که مسیر توسعه اقتصادی را پیش گرفتهاند این اتفاق افتاده است، به این دلیل که نهادهای توسعهمحور برای اینکه حوزهها و قلمروهای معرفتی خاص خودشان را گسترش بدهند مجبورند زبانی را که دو پهلو است، به زبان علمی تبدیل کنند و این مساله بدترین بدکارکردش در ادبیات است، چیزی که ما امروز به اسم سادهنویسی و سادهانگاری و… میبینیم، چه در شعر و چه رمان و چه ترانه، چیزی که امروز خیلیها شعر محاوره مینامند و بسیار هم دنبال میکنند با مکتوب کردن اشتباهات فاحش محاورهای و اعتبار بخشیدن به آن اشتباهات در واقع گردن زبان فارسی را میزنند.
آنچه در پروبلماتیک بسیار مهم است، ادبیات ملی است؛ پروبلماتیک در سطح جهانی چندان اهمیت ندارد و موضوع بحث ما هم نیست، یکی از نقاط قوت ما در ادبیاتمان این بود که هرگز مرکزگرا نبودیم، اتفاقی که در ادبیات فرانسه افتاده بود، در فرانسه طی قرون متفاوت ادبیات از پاریس میگذشت، حتی ادبیات کبکی- کبکنشینهای کانادا- قطبشان پاریس بود، ولی در کشور ما خیلی وقتها به لحاظ اقلیمی تقسیمبندیهایی داشتیم مانند هندی، خراسانی که به اقلیم و جغرافیای آن منطقه ربط داشت و مربوط به دورههای تاریخی میشد ولی هیچکدام مرکز ادبیات در طول تاریخ نبودند.
آن تجربهای که ما میتوانیم از تجربه غرب بهدست بیاوریم مخصوصاً در عدم جهانی شدنمان و اینکه چرا ادبیات ما عاجز است از جهانی شدن در همین نکته است که جهان غرب ادبیات ملیاش را با مشخصههای زیباییشناسی خارج از مرزهای سرزمین خودش شکل میداد، یعنی به شاخصههای زیباییشناختی جهانی توجه بیشتری نشان میداد و شاید به همین دلیل باشدکه خیلی از اشعار ما قابل ترجمه نیست، حتی این مساله در مورد برخی از داستانهایمان هم صدق میکند. یکی دیگر از مسائل قانون کپی رایت است، غربیها ما را سارق ادبیاتشان میدانند و میگویند شما هر چیزی را که دوست دارید، ترجمه میکنید و...
مشکلی که امروز در تولید اندیشه وجود دارد این است که عملاً ما دو رویکرد به مدرن شدن داریم- تعبیر رمبویی که عقیده دارد برای شاعر بودن باید مطلقاً مدرن بود- یکی رویکرد پست مدرنیستی که خیلی به درد ما نمیخورد ولی اقبال به سمتش زیاد است افرادی چون بودریار و فوکو و لیوتار، درست است که آنچه در پست مدرن مطرح میشود خردگریزی است، ولی آن خردگریزی مدرن است و با عرفان مولانا و سهروردی بسیار فرق دارد، ما نباید برای توجیه عقبماندگیمان بگوییم که امروزه در غرب هم بودا و کنفسیوس و سهروردی میخوانند، آنها راهی را دارند تجربه میکنند که طی نکردهاند، ولی ما این راه را طی کرده و به بنبست رسیدهایم و نباید آن را تکرار کنیم، بنابراین ما نیاز به رویکرد دوم داریم که در مورد ادبیات مدرن و جامعه مدرن است و آن عقلانیت و خردورزی مطلق است، دستکم برای چند دهه ما به این عقلانیت نیازجدی داریم، این شکل شاعرانگی که ما در انواع و اقسام هنر میبینیم به ما، به همان عقلانیت و مدرن شدن لطمه میزند.
یک لطمهای هم که بسیار آسیبزا است این است که معمولاً جوامعی که در حال توسعهاند، نظامشان، نظام تراژیک میشود، چرا که یک چیزهایی میمیرند و یک چیزهای جدیدی متولد میشوند، در کشورهایی چون روسیه در چند دهه گذشته، بویژه ما بخاطر انقلاب پرولتری در روسیه و انقلاب اکتبر ما از ۱۹۹۰ مدرن شدنش را میتوانیم بررسی کنیم، در هندوستان و چند تا از کشورهای آسیای جنوب شرقی هم این مساله دیده میشود، ولی فرایند مدرن شدن برای کشور ما نوستالوژیک نبوده بلکه پاتتیک بوده، یعنی حزنآلود، یعنی یک چیزهایی از بین رفتهاند بدون اینکه چیزی جایگزین شود، و این آسیب بزرگی به ما میزند. پس باید کمی از شکل پستمدرنیستی هنر و ادبیات فاصله بگیریم و شاید همین تفکر هر چیزی دوست داری بگو و هر کاری دوست داری بکن از تئاتر ابسورد بکت آمد، همه ما نمایشنامه در انتظار گودو را خواندهایم و فکر کردیم خب میشود به همین شکل نمایشنامه نوشت و اجرا کرد، آنچه که در ابسورد نویسی در تئاتر اتفاق افتاد، از بین بردن شکل مکتبی نمایشنامه نویسی با از بین رفتن پروتاگونیسم، هدف و قهرمان بود، کاملاً نمایش ابسورد بر اساس یک نظم نوشته میشود نه بی نظمی.
مساله دیگری که در ادبیات ما مشاهده میشود برمیگردد به پژوهشهای ادب و هنر و آن این است که میگوئیم و در صدد اثبات این برمیآییم که حرفهایی که یاکوبسن یا شکولفسکی زدهاند را ما چند صد سال پیش داشتهایم و کسانی چون جرجانی و..گفتهاند، خب این درست، ما این را میپذیریم، اما برای به اثبات رساندن حرفمان از اصول تئوریزه شده فرمالیستها استفاده میکنیم. این شکل اعتبار بخشیدن که بسیار به مفهومِ هویتِ مبتنیِ برقدرتِ فوکو نزدیک است، میتواند بسیار خطرناک باشد.
در جمع بندی باید گفت آنچه که پیرامون سنت نقد و نقد ادبی در کشور ما میتوان گفت این است که ما اندیشه انتقادی نداشته و نداریم و دستکم برای رسیدن به این اندیشه انتقادی گامی که میتوانیم در ادبیات برداریم این است که بی اعتمادی ادبیاتیها را نسبت به دانشمندان علومانسانی و فیلسوفها و جامعهشناسان از بین ببریم و از همه مهمتر از جامعه مبتنی بر شعر به جامعه مبتنی بر نثر برویم.
نظر شما