۲۳ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۰۳

پرونده زندگی و آثار کلیما-۱۴/ «قرن دیوانه من»-۴

کلیما؛ منشور۷۷ و «قاضی در دادگاه»/رفتن کمونیسم در عصر آمدن رایانه

کلیما؛ منشور۷۷ و «قاضی در دادگاه»/رفتن کمونیسم در عصر آمدن رایانه

یکی از برهه‌های مهم زندگی ایوان کلیما، سال‌های پایانی دهه ۱۹۷۰ است که با امضانکردن منشور ۷۷ علیه دولت کمونیستی، درگیر مشکلاتی شد که همین‌دولت برایش به وجود آورد.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: در ادامه پرونده بررسی زندگی و آثار ایوان کلیما نویسنده اهل چک، و همچنین ادامه بررسی کتاب «قرن دیوانه من» از این‌نویسنده، به‌مقطعی رسیده‌ایم که بهار پراگ به پایان رسیده و کمونیست‌ها حاکمیت چکسلواکی را تحت مدیریت اردوگاه بلوک شرق به دست گرفته‌اند. این‌بخش از پرونده، آخرین بخشی است که به‌طور مستقیم به زندگی کلیما و حوادث آن می‌پردازیم. قسمت بعدی پرونده بررسی و کندوکاو نظریات کلیما درباره فرانتس کافکا نویسنده هموطنش است که البته پیش‌تر این‌کار را درباره کتاب «روح پراگ» انجام داده‌ایم. اما در قسمت بعدی پرونده نظریاتی را که کلیما درباره کافکا در «قرن دیوانه من» دارد تحلیل می‌کنیم و در قسمت‌های بعدی هم آثار دیگری را از این‌نویسنده نقد و بررسی می‌کنیم.

به‌جز قسمت‌های اول تا دهم پرونده «زندگی و آثار کلیما»، سه‌قسمت پیشین این‌پرونده که در آن‌ها نوشته‌های کلیما در کتاب «قرن دیوانه من»‌ را مورد بررسی قرار دادیم، به این‌ترتیب‌اند:

۱- کلیما چگونه کمونیست و از کمونیسم زده شد / چاله نازیسم و چاه کمونیسم

۲- روایت کلیما از آزادی‌های ظاهری انگلستان و اخراجش از حزب کمونیست

۳- خاطرات کلیما از بهار پراگ و امپراتوری مسخره فراوانی در آمریکا

در قسمت قبلی،‌ وقایع مربوط به بهار پراگ، سفر به آمریکا و بازگشت به چکسلواکی را در خاطرات کلیما مرور و بررسی کردیم و تا آن‌جا رسیدیم که او، هنگام ورود به فرودگاه پراگ و بازگشت به کشور اشغال‌شده‌اش توسط کمونیست‌ها، در درون خود، ترکیبی از ترس، تردید و آرامش را حس می‌کرد.

در ادامه چهارمین‌قسمت از بررسی «قرن دیوانه من» و چهاردهمین‌قسمت از پرونده «زندگی و آثار کلیما» را می‌خوانیم:

هنگام ورود به فرودگاه پراگ، به‌جز احساس‌های متضاد تردید و آرامش؛ کلیما دوباره دچار یکی دیگر از حیرت‌ و تعجب‌های معمول زندگی‌اش که پیش‌تر درباره‌شان گفتیم، می‌شود. او می‌گوید در فرودگاه در کمال تعجب اجازه پیدا کرد بدون بازرسی، همراه خانواده‌اش از بخش گمرک عبور کند و پس‌اندازهای دلاری‌اش را همراه خود بیاورد. بودن دوباره کلیما در پراگ و بازگشتش از غرب، باعث تعجب بسیاری از دوستانش شد. چون در آن‌برهه، اخباری که درباره شرایط چکسلواکی منتشر می‌شد، به قول کلیما امیدی را برنمی‌انگیخت و بسیاری از نویسندگان و هم‌صنفان او، بی‌کار شده و شغلی نداشتند. کتاب‌ها و آثارشان هم از کتابفروشی‌ها جمع شد و روزنامه‌ها از انتشار مقالات و نوشته‌هایشان سر باز می‌زدند. به این‌ترتیب کلیما و همین‌گروه از دوستانش در قالب فهرستی مشخص از نویسندگان، ممنوع‌القلم شدند.

در آن‌زمان کسانی که به‌قول کلیما طرد می‌شدند، شغل خود را از دست داده و اعضای خانواده و دوستانشان نیز مورد آزار و اذیت قرار می‌گرفتند. به‌هرحال شرایط آن‌روزِ چکسلواکی را می‌توان در این‌جمله کلیما در کتاب «قرن دیوانه من» خلاصه کرد: «همان‌گونه که همکارانم در آن‌آربور اخطار کرده بودند دروازه‌های اردوگاهی به نام چکسلواکی رفته‌رفته بسته می‌شد.»در آن‌شرایط که پاول کوهوت تلاش داشت آثار دوستان ممنوع‌القلمش را به انتشار و دست مخاطب برساند، اتحادیه نویسندگان دوباره تعطیل شد که کلیما درباره این‌اتفاق به‌عنوان حادثه‌ای شبیه کودتای فوریه _برای سازمان‌دادن اتحادیه نویسندگانِ جدید _ یاد کرده است. او در این‌برهه دیگر نمی‌توانست کتاب یا مطلبی منتشر کند. بخت و اقبالی هم برای به‌دست آوردن شغلی دیگر به‌جز نویسندگی نداشت و آخرین کتاب داستان‌کوتاهش را مصادره و خمیر کردند. همچنین به کلیما گفته شد نمی‌تواند به‌عنوان نمونه‌خوان آزاد هم مشغول به‌کار شود. یکی از سخنان مهم کلیما درباره این‌برهه از زندگی‌اش این است که برچسب‌خوردن بهتر از طرد شدن بود. در آن‌زمان کسانی که به‌قول کلیما طرد می‌شدند، شغل خود را از دست داده و اعضای خانواده و دوستانشان نیز مورد آزار و اذیت قرار می‌گرفتند. به‌هرحال شرایط آن‌روزِ چکسلواکی را می‌توان در این‌جمله کلیما در کتاب «قرن دیوانه من» خلاصه کرد: «همان‌گونه که همکارانم در آن‌آربور اخطار کرده بودند دروازه‌های اردوگاهی به نام چکسلواکی رفته‌رفته بسته می‌شد.» (صفحه ۲۹۵)

کلیما در روایت تلاش‌های پاول کوهوت برای چاپ آثار هم‌صنفانش، به فعالیت‌های آژانس ادبی دیلیا و ییرگِن (کارگزار آلمانی) اشاره کرده که کمی پس از ورود کلیما به کشور، دیگر اجازه سفر به چکسلواکی را پیدا نکرد. اما تا پیش از آن، او به پراگ سفر، و با نویسندگان ممنوع‌القلم قرارداد انتشار آثارشان را در خارج از کشورشان امضا کرده بود. ییرگن در یکی از این‌دیدارها با نویسندگان ممنوع‌القلم چک، به کلیما قول داد کتاب «عشق‌های اول من» و نمایشنامه‌هایش را منتشر کند اما نکته مهمی که گوشزد کرد، این بود که نمایشنامه و داستان کوتاه، فروش خوبی ندارد و او باید رمان بنویسد. همان‌زمان اریک اشپیس هم از انتشارات آلمانی بارن‌ریتر به پراگ سفر کرد تا از پاول کوهوت و کلیما، نمایندگی انتشار آثارشان را بگیرد. کلیما در خاطراتش از این‌مقطع، به‌طور جمالی به تشابه ماجرای چاپ رمان «دکتر ژیواگوی» بوریس پاسترناک در خارج از روسیه اشاره کرده است. همان‌طور که می‌دانیم پس از ممنوع‌ اعلام شدن «دکتر ژیواگو» در روسیه، پاسترناک تلاش کرد آن را در ایتالیا چاپ کند و تبعاتش را نیز چشید. به‌هرحال هول و هراسی که پاسترناک برای چاپ کتابش در خارج از مرزهای روسیه (شوروی آن‌روز) چشید، از جنس همان‌ترسی است که کلیما و هم‌صنفانش در پراگ و چکسلواکی درک کردند. آن‌زمان کلیما با دوستان نویسنده‌اش گردهمایی‌های کوچکی ترتیب داده، داستان‌ها و نوشته‌هایشان از پستو بیرون آورده و با هم می‌خواندند. کلیما می‌گوید این‌میهمانی و گردهمایی‌ها برای بیش از یک‌سال بدون جلب توجه ماموران امنیتی ادامه پیدا کردند.

در ادامه این‌اتفاقات، کلیما از اتحادیه نویسندگان اخراج شد و به‌دلیل بی‌کاری و شرایطی که در آن، هیچ‌شغلی به او داده نمی‌شد، فرصت داشت تا می‌تواند بخواند و بنویسد. او تا این‌برهه یعنی ۴۰ سالگی، به‌طور عمده نمایشنامه‌ نوشته بود و ناشرش در سوئیس هم برایش پیام می‌فرستاد که رمانی برای چاپ بفرستد. کلیمای چهل‌ساله تنها یک‌رمان در کارنامه داشت و موضوع مناسبی هم برای نوشتن به ذهنش نمی‌رسیده است. بنابراین شروع به نوشتن داستانی عاشقانه کرد که در نهایت نام «یک رابطه تابستانی» را بر آن گذاشت. این‌رمان، اولین‌کتاب کلیماست که به زبان‌های دیگر ترجمه شد و در سوئد نیز فیلمی سینمایی با اقتباس از آن ساخته شد. کلیما درباره آن‌سال‌های زندگی خود جمله مهمی دارد که در صفحه ۲۹۹ کتاب «قرن دیوانه من» درج شده است: «نمایش‌های ما در خارج روی صحنه می‌رفت، کتاب‌ها و گاهی مقاله‌های‌مان منتشر می‌شد، و این وضعیت دولت را آزار می‌داد.»

کلیما به محض خالی‌شدن یک‌شغل «مراقب غیرپزشکی و نظافتچی» تلاش کرد آن را به دست آوَرَد و یکی دیگر از طنزهای تلخ زندگی‌اش هنگام پر کردن پرسشنامه همین‌شغل رقم خورد؛ زمانی که در بخش محل شغل پیشین خود نوشت: «استاد دانشکده زبان‌های اسلاوی دانشگاه میشیگان»!دولت کمونیستی چکسلواکی با آگاهی از داد و ستد نویسندگان ممنوع‌القلم با آژانس‌های ادبی خارجی، در شرایطی که هر دلار آمریکا معادل ۳۵ کرون بود، فهرستی از نویسندگان را به بانک چکسلواکی داد که مجاز نبودند حق‌التالیف خود را به‌ واحد کرون توزکس بگیرند. در نتیجه نمایندگان و کارگزاران آژانس‌های ادبی خارجی، شخصا به دیدار نویسندگان ممنوع‌القلم چک رفته و دستمزدشان را پرداخت می‌کردند. اگر هم دولت چکسلواکی به آن‌ها ویزا نمی‌داد، این‌کار را با واسطه و پیک‌های مختلف انجام می‌دادند. به این‌ترتیب، دولت چکسلواکی امکان ردگیری حق‌التالیف نویسندگان ممنوع‌القلم را از دست داد.

کلیما و دیگر نویسندگان ممنوع‌القلم آن‌زمان، مانند باقی مردم چسکلواکی و کشورهای بلوک شرق، اگر شغلی نداشتند متهم به انگل‌بودن می‌شدند. به این‌ترتیب کلیما به قول خودش در بدترین حالت می‌توانست رفتگری کند. همان‌زمان دیگران مثل ساشا کلیمنت به کار دربانی یک هتل، میلان یونگمان (یکی از سردبیران سابق مجله لیترارنی نوینی) در کار شست‌وشوی پنجره، یکی از اساتید کلیما در کار کمک به ساخت مترو و برخی از نویسندگان هم به کار در تاسیسات آب مشغول بودند. کلیما به محض خالی‌شدن یک‌شغل «مراقب غیرپزشکی و نظافتچی» تلاش کرد آن را به دست آوَرَد و یکی دیگر از طنزهای تلخ زندگی‌اش هنگام پر کردن پرسشنامه همین‌شغل رقم خورد؛ زمانی که در بخش محل شغل پیشین خود نوشت: «استاد دانشکده زبان‌های اسلاوی دانشگاه میشیگان»! او در نهایت در این‌شغل پذیرفته و ناچار شد به عوض‌کردن لباس زیر سالخوردگانی که کنترل ادرار و مدفوع خود را نداشتند، بپردازد. یکی دیگر از وظایفش هم انتقال جسد به سردخانه بیمارستان (یک‌ساعت پس از مرگ متوفی) بود که البته در خلال سه‌ماه کار به‌عنوان مراقب، یک‌بار مجبور شد به سردخانه برود. در همین‌شغل هم هرزمان که به اتاق مراقبان برمی‌گشت، یک‌کتاب مطالعه می‌کرد. او در این‌برهه سه‌جلد از داستان‌های چخوف، داستان «آمریکا»ی کافکا، آثار سورن کی‌یر کگور و ترجمه انگلیسی خاطرات دختر استالین را خواند و از مطالعات این‌دوره خود الهامات زیادی گرفت. همچنین از توصیه ماکسیم گورکی درباره رفتن به میان مردم و یادداشت‌برداری از اعمال و رفتارشان، استفاده کرد.

* ۱۷- بازدید نویسندگان آمریکایی دهه ۷۰ از پراگ

در سال ‌های ابتدایی دهه ۱۹۷۰، تعدادی از نویسندگان خارجی و آمریکایی به پراگ سفر کردند که آرتور میلر، فردریش درونمات و ساموئل بکت برخی از آن‌ها هستند. آرتور میلر به‌عنوان شهروندی عادی به پراگ رفت و به‌تعبیر کلیما،‌ در کمال ناامیدیِ مقاماتِ کمونیستی اتحادیه جدید نویسندگان، فقط به ملاقات با نویسندگان ممنوع‌القلم علاقه داشت. کلیما در هتلی با میلر دیدار کرد و او را به خانه‌اش دعوت کرد. وقتی هم میلر به منزلش رفت، با او درباره تجربیاتش از پدیده مک‌کارتیسم در آمریکا _ که دست‌کمی از رفتار پلیسی حاکمان کمونیستی با مردمشان نداشت_ صحبت کرد. برآورد کلیما از صحبت‌های میلر این است که او می‌خواسته ممنوع‌القلم‌های چک را با تعریف سختی‌های زندگی خودش دلگرم کند. دو مورد از این‌دلگرمی‌ها از نظر کلیما، این بود که ناشران آمریکایی از چاپ کتاب میلر خودداری می‌کردند و فیلم‌های مبتنی بر سناریوهایش باید در اروپا جلوی دوربین می‌رفتند. کلیما در خاطراتش نوشته تمام «این مزخرفات درباره فعالیت‌های غیرآمریکایی» (منظورش جریان مک‌کارتیسم است) پس از چندسال به پایان رسید.

نویسنده دیگری که پس از پایان بهار پراگ از این‌شهر دیدار کرد، ویلیام استایرون بود که همراه همسرش به پراگ سفر کرد. کلیما در مواجهه با استایرون، دچار تعجب و حیرت دیگری شد و در خاطراتش نوشته عجیب به‌نظر می‌آمد یک‌نویسنده که فرض می‌شد حسی قوی برای ادراک دارد،‌ فریب تبلیغات کمونیستی را بخورد و باور کند «حرف‌های مفت» درمورد بنای جامعه کمونیستی می‌تواند به ارائه نوعی معنای بالاتر منجر شود.

کلیما در مواجهه با استایرون، دچار تعجب و حیرت دیگری شد و در خاطراتش نوشته عجیب به‌نظر می‌آمد یک‌نویسنده که فرض می‌شد حسی قوی برای ادراک دارد،‌ فریب تبلیغات کمونیستی را بخورد و باور کند «حرف‌های مفت» درمورد بنای جامعه کمونیستی می‌تواند به ارائه نوعی معنای بالاتر منجر شودفلیپ راث هم سومین نویسنده آمریکایی بود که در خلال سال‌های اول اشغال چکسلواکی توسط شوروی به دیدار نویسندگان ممنوع‌القلم چک رفت و به قول کلیما، علاقه‌اش را به کافکا، با خود به پراگ برد. کلیما نوشته راث ازجمله کسانی بوده که سعی کرد وضعیت نویسندگان ممنوع‌القلم را بفهمد اما در عین‌حال، برداشت جالبی از سفر راث به کشورش دارد که ناظر به دو بحث برداشت اشتباه غیرچکی‌ها از کافکا و تفاوت سبک زندگی غربی با زندگی مردمان بلوک شرق است: «زمانی که ما این بررسی تقریبا عجیب و غریب درمورد زندگی عشقی نویسنده متعلق به نیم قرن پیش (کافکا) را تمام کردیم دریافتم که این‌محاوره تا چه حد برایم نامعمول بود: زندگی‌های ما در کشوری اشغال شده، مشکلاتی که درباره‌اش می‌اندیشیدیم و حرف می‌زدیم، تماما متفاوت از آنهایی بود که ذهن همکارانم را در بخش آزادتر جهان به خود مشغول می‌کرد.» (صفحه ۳۱۹) پس از سفری که راث به چکسلواکی داشت، مسافرت دوباره‌اش به این‌کشور توسط دولت چکسلواکی ممنوع اعلام شد.

یکی از مقایسه‌های مهم و جالب کلیما در «قرن دیوانه من» درباره تفاوت زندگی نویسندگان آمریکایی با نویسندگان ممنوع‌القلم و دیگر مردم چک است که زیر سیطره کمونیست‌ها زندگی می‌کردند. البته او پیش‌تر در روایت سفرش به آمریکا به این‌مساله اشاراتی داشت و درباره سفر آمریکایی‌ها و نویسندگان جهان آزاد به پراگ هم می‌گوید جامعه آن‌ها داشت بر اثر فراوانی بیش از حد ویران می‌شد و آن‌ها داشتند ذائقه‌شان و حس‌شان را برای زندگی از دست می‌دادند. و این‌دقیقا نقطه مقابل شرایطی است که چکی‌هایی مثل کلیما در آن‌برهه داشته‌اند.

* ۱۸- ادارک جدید ممنوع‌القلم‌ها؛ توجه به مخاطبان داخلی

بازدید نویسندگان آمریکایی از پراگ و گفتگوهایشان با کلیما، به درک و مکاشفه بزرگی در او و همفکرانش منجر شد؛ این‌که به‌جز خوانندگان خارجی، باید خود چکی‌ها هم از آثارشان باخبر شوند. به‌همین‌دلیل شروع به تولید سامیزدات و نسخه‌های ماشین‌تحریری داستان‌های خود کردند. برای پیش‌گیری از مجازات حکومتی هم روی هر نسخه این‌جمله را درج می‌کردند که «نسخه‌برداری بعدی از این‌دست‌نوشته اکیدا ممنوع است.» نویسندگان این‌نسخه‌ها دستمزدی هم دریافت نمی‌کردند و از آن‌برهه به بعد، سری آثارشان را «قفل» نامگذاری کردند که تولیدشان تا پایان حیات کمونیسم ادامه داشت.

جالب است که کلیما هم مانند دیگر نویسنده و متفکر یهودی، هانا آرنت، به‌مرور درباره انگیزه مجازات آیشمن و افراد مشابه، دچار تردید شد. او درباره این‌تردید در صفحه ۳۲۵ کتاب «قرن دیوانه من» نوشته استآن‌زمان بیش از ۱۰۰ نویسنده ممنوع‌القلم چکی وجود داشت که به تعبیر کلیما برخی از آن‌ها با ساده‌لوحی فکر می‌کردند در صورت سکوت و عدم واکنش به حاکمان کمونیست، در حق‌شان ترحم شده، و دوباره اجازه چاپ آثارشان را پیدا می‌کنند. کلیما می‌گوید هم‌زمان با ممنوع‌القلمی این‌تعداد از نویسندگان چک، تنها چندنویسنده ممنوع‌القلم اسلواک وجود داشت. در همان‌دوره، ییرگن (کارگزار آلمانی) دوباره به کلیما توصیه می‌کرد به‌جای نوشتن داستان کوتاه، رمان بنویسد؛ چون رمان‌ها فروش بهتری داشتند. و نکته جالب درباره این‌مقطع از زندگی کلیما این است که وقتی می‌خواسته درباره جنایات و سختی‌های زندگی‌اش داستان بنویسد، یاد جنگ جهانی دوم، محاکمه جنایت‌کاران و به‌ویژه محاکمه آدولف آیشمن می‌افتد. کلیما در روزهای محاکمه و سپس اعدام آیشمن، او را سزاوار این‌سرنوشت می‌دیده و به‌عنوان فردی به او نگاه کرده که مکافات عملش را پس داده است. اما جالب است که کلیما هم مانند دیگر نویسنده و متفکر یهودی، هانا آرنت، به‌مرور درباره انگیزه مجازات آیشمن و افراد مشابه، دچار تردید شد. او درباره این‌تردید در صفحه ۳۲۵ کتاب «قرن دیوانه من» نوشته است.

درآن‌زمان، موسسه بلانْوالت در شهر مونیخ که کتاب‌های کودک منتشر می‌کرد، علاقه‌ خود را به چاپ مجموعه‌ای از داستان‌های پریان چک به‌قلم نویسندگان ممنوع‌القلم اعلام کرد که در نتیجه آن، طی پنج‌ماه، ۱۳ داستان از نویسندگان مختلف گردآوری شد و کلیما چندمرتبه آن‌ها را با پست سفارسی برای ناشر آلمانی ارسال کرد. پیگیریِ علت نرسیدن بسته‌ها باعث شد آلمانی‌ها به کلیما بگویند با ارسال دست‌نوشته‌ها از طریق اداره پست، ساده‌لوحانه عمل کرده است. در نتیجه او برای رساندن داستان‌ها به آلمان، از یکی از دوستانش در سفارت فرانسه کمک گرفت. در این‌مجموعه، داستانی از واسلاو هاول هم بود که کلیما به‌خاطر آن سعی کرده هاول را قانع کند. این‌داستان با عنوان «پیژْ دوهووِه»، تنها قصه‌ای است که هاول برای کودکان نوشته است.

* ۱۹- تفتیش دوم خانه و بروز بیماری

ایوان کلیما در این‌مقطع، به‌دلیل اخراجش از تمام سازمان‌ها و عدم استخدامش در هیچ‌نهادی، یکنواختی زندگی را با تمام وجود چشید و به گفته خود، نیاز به حرکت‌دادن قابلیت‌هایش داشته است. نوشتن هم تنها فضایی بود که می‌توانست در آن‌، آزادانه تکاپو داشته باشد. البته او در این‌برهه روزهایی هم داشته که از نوشتن دست می‌کشیده است. دومین تفتیش خانه و زندگی‌اش هم در همین‌روزها رخ داد که کلیما در خلال آن، به‌شدت از کشف رمانش و مصادره آن نگران بود. او در خاطره دومین تفتیش منزلش به این‌مساله اشاره کرده که مانند تفتیش خانگیِ پیش از دستگیری پدرش، این‌بار هم ماموران نمی‌دانستند دنبال چه هستند و هرکتابی را که به‌نظرشان سامیزدات می‌رسیده یا عنوان سوءظن‌برانگیز داشت، جمع کرده و روی کاناپه می‌ریختند. توصیف تند و تیز کلیما از این‌تفتیش خانگی، به این‌ترتیب است: «یک تفتیش خانگی، خصوصا اگر کسی بداند که هیچ‌سلاح، دارو یا دیگر اقلام ممنوعه پنهان نکرده است (هرچند مهم‌ترین شی ممنوعه در یک جامعه تمامیت خواه هرگونه اعلامیه، چه به صورت نوشته، یا گفته، یا آواز یا نقاشی است) بیشتر از آنکه وحشت بیافریند بیزای به جا می‌گذارد _ گویی یک حشره شورشی در میان همه چیز خزیده و پشت سرش نوعی خلط چسبنده یا تار عنکبوت به جا گذاشته باشد.» (صفحه ۳۲۸ به ۳۲۹)

کتابخانه کلیما در زمان انجام آن‌تفتیش، پنج‌هزار جلد کتاب را شامل می‌شده است. او رئیس گروه تفتیش را در خاطراتش با لفظ «رئیس اراذل» به یاد می‌آوَرَد و جمله ماموران را هم با لحنی تهدیدکننده گفتند «بعدا همدیگر را خواهیم دید.» در خاطراتش روایت می‌کند. روز پس از تفتیش، حملات عصبی و دلپیچه‌های ناشی از آن، کار کلیما را به بیمارستان می‌کشاند. این‌حملات به‌خاطر واردآمدن فشار عصبی ناشی از تفتیش و انقباض‌هایی بود که کلیما پیش‌تر در عمل کیسه صفرای خود داشت. به این‌ترتیب او سه‌هفته را در بیمارستان گذراند و می‌توانست با گرفتن تائیدِ ازکارافتادگی جسمی، درآمدی قانونی از دولت داشته باشد و دیگر انگل جامعه محسوب نشود. کلیما پس از بروز بیماری عصبی، متوجه شد مفتشان، هدفی جز ترساندن یا مطمئن‌شدن از این‌که او ارتباطی با الکساندر دوبچک (سیاستمدار اصلاح‌طلب ضد اشغال چکسلواکی) ندارد، نداشته‌اند.کلیما در خاطرات آن‌روزهایش،‌ با بهومیل هرابال به‌خاطر همکاری با سانسورچی‌های کمونیست همدردی کرده و با چاشنی‌کردن ترحم در قلم خود، نوشته هرابال به‌خاطر این‌که یک‌بار دیگر نویسنده مورد تائیدشان شود، به دستوراتشان گردن نهاد. کلیما در این‌باره، مخاطب خاطراتش را به دادگاه گالیله ارجاع داده و می‌گوید تاریخ نمونه‌های زیادی از چنین‌افرادی دارد که مقابل هیئت تفتیش عقاید، از عقاید و باورهایشان گذشتند و بعد در خلوت گفتند «با این‌همه زمین حرکت می‌کند.» این‌نکته را هم برای دفاع از هرابال اضافه کرده که به‌جای نسخه بعدالتحریر و سانسورشده، «گاهی نسخه‌های سانسور نشده آثارش را برای سامیزدات می‌فرستاد.» (صفحه ۳۳۷)

* ۲۰- تولد رمان «قاضی در دادگاه»

کلیما پس از بیماری و پایان دوران بستری‌اش، وقت بیشتری را برای نوشتن رمان خود اختصاص داد و باز هم با همان‌حیرت همیشگی خود، به این‌مساله اشاره کرده که رمان شوخی‌شوخی هزارصفحه شد. نگرانی از پیداشدن متن رمان توسط مفتشان کمونیست باعث شد کلیما آن را نزد پدر همسرش ببرد و او هم آن را با خوشحالی ناشی از همکاری، بین مجله‌های قدیمی‌اش پنهان کند. در این‌برهه و روزهای نوشتن رمان، به‌جز کشف نوشته‌ها، نگرانی دیگری هم وجود داشت و آن مساله باطل‌شدن بیمه نویسندگی کلیما بود که براساس قوانین سوسیالیستی، به خاطر این‌مساله انگل جامعه محسوب می‌شد. مساله ذهنی و روحی کلیما در این‌برهه، فقط پول و احتیاجات مالی نبود. بلکه او نیاز داشت بدون نوعی انتقاد از خود (تحقیر و خودزنی)، مطلب و نوشته‌ای قانونی چاپ کند. اما او در ادامه دوباره دچار همان‌حیرتی می‌شود که از نجاتش از ترزین‌اشتات داشت. چون مزایای ناتوانی‌اش تائید و بنا شد ماهانه مقرری ۶۳۰ کرون دریافت کند که البته به قول خودش، نمی‌توانسته با این‌مقرری، بیش از پنج‌روز زندگی کند. اما به‌هرحال این‌مقرری، یک‌درآمد قانونی بود و از او در مقابل برچسب انگل‌بودن محافظت می‌کرد. با فاصله کمی از این‌اتفاق، نوشتن رمان هم به پایان رسید.

رمان «قاضی در دادگاه»

کلیما در پاسخ به پرسش‌های بازجو می‌گوید مسئول تلقی تک‌تک خوانندگانش نیست و رمان‌ها برای حمله به چیزی نوشته نمی‌شوند. او این‌توضیح را اضافه می‌کند که رمان یک تبلیغ، ایدئولوژی یا شورش نیست بلکه یک کار هنری است که می‌تواند خوب یا بد باشد. مرد بازجو هم در مقابل گفت آن‌ها برای بررسی کیفیت کار کلیما در آن‌مکان جمع نشده‌اند و اگر او کتابش را که «آنجاست سه‌چوبه‌دار» نامیده، چه در خارج و چه داخل کشور تبلیغ کند، باید منتظر عواقبش باشدپس از به پایان‌رسیدن رمان، کلیما اسم کتاب را «آنجاست سه‌چوبه‌دار» گذاشت و با توجه به این‌که تا آن‌زمان چنین‌اثری با چنین‌حجمی تولید نکرده بود، به‌خاطر هزارصفحه‌ای شدن رمان، احساس حرفه‌ای‌بودن داشت. نیروهای امنیتی پس از توزیع نسخه‌های ماشین‌نویس رمان بین دوستان کلیما، مشکوک شده و او را برای بازجویی احضار کردند. کلیما هم در پاسخ به پرسش‌های بازجو می‌گوید مسئول تلقی تک‌تک خوانندگانش نیست و رمان‌ها برای حمله به چیزی نوشته نمی‌شوند. او این‌توضیح را اضافه می‌کند که رمان یک تبلیغ، ایدئولوژی یا شورش نیست بلکه یک کار هنری است که می‌تواند خوب یا بد باشد. مرد بازجو هم در مقابل گفت آن‌ها برای بررسی کیفیت کار کلیما در آن‌مکان جمع نشده‌اند و اگر او کتابش را که «آنجاست سه‌چوبه‌دار» نامیده، چه در خارج و چه داخل کشور تبلیغ کند، باید منتظر عواقبش باشد. کلیما می‌گوید این‌اخطار را جدی گرفت و بر آن شد تا متن رمانش را هرچه زودتر به خارج از کشور بفرستد؛ هرتعداد هم که می‌تواند از آن نسخه کپی بردارد.

در نتیجه این‌رمان توسط یک‌دیپلمات سوئدی که در قاچاق متون نویسندگان ممنوع‌القلم چک، _به تعبیر کلیما سخاوتمندانه _ یاری می‌رسانده، به دست ییرگن در آلمان رسید. چندهفته پس از آن هم، ییرگن درخواستی برای کلیما فرستاد که حداقل یک‌سوم حجم رمان را کاهش دهد تا بیش از اندازه به خود غره نشود. ییرگن همچنین به‌دلیل مناسب‌نبودن عنوان کتاب، نام «قاضی در دادگاه»‌ را برای آن انتخاب کرد. این‌کتاب سال ۱۹۸۶ منتشر شد و یکی از جملات قهرمان داستانش این است: «هیچ‌کس نمی‌تواند به کسی عظمت اخلاقی ببخشد، اگر آن عظمت از درون روح زاده نشود.» (صفحه ۳۴۱)

* ۲۱- کلیمای محافظه‌کار و منشور ۷۷

دسامبر سال ۱۹۷۶ که کلیما درگیر و نگران معرفی دخترش به کالج هنر بود، زمزمه‌های شکل‌گیری منشور ۷۷ (جنبش حقوق بشر چکسلواکی) و اعتراضات عدم رعایت حقوق بشر در چکسلواکی مطرح شد. در این‌منشور که سه‌سخنگو یا ستون اصلی‌اش یان پاتوچکا، واسلاو هاول و ییژی هایِک بودند، به عدم آزادی‌های دینی و اعتقادی هم اعتراض شده بود. چکسلواکی پیش‌تر قرارداد هلسینکی (خلع‌سلاح و امنیت و همکاری اروپا) را امضا کرده بود و یکی از اهداف منشور ۷۷، گوشزدکردن پایبندی واقعی به این‌قرارداد بود. پس از انتشار و علنی‌شدن منشور در سال ۱۹۷۷ شبکه‌های غربی مانند صدای آمریکا و اروپای آزاد در دشمنی با شوروی و کمونیسم، به‌طور مکرر متن آن را منتشر می‌کردند.

خاطرات کلیما از دوران منشور ۷۷، دربردارنده مواضع و دوران ملاحظه‌کاری اوست. بنابراین دربردارنده بخشی از اعترافات اوست. چون یکی از نکات مهم تاریخی در زندگی کلیما، این است که برای امضای منشور ۷۷ تردید و ملاحظه‌کاری داشت و این‌تردید هم باعث بروز اتفاقاتی برایش شد. او درباره این‌تردید نوشته است: «یقینا داشتم دست‌دست می‌کردم زیرا هنوز امیدوارم بودم شاید نانگا در مدرسه هنر پذیرفته شود و به‌خلاف دوستم که به عنوان پیک آمده بود مطمئن بودم امضای من با دقت مورد توجه قرار می‌گیرد و آنها سپس تنبیه مناسب را برایم در نظر می‌گیرند.» (صفحه ۳۵۲)

منشور ۷۷، دربرگیرنده ۲۴۲ امضا بود که بعدها به هزار امضا هم رسید و امضای هلنا همسر کلیما هم یکی از آن‌ها بود. اما در قدم اول، پیش از آن‌که سه‌پیک بتوانند نسخه‌های نهایی منشور را به مجمع ملی، دولت و آژانس مطبوعاتی چکسلواکی برسانند، پلیس نسخه‌ها را مصادره کرد. ساعاتی بعد هم نیروهای امنیتی با سرعت واکنش‌های خشونت‌آمیز نشان داده و خانه همه امضاکنندگان منشور را تفتیش کردند. برخی از امضاکنندگان نیز به‌سرعت مشاغل خود را از دست دادند. حکومت کمونیستی چکسلواکی همچنین در مطلبی _ که به تعبیر کلیما از خود منشور طولانی‌تر بود و توسط فاضلاب‌های روزنامه‌نگاری نوشته شده بود _ به منشور ۷۷ واکنش نشان داد. در این‌مطلب واسلاو هاول، مردی از یک خانواده میلیونر و مرفه، ضدسوسیالیست و عنود؛ و  پاول کوهوت (از امضاکنندگان) هم نوکر وفادار امپریالیسم و عامل کاملا شناخته‌شده آن‌ معرفی شدند.

«یقینا داشتم دست‌دست می‌کردم زیرا هنوز امیدوارم بودم شاید نانگا در مدرسه هنر پذیرفته شود و به‌خلاف دوستم که به عنوان پیک آمده بود مطمئن بودم امضای من با دقت مورد توجه قرار می‌گیرد و آنها سپس تنبیه مناسب را برایم در نظر می‌گیرند.» کلیما که منشور ۷۷ را امضا نکرده بود، درباره دورانی که بحث منشور ۷۷ در چکسلواکی داغ بود، خاطرات جالبی دارد. یکی از خاطرات از این قرار است که چندروز پس از دستگیری‌ها و انتشار آن مطلب واکنشی دولت در مطبوعات، یکی از زغال‌فروشانی که مشغول تخلیه زغال برای آپارتمان او بودند، به آرامی از کلیما می‌پرسد یک‌نسخه از «آن‌منشور» را دارد یا نه؟ و وقتی کلیما نسخه‌ای از منشور را برای زغال‌فروش می‌آورد، با علاقه‌ای صمیمانه و تمرکز آن را مطالعه می‌کند. یکی دیگر از حیرت‌های زندگی کلیما هم مربوط به همین‌برهه است. او می‌گوید از این‌که غیبتش در جمع امضاکنندگان منشور ۷۷ چه‌قدر سریع مورد توجه نیروهای امنیتی قرار گرفت متعجب شد چون معلم دخترش نانگا با او تماس گرفت و اعلام کرد مسئولان مدرسه تصمیم گرفته‌اند نانگا را برای کالج مدرسه هنر توصیه کنند. کلیما ضمن بیان این‌واقعیت که امضانکردنش موجب تعجب برخی از دوستانش شد، این‌توضیح را هم اضافه کرده که همه دوستانش می‌دانستند او مایل به امضای متنی که خودش ننوشته یا در تهیه‌اش مشارکت نداشته، نیست.

روایت و تحلیل تاریخی مهم کلیما از این‌مقطع از زندگی‌اش یعنی سال‌ ۱۹۷۷، مساله منشور ۷۷ و اقداماتی که دولت کمونیستی چکسلواکی در پاسخ انجام داد، در صفحه ۳۵۵ کتاب «قرن دیوانه من» این‌گونه آمده است:

«هر وقت کسی مشروعیت یک قدرت تمامیت‌خواه و اشغالگر را زیر سوال می‌برد آن‌قدرت از عامه می‌خواهد به‌صورت نمایان (یعنی با صدای بلند)‌ از او حمایت کنند تا بیشترین تعداد از افراد خود را تحقیر و در لجن‌زار همدستان آن‌ها فرو برند.

پس از ترور حاکم تحت‌الحمایه رایش و عامل قتل عامْ راینهارد هایدریش، دولت تحت‌الحمایه، گروهی بیش از هزار نفر را به میدان ونسسلاوس فراخواند تا با هیتلر اعلام همبستگی کنند. آن‌ها نوازندگانی را از تئاتر ملی آوردند و مجبورشان کردند دست راستشان را به حالت سلام نازی بالا بیاورند و سرود ملی بخوانند. (در دفاع از آنان باید گفت هرگونه امتناع از شرکت در این نمایش پوچ موجب اعدام می‌شد.)

سی‌وپنج سال بعد، در خلال اشغال شوروی دولت منصوب بیگانگان برجسته‌ترین هنرمندان، عمدتا هنرپیشگان،‌ را به تئاتر ملی احضار کرد. این‌افراد قرار بود در ساختمان مزبور، که از ابتدای تاسیسش نماد غرور ملی به شمار می‌رفت، اعتراض‌نامه‌ای علیه منشور ۷۷ امضا کنند.»

همان‌طور که شاهدیم و در ادامه همین‌مطلب باز هم خواهیم دید، کلیما حکومت نازی‌ها را با حکومت کمونیست‌ها متفاوت نمی‌بیند. چون هردو از نظر او تمامیت‌خواه هستند. به‌هرحال اعضای منشور ۷۷ معتقد بودند دولت کمونیستی چکسلواکی برای مومنان به ادیان مختلف‌، ایجاد مزاحمت می‌کند. کلیما هم در خاطرات خود از اعتراضات آن‌دوره هموطنانش، از کشیشی یاد کرده که اجازه موعظه و سخنرانی نداشت.

یان پاتوچکا

اوایل ژانویه سال ۱۹۷۷، واسلاو هاول به‌عنوان یکی از اعضای اصلی و سخنگویان منشور بازداشت شد. ۱۳ مارس همان‌سال هم یان پاتوچکا دیگر راس مثلث منشور، حین بازجوییِ یک‌روزه سکته کرد و درگذشت. اما علی‌رغم فعالیت‌های حکومت کمونیستی _ به تعبیر کلیما، کارزار بداندیشانه علیه منشور ۷۷ _ هزاران نفر در تشییع جنازه پاتوچکا _باز هم به تعبیر کلیما «اولین شهید منشور»_ شرکت کردند. چهره‌هایی چون کلیما هم در این‌تشییع جنازه حضور داشتند که بازجویان خود را در جمعیت تشخیص دادند. این‌بازجوها مشغول شناسایی افراد سوگوار بودند. ترفند نیروهای امنیتی هم برای تحت‌الشعاع‌قراردادن مراسم و کاستن تاثیرگذاری‌اش، این بود که در پیست نزدیک بِژِمنوف (محل برگزاری)، برنامه تاخت و تاز موتورسیکلت‌ها را با شلوغی زیاد ترتیب دادند و هلی‌کوپترهایی را هم بالای سر جمعیت پرواز دادند. کلیما در خاطراتش می‌نویسد: «این بی‌احترامی‌های لجوجانه بیشتر از هر سند انتقادی ماهیت رقت‌انگیز حاکمان کشور را برملا می‌ساخت.» (صفحه ۳۶۲) در همین شرایط بود که نیروهای امنیتی کسی جز هرابال را به توبه وانداشته بودند که به قول کلیما به خاطر غیرسیاسی بودنش، خودانتقادی‌اش تاثیر مناسب و دلخواهی که کمونیست‌ها می‌خواستند نداشت.

* ۲۲- تبعات منفی امضانکردن منشور ۷۷ برای کلیما

امضانکردن منشور ۷۷ برای کلیما تبعات منفی داشت اما این‌تبعات، خلاف تصور و انتظار معمول از جانب دوستان و همفکرانش تحمیل نشدند بلکه از طرف حکومت چکسلواکی بر سر او نازل شدند. مهم‌ترین اتفاق هم در این‌زمینه اذیت و آزار کلیما توسط مطبوعات حکومتی بود. در روزهای ابتدایی فوریه ۱۹۷۷، روزنامه روده پِراوُ مقاله‌ای چاپ کرد و نوشت کلیما منشور ۷۷ را امضا کرده است. کلیما می‌گوید این‌مقاله به من فرصتی برای اعتراض به خبرهای دروغ می‌داد ولی به خودم اجازه گول خوردن ندادم و از واکنش به آن پرهیز کردم. او در همان‌روزها، برای شرکت در افتتاحیه فیلمی در سوئد که با اقتباس رمان «یک رابطه تابستانی»‌اش ساخته شده بود، دعوت شد و درخواست گذرنامه داد. مشقت‌های گرفتن همین‌گذرنامه هم ازجمله تبعات امضانکردن منشور ۷۷ بود. در واقع کمونیست‌ها با رفتارهای بیمارگونه خود، کاری کردند که به نظر می‌رسد اگر کلیما منشور را امضا می‌کرد، این‌همه مصیبت روحی و روانی نمی‌کشید.

بازجو از او پرسید چرا به مقاله روزنامه روده پراو اعتراض نکرده که کلیما در پاسخ، چنین‌کاری را بی‌معنی و بیهوده قلمداد کرد. وقتی هم بازجو توضیح بیشتری از او خواست، گفت علت اعتراض‌نکردن و بیهوده دانستنش، این بود که می‌داند روده پراو، حقیقت را می‌نویسد حتی اگر غلط باشدوقتی درخواست گذرنامه به‌دلیل جعلی امضای منشور ۷۷ رد شد، کلیما نامه‌ای اعتراضی به وزیر کشور نوشت و حدود دوهفته بعد، برای بازجویی احضار شد. در این‌بازجویی، بازجو از او پرسید چرا به مقاله روزنامه روده پراو اعتراض نکرده که کلیما در پاسخ، چنین‌کاری را بی‌معنی و بیهوده قلمداد کرد. وقتی هم بازجو توضیح بیشتری از او خواست، گفت علت اعتراض‌نکردن و بیهوده دانستنش، این بود که می‌داند روده پراو، حقیقت را می‌نویسد حتی اگر غلط باشد. چنین‌پاسخ گزنده‌ای باعث می‌شود بازجو به‌سرعت مسیر بحث را تغییر بدهد. اما کلیما در همین‌بازجویی، از ترس این‌که اجازه خروج از کشور صادر و پس از آن اجازه ورودش صادر نشود، از گرفتن پاسپورت منصرف می‌شود و اعلام می‌کند تا وقتی همه دوستانش پاسپورت خود را بگیرند، صبر می‌کند. جمله بازجو هم در پاسخ به این‌ادعای کلیما جالب است: «عالی، منتهی پیش رادیوهای خارجی نرو و شکایت نکن که ما داریم حقوقت را نقض می‌کنیم.» (صفحه ۳۵۹)

پس از این‌اتفاقات، علاوه بر نگرفتن گذرنامه، تلفن منزل کلیما هم قطع و معاینه فنی خودرویش ضبط می‌شود. او دوباره‌ به‌دلیل امضانکردن منشور ۷۷ احضار شد و مورد بازجویی قرار گرفت. کلیما فردی را که برای این‌نوبت بازجویی مقابلش قرار گرفت، سرهنگ می‌نامد و صحنه‌ها و جملاتی حین روایت این‌بازجویی در کتاب «قرن دیوانه من» دارد که مخاطب را یاد ماجراهای چاپ کتاب «دکتر ژیواگو»ی پاسترناک در کتاب «ادبیات علیه استبداد» می‌اندازد؛ جملاتی مثل: «ولی شما باید یک نسخه از کتابی که برای آقای ییرگن به سوئیس فرستادید داشته باشید.» و کلیما که می‌گوید نمی‌خواسته به دردسر بیافتد پس دست‌نوشته‌ای هم برنداشته، با این‌پاسخ سرهنگ روبرو می‌شود: «تو باید یک دست‌نوشته‌ای جایی افتاده داشته باشی.»

البته می‌دانیم که چنین‌رفتارهایی فقط ویژه کمونیست‌ها نبوده و نیست و دولت لیبرال دموکرات انگلستان هم چندسال بعد (۱۹۹۲) در رفتاری مشابه، به‌خاطر بمبگذاری ارتش موقت آزادی‌خواه ایرلند در منچستر، عده‌ای بی‌گناه را با بازجویی و اجبار، متهم و سپس گناهکار معرفی کرد که بعدها بی‌گناهی‌شان ثابت شد. اما تا زمان اعلام بی‌گناهی، سال‌های زیادی از عمرشان در زندان تلف شد. به‌هرحال کلیما جلسه بازجویی‌اش با سرهنگ را یک‌«سیاه‌بازی» خوانده و می‌گوید کسی که احتمالا دستور قطع تلفنش را در مرحله اول داده بود، حالا داشت تظاهر می‌کرد آشنایانی در اداره مخابرات و تلفخانه دارد و می‌تواند کمکش کند. پس از این‌بازجویی هم تبعات امضا نکردن منشور ۷۷، با آزار و اذیت‌هایی که سرهنگ و دوستانش ایجاد کردند، ادامه پیدا کرد؛ این‌تبعات هم خود را مزاحمت‌هایی به بهانه بررسی معاینه ماشین، صدور کارت هویت یا بهانه‌های دیگر، نشان دادند. در واقع سرهنگ توقع داشت کلیما برای حل و فصل این‌مزاحمت‌ها با او تماس بگیرد و به اصطلاح به او رو بیاندازد اما کلیما در نهایت دست به چنین کاری نزد و در یکی از رفت‌وآمدهایش به دفتر سرهنگ، دست‌نوشته رمان «یک رابطه تابستانی» را تحویلش داد تا نشان بدهد چیز محرمانه‌ای در آن نیست که باعث شود انتشارش در چکسلواکی ممنوع باشد. سرهنگ هم قول داد پس از مطالعه رمان، آن را به کلیما برگرداند اما این‌کار را نکرد و دیگر هم تماس با او تماس نگرفت. علت این‌کار از نظر کلیما این است که سرهنگ فهمیده بود او فرد مناسبی برای همکاری نیست.

در نتیجه اتهام بی‌اساس مصرف الکل و رانندگی در حالت مستی، گواهینامه و خودروی کلیما ضبط می‌شود و ناچار می‌شود تا دو هفته در پی گواهینامه خود بدود. کنایه‌ای هم که در خاطراتش درباره این‌ماجرا به حکومت چکسلواکی می‌زند، این است که در آن‌دوران «حتی» در اتحاد شوروی دولت با کسانی که از رژیم انتقاد می‌کردند نرم‌تر رفتار می‌کرد و حاکمان مسکو به دولت دست‌نشانده خود در پراگ توصیه می‌کردند با منتقدانش همین‌طور رفتار کنداتفاق بعدی برای کلیما این است که تصمیم گرفت سراغ تجدید بیمه نویسندگی خود برود و موفق هم شد این‌کار را با رجوع به ادارات و دیوان‌سالاری کمونیستی انجام دهد. خاطره رفتن به مهمانی و مجلس رقص در شب زمستانی و مزاحمت مامور پلیس به بهانه مصرف الکل هم مربوط به همین‌مقطع است که شرح مفصلش در داستانی از کتاب «کارِ گل» روایت شده است. محل مهمانی شبانه مورد نظر در دِیْویتسه شهر پراگ بوده و کلیما درباره رفتن به آن‌مجلس با کنایه‌زدن به ماموران تعقیب‌کننده، نوشته است: «ما با اسکورتی شایسته یک وزیر از کشورهای آفریقایی دوست، به سمت دیویسته می‌راندیم.»‌ در نتیجه اتهام بی‌اساس مصرف الکل و رانندگی در حالت مستی، گواهینامه و خودروی کلیما ضبط می‌شود و ناچار می‌شود تا دو هفته در پی گواهینامه خود بدود. کنایه‌ای هم که در خاطراتش درباره این‌ماجرا به حکومت چکسلواکی می‌زند، این است که در آن‌دوران «حتی» در اتحاد شوروی دولت با کسانی که از رژیم انتقاد می‌کردند نرم‌تر رفتار می‌کرد و حاکمان مسکو به دولت دست‌نشانده خود در پراگ توصیه می‌کردند با منتقدانش همین‌طور رفتار کند. او درباره خاطره تست الکل برای رانندگی، ماجرای جالبی را روایت کرده است. این‌که با استقامت و پیگیری، فرد مسئول را به عقب‌نشینی وا داشته و از این‌مساله، احساس پیروزی می‌کند؛ به این‌ترتیب که مسئول مورد اشاره به کلیما می‌گوید: «شما آزمایش الکل دادی و هیچ الکلی در خونتان نبود. ولی متاسفانه گواهینامه در چنان وضعیتی بوده که باید ضبط می‌شد.» کلیما در ادامه نوشته است: «با آن‌که تصدیق من تقریبا نو بود،‌ عقب‌نشینی آن‌ها از اتهام رانندگی در حال مستی، به نظر من یک پیروزی کوچک رسید.» (صفحه ۳۷۳)

یکی از رویکردهای دولت چکسلواکی در سال‌های دهه ۱۹۷۰ تشویق مخالفان به کوچیدن و مهاجرت از کشور بوده است. کلیما هم در خاطراتش به این‌مساله اشاره کرده که مسئولان به افرادی چون او می‌گفتند درخواست خروج بدهند تا با آن موافقت شود. تابستان سال ۱۹۷۹ یعنی دو سال پس از شروع جنبش منشور ۷۷،‌ دو فرستاده مهربان و خوش‌برخورد به زندان رفتند و در دیدار با واسلاو هاول به او گفتند می‌تواند درخواست خروج داده و به نیویورک برود و تمام کاری هم که باید می‌کرد، ارائه درخواست و یک تقاضانامه بود. اما هاول که پس از ماجرای منشور ۷۷ چندمرتبه دستگیر و زندانی شد، از پذیرش چنین‌مساله‌ای سر باز زد و سه‌سال دیگر در زندان ماند. یکی از جملات قابل تامل کلیما درباره تشویق دگراندیشان به مهاجرت و خروج از کشور، فرازی از «قرن دیوانه من» است که در آن می‌نویسد «رژیم می‌کوشید دیگران را مجبور به مهاجرت کند.» استفاده از لفظ «دیگران» ناظر به همان خودی و دیگری دیدن مردم توسط نظام کمونیستی است.

یکی از مخالفان سرسخت رژیم کمونیستی، پاول کوهوت بود که _ به تعبیر کلیما در کمال حیرت همه_ برای کارگردانی یکی از نمایشنامه‌هایش در خارج از کشور به او اجازه خروج داده شد. نمونه دیگر این‌برخورد کمونیست‌ها، مربوط به ولاستیمیل چیزنیاک،‌ موسیقیدان و هنرمند موسیقی راک است که در بازجویی، بدنش را با سیگار سوزاندند و او در نهایت، به‌خاطر ترس و وحشت از ماندن، درخواست مهاجرت داد. دیگر نویسنده چک که با همین‌روش تن به مهاجرت داد، کارول سیدون است که از دوستان کلیما محسوب می‌شد و مدتی را به ناچار به سیگارفروشی گذراند. نیروهای امنیتی برای مفتضح‌کردن _ و به‌قول کلیما لجن‌مال کردن _ این‌نویسنده، مقاله‌ای با چندعکس خصوصی‌اش که نیروهای امنیتی ضبط کرده بودند، در مجله‌ای مصور به چاپ رساندند. سیدون هم در مقام تقابل، اقدام جالبی کرد؛ به این‌ترتیب که مقاله و تصاویر بی‌شرمانه را از تمام نسخه‌های موجود برید و دور انداخت. در نهایت هم مورد بازجویی قرار گرفت و چون مقاومت کرد و بهانه‌ای برای محاکمه‌اش پیدا نشد، ترتیب اخراجش از محل کار داده شد. سپس به‌علت بی‌کاری درازمدت و پیدانکردن شغل، ناچار به مهاجرت شد. کلیما هم در چنین زمان‌هایی شروع به کار به عنوان پستچی کرده بود که داستان‌هایی از آن را در کتاب «کار گل» روایت کرده و در کتاب «قرن دیوانه من» هم می‌گوید هرگز در طول فعالیتش به‌عنوان پستچی، گیر ماموران امنیتی نیافتاد.

یکی از برهه‌های زندانی‌شدن واسلاو هاول

کلیما در برهه‌ای که به‌عنوان پستچی مشغول به کار بود، به‌علت این‌که نمایشنامه‌هایش خارج از کشور روی صحنه می‌رفتند، به جلساتی با دیپلمات‌های مختلف دعوت می شد که گاهی از آن‌ها تقاضا می‌کرد دست‌نوشته‌ای از خودش یا همکارانش را از چکسلواکی خارج کنند. او در این‌زمینه از کسی نام نبرده اما می‌گوید دیپلمات‌های سوئدی، آمریکایی، فرانسوی و کانادایی کمک کرده‌اند. وابسته فرهنگی انگلستان در چکسلواکی هم، بسته‌هایی را برای ممنوع‌القلم‌ها به داخل می‌آورده اما محموله‌ای را از چکسلواکی خارج نمی‌کرده است. همچنین در سال‌های ابتدایی دهه ۱۹۸۰ مردی به‌نام ولفگانگ شوئر از سفارت آلمان غربی با کلیما آشنا شد و پیشنهاد کرد محموله‌های مکتوبی را برای او وارد یا خارج کند.

* ۲۳- تغییرات تدریجی؛ افتادن در پیله مبارزه و غفلت از زندگی

چنین‌گروه‌هایی که در آن‌زمان فعالیت زیادی داشتند، شورشی نبودند بلکه افرادی بودند که رژیم کمونیستی حاکم را نجس، مخالف آزادی و شایسته تحقیر می‌دیدند. آن‌ها همه‌چیز را مخفی نگه می‌داشتند. در گروهی هم که کلیما با آن‌ها همکاری می‌کرد، ابتدا ۸ نفر محتوای مجله را فراهم می‌کردند اما بعدتر تعدادشان به ۲۰ نفر رسید. کلیما می‌گوید به‌دلیل به‌کار گیری میکروفن و شنود ماموران امنیتی، هرگز در هیچ‌جلسه‌ای گفته نمی‌شد جلسه بعدی کجا برگزار می‌شوداواخر دهه ۱۹۷۰، جامعه چکسلواکی، متنوع‌تر از چیزی بود که در ظاهر و نگاه اول دیده می‌شد. کلیما می‌گوید درست است که بسیاری از جوانان آن‌زمان دنبال راهی برای بیان عدم علاقه خود نسبت به وضعیت حاکم بودند، اما هرکسی هم مقاومت آشکار و صریح را ترجیح نمی‌داد. اوایل دهه ۸۰ هم گروه‌های مخالف بیشتر و متنوع‌تری رشد کردند که خلاف رویه معمول، سیاسی نبودند و تنها در پی استقلال اندیشه و عمل بودند. کلیما در این‌زمان از طرف گروهی از جوانان انجیلی در وینوهِرادی دعوت شد تا مطلبی درباره ادبیات سامیزدات بنویسد. آن‌جوانان پس از یک‌سخنرانی کلیما، مجلدی حجیم به او نشان دادند و گفتند مجله‌ای است که سالی چهار مرتبه منتشر می‌شود و هر سه‌ماه، یکی از اعضای جوانان انجیلی باید مقاله‌ای درباره رشته تخصصی خود نوشته یا ترجمه می‌کرد و چند نسخه از آن را به جلسات گروه می‌آورد. به این‌ترتیب نوشته‌ها و ترجمه‌ها کنار هم قرار گرفته و صحافی می‌شدند. کلیما فکر انتشار چنین‌مجله‌ای را پسندید و پس از آن، همکاری خود را در این‌زمینه با تولیدکنندگان مجله آغاز کرد که در نتیجه، هر فرد شروع به تایپ نسخه‌های مطالب خود کرد. هرکدام از افراد این‌گروه، حلقه‌ای از دوستان داشت که به آن‌ها کتاب امانت می‌داد یا امانت می‌گرفت.

کلیما می‌گوید چنین‌گروه‌هایی که در آن‌زمان فعالیت زیادی داشتند، شورشی نبودند بلکه افرادی بودند که رژیم کمونیستی حاکم را نجس، مخالف آزادی و شایسته تحقیر می‌دیدند. آن‌ها همه‌چیز را مخفی نگه می‌داشتند. در گروهی هم که کلیما با آن‌ها همکاری می‌کرد، ابتدا ۸ نفر محتوای مجله را فراهم می‌کردند اما بعدتر تعدادشان به ۲۰ نفر رسید. کلیما می‌گوید به‌دلیل به‌کار گیری میکروفن و شنود ماموران امنیتی، هرگز در هیچ‌جلسه‌ای گفته نمی‌شد جلسه بعدی کجا برگزار می‌شود. بلکه زمان و مکان جلسه بعدی روی یک‌کاغذ نوشته و دور گردانده می‌شد تا همه از آن اطلاع پیدا کنند. برگزاری چنین‌جلساتی مستلزم به‌کارگیری و رعایت احتیاط زیادی بود و معمولا هم به ندرت در خانه‌ها برگزار می‌شدند. افراد گروه عموما برای برگزاری جلسه به ویلای ییلاقی کسی یا کلبه‌ای در سد برنو می‌رفتند. کلیما نکته مهم درباره این‌جلسات را، احساس پذیرش دوستانه می‌داند؛ این‌که وقتی فردی از زندگی عادی روزانه طرد شده و با ممنوعیت از تصدی هرشغلی، همه درها به رویش بسته‌اند، بین افرادی قرار می‌گرفت که با آن‌ها ارزش یکسان داشت. یکی دیگر از حیرت‌های زندگی کلیما هم، درباره عدم اختلال در این‌جلسات، توسط نیروهای پلیس مخفی است.

درباره گونه‌شناسی افرادی که در این‌گروه‌ها و گردهمایی‌های مخفی ضدکمونیستیِ چکسلواکی شرکت می‌کردند، کلیما نمونه‌های جالبی در خاطرات خود دارد. او به میلان شیمِچْکا به‌عنوان «یک خوشبین مادرزاد» اشاره کرده که معمولا در پایان هر جلسه نتیجه می‌گرفت رژیم اشغالگر کمونیستی روزهای آخر خود را می‌گذراند و پیش از برگزاری جلسه بعدی از بین می‌رود. در مقابل شیمچکا و خوش‌بینی‌اش هم، میلان یوهده قرار داشته که گزارش‌های شکاکانه و بدبینانه می‌خوانده و همه رشته‌های امیدوارکننده دیگران را پنبه می‌کرده است. به‌عنوان مثال یوهده در صحبت‌های خود می‌گفته تعداد زیادی از مردم، سیاست‌های کمونیستی حاکمان چکسلواکی را پذیرفته‌اند. به‌هرحال دغدغه این‌افراد غلبه بر پوچی‌ای بود که شرایط بر آن‌ها تحمیل می‌کرد. البته کلیما در خاطرات خود به این‌مساله اشاره کرده و با اظهار تاسف گفته که برای سال‌های زیادی، حق با یوهده بوده است. یکی از نگاه‌های جالب کلیما در کتاب «قرن دیوانه من» این است که این‌گروه از نویسندگان ممنوع‌القلم را در یک گتو می‌بیند و می‌گوید خود آن‌ها هم خود را در چنین‌حصاری محصور می‌کردند. درباره این‌حصار بد نیست به یکی از لحظات و تلنگرهای جالب زندگی کلیما اشاره کنیم؛  زمانی که با نسخه سامیزدات کتاب «محدودیت‌های رشد» اثر دونلا میدوز روبرو می‌شود که در آن، به اثرات توسعه صنعتی و اتمام منابع طبیعی زمین پرداخته شده است. کلیما با دیدن و خواندن این‌کتاب به این‌جمع‌بندی رسید: «فهمیدم ما چنان در پیله امور روزمره و مبارزاتمان با رژیم بی‌اعتبار افتاده‌ایم که نمی‌توانیم به چیز دیگری بیندیشیم.» (صفحه ۳۸۰)

نانگا، دختر کلیما سال ۱۹۸۱ در سن ۱۸ سالگی نامزد کرد. کلیما دامادش را خلاف دیگر اعضای خانواده خود، یک یهودی راست‌آیین می‌داند که باعث شد برای اولین‌بار در خانواده او یک عروسی یهودی اصیل برگزار شود. یک‌سال پس از ازدواج نانگا، کلیما پدربزرگ شد و دخترش، یک‌دختر به دنیا آورد. کمی بعدتر هم پدر کلیما برای دیدار خواهر خود به کانادا رفت و پس از بازگشتش، کلیما یک‌بار دیگر درخواست گذرنامه کرد که در کمال تعجب، با صدور آن موافقت شد. در این‌گذرنامه اجازه مسافرت به کشورهای دموکراتیک خلق صادر شده بود. اما اتفاق مهم دیگر در این‌برهه یعنی سال ۱۹۸۲، درگذشت پدر کلیما پس از بازگشتش از کانادا است که تاثیر مهمی بر کلیما گذاشت. او در این‌باره نوشته است: «یقینا در کودکی مرگ‌های بیش از اندازه زیادی دیدم، ولی هرگز شاهد مرگ کسی از نزدیکانم نبودم. هرگز لحظه پرش بی‌بازگشت از آخرین نفس به ابدیت را به صورت دست اول تجربه نکرده بودم.» (صفحه ۳۹۳) کلیما در آن‌زمان، همچنین کارت هویت خود را به مرکز کاریابی محله داد و یک‌جلیقه نارنجی و جارو می‌گیرد و به این‌ترتیب، شغل رفتگری را هم آغاز می‌کند. در همین‌زمان، واسلاو هاول به‌دلیل بیماری و وخامت وضعیت جسمی، چندماه زودتر از پایان محکومیتش، از زندان آزاد شد. او پس از آزادی، با رنگِ پریده و بیماری، این‌باور و ذهنیت را داشت که زیر پوسته به‌ظاهر بدون تغییر جامعه، تحولاتی مهم در حال وقوع است و کمونیست‌ها روحیه خود را از دست داده‌اند. کلیما هم درباره آن‌زمان نوشته قدرت پلیسی کمونیست‌ها دیگر مانند سابق، جرات استفاده از خشونت را نداشته است. او و همفکرانش پس از آزادی هاول از زندان، از حجم اطلاعات هاول و به‌روزبودنشان شگفت‌زده شدند. هاول در روایت کلیما، در پاسخ به این‌شگفت‌زدگی درباره اطلاعات جامع خود از وضعیت روز جامعه گفت: «تمامی کاری که باید انجام دهید آن است که روده پِراوُ را به‌صورت کامل بخوانید. او ما را سرزنش کرد و گفت شما این روزنامه را مطالعه نمی‌کنید و هیچ نمی‌دانید که همه‌چیز همانجا میان خط‌ها بیان می‌شود _ آنچه که دارد روی می‌دهد، آنچه که سرکردگان را می‌آزارد و آن نوع از معجزه که هنوز بدان امیدوارند.» (صفحه ۳۹۵)

با توجه به شکسته‌شدن اختناق پلیسی کمونیست‌ها و شرایطِ نسبتا بازی که در حکومت گورباچف وجود داشت، کلیما به دوستان نویسنده خود توصیه کرد نامه‌ای را که می‌خواهد به نخست‌وزیر چکسلواکی بنویسد، امضا کنند. در آن‌نامه خواسته شده بود فهرست ممنوع‌القلم‌ها کنار گذاشته و فرصت آشنایی با نویسندگان دیگرکشورها فراهم شود. ۲۹ نویسنده و روزنامه‌نگار این‌نامه را امضا کردند اما پاسخی از آن، به دست کلیما نرسید و حتی برای بازجویی هم احضار نشدهمزمان با آزادی واسلاو هاول از زندان و ادامه مبارزات نرم در چکسلواکی، گورباچف در شوروی به قدرت رسید. میخائیل گورباچف از سال ۱۹۸۵ تا ۱۹۹۱ و فروپاشی کمونیسم حکومت کرد و همزمان با به‌قدرت‌رسیدنش، کلیما شغل دستیاری نقشه‌کشی را تجربه کرد که درباره تصدی این‌شغل، داستانی در کتاب «کار گل» دارد. با توجه به شکسته‌شدن اختناق پلیسی کمونیست‌ها و شرایطِ نسبتا بازی که در حکومت گورباچف وجود داشت، کلیما به دوستان نویسنده خود توصیه کرد نامه‌ای را که می‌خواهد به نخست‌وزیر چکسلواکی بنویسد، امضا کنند. در آن‌نامه خواسته شده بود فهرست ممنوع‌القلم‌ها کنار گذاشته و فرصت آشنایی با نویسندگان دیگرکشورها فراهم شود. ۲۹ نویسنده و روزنامه‌نگار این‌نامه را امضا کردند اما پاسخی از آن، به دست کلیما نرسید و حتی برای بازجویی هم احضار نشد. با این‌حال، نشانه‌های تغییر به تعبیر او به‌مرور در حال پیداشدن بودند. ازجمله این‌نشانه‌ها می‌توان به تغییر دبیرکل کمیته مرکزی حزب کمونیست چکسلواکی و دبیر اتحادیه رسمی نویسندگان این‌کشور اشاره کرد. کلیما درباره این‌برهه تاریخی که مخالفان حکومت کمونیستی چکسلواکی جسارت و قدرت بیشتری پیدا کرده بودند، نوشته است:‌ «در خلال تظاهرات، واسلاو هاول دوباره دستگیر شد اما چیزی تغییر کرده بود. بسیاری از افراد سرشناس، که پیش‌تر با استبداد پلیس سر می‌کردند تصمیم گرفتند نسبت به این دستگیری اعتراض کنند.» (صفحه ۴۱۰) در حالی که آدام برومبرگ کارگزار ادبی کلیما در سوئد به‌شدت مشغول چاپ آثار نویسندگانی چون او بود، خود کلیما هنوز مجاز به انتشار یک خط از آثارش در وطن خود نبود.

* ۲۴- ورود به عصر جدید؛ فروپاشی کمونیسم و شباهت‌هایش به نازیسم

دوران جدید زندگی کلیما با فروپاشی کمونیسم، شروع شد؛ زمانی که رایانه هم به‌مرور وارد زندگی آدم‌ها می‌شد. کلیما ازجمله نویسندگانی است که هم عصر پیش از رایانه را دیده هم عصر معاصر آن را. در روزهای پایانی حیات کمونیسم، رایانه‌ها به‌مرور عرضه می‌شدند و میخال، پسر کلیما یک‌راهنمای استفاده از نرم‌افزار وُرد را برای پدر خرید که کلیما می‌گوید با آشنایی با این‌نرم‌افزار، ظرف‌ یک‌روز به رایانه و استفاده از ورد اعتیاد پیدا کرد. یکی از ویژگی‌های مهم رایانه و تایپ داستان یا نوشته در آن، این‌ بود که دیگر لازم نبود به‌شیوه قدیمی کاغذ زیادی مصرف شود. کلیما خود در این‌باره نوشته است: «تا آن‌زمان باید هر صفحه را چندین بار می‌نوشتم،‌ صفحات را می‌بریدم و به هم می‌چسباندم، یک نسخه تمیز تایپ می‌کردم و سپس به تصحیح می‌پرداختم.» (صفحه ۴۱۳)

از نظر کلیما در همان‌دورانی که کمونیسم نفس‌های آخر خود را می‌کشید، نویسندگان را می‌شد براساس روابطی که با مقامات داشتند و نه براساس تعهدات هنری‌شان طبقه‌بندی و به سه‌گروه تقسیم کرد: ۱- نویسندگانی که بیش از همه مورد قبول دولت بودند؛ یعنی اعضای اتحادیه نویسندگان رسمی، ۲- نویسندگان منطقه خاکستری که آثارشان اجازه چاپ پیدا می‌کرد اما عضو اتحادیه نبودند و همیشه با متصدیان سانسور مشغول بحث و جدل بودند و ۳- نویسندگان ممنوع‌القلم. کلیما در همان‌شرایط پیشنهاد احیای باشگاه قلم را مطرح کرد و در کمال تعجب و حیرت دوباره‌اش، وزارت فرهنگ هم واکنش منفی‌ای به این‌پیشنهاد نشان نداد. باشگاهِ احیاشده هم، چندعضو جدید ازجمله واسلاو هاول را پذیرفت. در مرحله اول هم بنا بر این شد که موخا رئیس باشگاه و کلیما معاونش باشد اما کمی بعد، به درخواست موخا، کلیما جایگزین او شد. چند روز پس از اولین‌جلسه باشگاه هم کلیما برای بازجویی احضار شد و تنها نکته مهم در این‌بازجویی بیان این‌اخطار بود که هاول به‌جای موخا، به‌عنوان رئیس انتخاب نشود. جالب است که این‌اخطار ۳ ماه پیش از پیروزی انقلاب مخملی چکسلواکی و رئیس‌جمهورشدن هاول، ابلاغ شد. به‌هرحال کلیما درباره باشگاه قلم و جایگاهش در آن‌برهه گفته، این‌نهاد تنها تشکیلات نویسندگان بود و جایگاه نویسندگان هم می‌توانست باعث تغییر در رفتار شهروندان شود.

اما درباره برچیده‌شدن بساط کمونیسم، پیروزشدن انقلاب مخملی در چکسلواکی و رفتن حکومت کمونیستی، کلیما جملات جالبی دارد که بیان‌گر همان‌معنی هستند که کمونیسم و نازیسم در ماهیت و ذات تفاوت چندانی ندارند. یعنی همان‌طور که در قسمت‌های پیشین و ابتدای همین‌قسمت از پرونده اشاره کردیم، نازیسم چاله و کمونیسم چاهی بود که اروپایی‌ها در آن افتادند. کلیما می‌نویسد: «در حالی که به نظرم می‌رسید لحظه‌اش فرا رسیده است،‌ لحظه تغییر،‌ لحظه‌ای که برای سال‌ها آن را تجسم می‌کردیم، تحت تاثیر هیجانی مشابه با آن احساسی قرار گرفتم که پای نرده فروریخته ترزین به من دست داد.» (صفحه ۴۲۱) سیر تحولات سیاسی چکسلواکی در آن‌مقطع به‌تعبیر کلیما مصالحه‌ای عجیب بود و در نتیجه‌اش پارلمان کمونیستی به اتفاق آرا، واسلاو هاول را به‌عنوان رئیس‌جمهور چک انتخاب کرد. ماریان چالفای کمونیست هم توسط هاول به‌عنوان نخست‌وزیر منصوب شد. کلیما در پایان «قرن دیوانه من» به نمایشنامه «تماشاچیانِ» هاول (در ایران با عنوان «شرفیابی» ترجمه و چاپ شده) ارجاع داده که یکی از دیالوگ‌های پرتکرارش «چه تناقضی؟ نه؟» توسط شخصیت استاد آبجوساز بود. به این‌ترتیب کلیما هم با پیروی از این‌شخصیت نمایشی خلق‌شده توسط هاول نوشته است: «اینان راست تناقض‌های زندگی،‌ آیا جز این است؟»

آزادی از اردوگاه ترزین‌اشتات، یک آزادی و آزادی از بند کمونیسم، آزادی دیگری است که کلیما در زندگی تجربه کرده است؛ اولی را در کودکی و دومی را در سنین میان‌سالی. او در صفحه ۴۲۱ «قرن دیوانه من» می‌گوید کمتر تجربه‌ای به قوت آزادی است؛ به‌ویژه زمانی که برای دهه‌ها چنان غیرقابل تحقق تصور شده باشدآزادی از اردوگاه ترزین‌اشتات، یک آزادی و آزادی از بند کمونیسم، آزادی دیگری است که کلیما در زندگی تجربه کرده است؛ اولی را در کودکی و دومی را در سنین میان‌سالی. او در صفحه ۴۲۱ «قرن دیوانه من» می‌گوید کمتر تجربه‌ای به قوت آزادی است؛ به‌ویژه زمانی که برای دهه‌ها چنان غیرقابل تحقق تصور شده باشد. یکی از مصادیق ریاکاری و چرخش رفتاری آن‌دوره را کلیما در کردار نویسندگان محافظه‌کار چکسلواکی در قبال افرادی مثل خودش دیده است. کلیما می‌گوید این‌نویسندگان که تا پیش از رفتن کمونیسم، محافظه‌کارانه می‌نوشتند، پیش‌تر طوری رفتار می‌کردند گویی اصلا او را نمی‌شناسند اما می‌شد ناباوری را در چهره‌های آن‌ها تجسم کرد؛ ناباوری از این‌که چگونه ممکن است همه‌چیز ناگهان مجاز شود؟ چون چنین‌اتفاقی خلاف تجربیات محافظه‌کارها و حتی خلاف عقل سلیم بوده است!

کلیما در انتهانامه‌ای که برای «قرن دیوانه من» نوشته، می‌گوید بخش اعظم زندگی خود را بدون آزادی سر کرده و این‌فقدان آزادی، اشکال و شدت‌های مختلف داشته است. او در این‌کتاب، بابت چندین‌سال عضویت در حزب کمونیست ابزار شرمندگی کرده و حزب مذکور را مسئول این‌فقدان آزادی می‌داند. کلیما می‌گوید زمانی که این‌واقعیت را _به تعبیر خودش خوشبختانه بسیار زود_ درک کرد، هرکاری توانست انجام داد تا آن‌آزادی‌ مفقود را احیا کند. نتیجه‌گیری پایانی‌اش هم این است که ۲ نوع آزادی وجود دارد: درونی و بیرونی. جمله فلسفی‌اش هم درباره این‌نتیجه‌گیری به این‌ترتیب است: «حتی در شرایط آزادی کسی می‌تواند غیرآزادانه عمل کند و کسی می‌تواند در یک وضعیت غیرآزاد رفتاری آزاد داشته باشد.» (صفحه ۴۲۵) او در جملات پایانی کتابش، دوباره به صحبت‌کردن از کاری که بیش از همه دوستش داشته، یعنی «نوشتن» می‌پردازد و می‌گوید در دوره‌ کوتاهی از عمرش فکر می‌کرده هرکس می‌خواهد عمرش هدر نرود، باید برای نجات جهان تلاش کند اما در جهان پساکمونیسم، کلیما احساس می‌کند چنین‌وظیفه‌ای دیگر از حد سن و سال او گذشته است. در نتیجه می‌خواهد کاری را انجام دهد که حداقل کمی درباره‌اش اطلاعات دارد و آن‌کار هم چیزی جز نوشتن نیست!

ایوان کلیما در کهنسالی

* ۲۵- نظرات و تجربیات زیسته در «قرن دیوانه من»

برخی از فرازهای کتاب «قرن دیوانه من» دربردارنده موضع‌گیری‌های کلیما درباره مفاهیمی چون، ادبیات، هنر، زندگی، دانشگاه، گذشته،‌ کودکی و .... هستند. در ادامه این‌جملات و فرازها را هم که از کتاب استخراج کرده‌ایم، مرور می‌کنیم.

برخی‌نظریات کلیما درباره ادبیات و نویسندگی را می‌توان در صفحه ۵۴ این‌کتاب این‌گونه شاهد بود: «ادبیات یا هر هنری، می‌تواند از تجربه زندگی نویسنده یا از رویای او زاده شود،‌ رویایی که به واقعیت ارتقا می‌یاید.» و «هنر نه از تولید شکل از بی‌شکلی، که از وقتی آغاز می‌شود که بتوانید ظرفیت‌های آفریده خویش را مورد داوری قرار دهید و اسیر شیدایی نسبت به صرف این واقعیت نباشید که یکی از بی‌شمار بادبادک‌های کاغذی را خلق کرده‌اید.» و «هیجان آفرینش تناسبی با کیفیت آفریده ندارد.» (صفحه ۵۴) و «نویسنده کتاب‌های دوکیلویی و عامه‌پسند با این تردیدها غریبه است و در مورد عظمت اثرش یقین دارد.»

نظر کلیما درباره ادبیات و نقد ادبی هم می‌گوید نظریه ادبی حوصله‌اش را سر می‌برده و از بحث‌های ادبی گریزان بوده است. او همچنین در صفحه ۳۲۶ کتاب می‌گوید: «انسان هرگز نمی‌تواند مطمئن باشد آیا آنچه نوشته است ارزشی دارد یا نه، و زمانی که چنین قطعه‌ای طولانی از نثر را به رشته تحریر درمی‌آورد حتی از این هم نامطمئن‌تر می‌شود.»

دانشگاه (به مانند هر مدرسه دیگر) تلی از معلومات بر سر دانشجو می‌ریزد، که بسیاری از آن‌ها هرگز به کارش نمی‌آیند و دیر یا زود فراموش می‌شوند. دانشگاه باید به دانشجویان رویکرد نظام‌مند و متعهدانه نسبت به تحقیق را بیاموزد. باید به آن‌ها یاد دهد که چگونه به جستجوی منابع بروند و کار با واقعیات بپردازند. و از همه مهم‌تر دانشگاه می‌تواند تماس با چهره‌هایی را  فراهم آورد که قادرند به عنوان مرشد عمل کنند _ سرمشق‌هایی برای دانشجو و نیز رفتار مدنی اوایوان کلیما در صفحه ۷۵ کتاب «قرن دیوانه من» دانشگاه ایده‌آل را از نظر خود این‌گونه تعریف می‌کند: «دانشگاه (به مانند هر مدرسه دیگر) تلی از معلومات بر سر دانشجو می‌ریزد، که بسیاری از آن‌ها هرگز به کارش نمی‌آیند و دیر یا زود فراموش می‌شوند. دانشگاه باید به دانشجویان رویکرد نظام‌مند و متعهدانه نسبت به تحقیق را بیاموزد. باید به آن‌ها یاد دهد که چگونه به جستجوی منابع بروند و کار با واقعیات بپردازند. و از همه مهم‌تر دانشگاه می‌تواند تماس با چهره‌هایی را  فراهم آورد که قادرند به عنوان مرشد عمل کنند _ سرمشق‌هایی برای دانشجو و نیز رفتار مدنی او.»

مولف «قرن دیوانه من» با اشاراتی که به استبداد کمونیست‌ها داشته، می‌نویسد: «در جامعه‌ای که همه ابزارهای بیان مخالفت سرکوب می‌شود و هر کلمه تردیدآمیز زمینه‌ای برای محاکمه و آزار بعدی است، تنها استبداد رهبر به قدرت می‌رسد.» (صفحه ۱۵۵)

درباره گذران عمر، فرزندداری و زندگی با خانواده هم می‌توان این‌فراز را از تجربیات زیسته کلیما، مورد توجه قرار داد: «تنها با نگاه به پشت سر است که فرد درمی‌یابد زمانی که با کودکان گذراند یگانه و غیرقابل تکرار بود – یکی از قوی‌ترین تجربیاتی که زندگی در آستین دارد. اما این دوران غالبا تحت‌الشعاع بسیاری از دیگر علایق و تکالیف قرار می‌گیرد – پول در آوردن، چیزهایی مثلا یک آپارتمان به دست آوردن،‌ بحث کردن، سالگردهای مختلف یا موفقیت‌ها را با دوستان جشن گرفتن، سفر رفتن (لااقل در کشور خودمان، زیرا ما نمی‌توانستیم خارج برویم)، و سرانجام رسیدن به این نتیجه اشتباه که فرزندان بارهایی اضافی هستند که جلوی پیشرفت‌مان را می‌گیرند،‌تا به دنبال جایگزینی برای خود بگیردیم (در بهترین شرایط پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها، و در بدترین حالت نوعی دستگاه یا ترفند).» (صفحه ۱۶۷) درباره ورود به بزرگسالی هم این‌نویسنده، چنین‌جمله‌ای دارد: «آدمیزاده با یک دنیا تصمیم، توقع، تردید و تعصب وارد بزرگسالی می‌شود.» (صفحه ۳۴۴)

مد و کلاهبرداری موفقیت هم از موضوعاتی هستند که کلیما در خاطراتش درباره آن‌ها صحبت کرده است: «صورت‌بندی‌های مد روز برای اشخاص میان‌مایه و غیرخلاق و حتی کلاهبرداران موفقیت فراهم می‌کنند. آنها هنرمندان بزرگ و آخرین دعاوی نظریه‌پردازان را سرمشق قرار می‌دهند و حروف را به خط می‌کنند یا داستانی می‌بافند.» و«در تمامی شاخه‌های فعالیت بشری، میان‌مایگی همواره بر خلاقیت اصیل و حتی نبوغ‌آمیز غالب بوده است و به لحاظ جعلیات ماهرانه هرگز کمبودی وجود ندارد.» (صفحه ۱۷۲)

* ۲۶- ادبیات و جملات ادبی

«قرن دیوانه من» کتاب خاطرات و گزارش سال‌های زندگی کلیماست و او با نثر ساده و روانی، برهه‌های مختلف زندگی خود را برای مخاطبان آثارش گزارش کرده است. اما در برخی‌فرازها، برخی از جملات کتاب، شاعرانه و رمانتیک شده و دیگر، فقط گزارشِ صرف نیستند. سه نمونه از این‌جملات را هم مرور می‌کنیم:

«بام دانه‌های برف را می‌بلعید تا آنکه سیر می‌شد...» و «دودکش‌هایی عظیم سر به آسمان می‌سائیدند.» (صفحه ۹)

«و بدین ترتیب پدربزرگ و مادربزرگ شدیم، و پس از چندی، حداقل هر از گاه، با گریه و صحبت یک کودک حیات به خانه ما پا می‌گذاشت.» (صفحه ۳۸۶)

کد خبر 5164695

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha