خبرگزاری مهر - گروه استان ها: اکنون که همه چشمها به کربلا این قطعهای از بهشت است، جاماندگان در حسرت رفتگان ماندهاند. اما وقتی در کنار حرم حضرت معصومه(س) جا خوش کنی میفهمی که این موکب جاری از شور و عشق حسین(ع) کم از بین الحرمین ندارد.
سوگ حسینی(ع) به چهلمین منزل خود رسیده و مردم غرق در عزا و ماتم مولا و یارانش هستند. چند سالی میشود که قلب تپنده و کانون مهر و محبت در کربلا موج میزند اما بیانصافی است که حتی یک لحظه فکر کنیم جاماندگان کمتر از دلنوازان و راهیان کربلا ارادت به خاندان عصمت و طهارت دارند. وقتی در میان مردم دلداده چرخ میزنی تازه میفهمی که در سفینة النجاة آقا قرار داری و همراه و همدل یار هستی.
شهر قم در روز اربعین مملو از هیئتهای عزاداری است و نوای طبل، سنج و شیپور به همراه نالههای مداحان اشک را به گونههای عزاداران هدیه میدهد و تنوع هیئتهای عزاداری جلب توجه میکند.
به سمت هیئتی از شهرستان خدابنده روستای زاغج میروم. پسربچهای به زحمت دارد چهارچرخ حامل دستگاههای صوتی مداحان را حرکت میدهد. به او میگویم: مگه زور تو به این چهارچرخ میرسد؟
پسرک با صورتی که از سرما سرخ شده میخندد با لهجه ترکی جوابم را میدهد: آره...
از او میپرسم: دوست داشتی کربلا باشی؟
مکث میکند و شاید بغض میکند. زور بیشتری میزند تا چرخ را حمل کند. میگوید: پدر و برادرم وقتی من خواب بودم گذاشتند و رفتند و به من گفتند که تو بچهای... آقا شما بگو من اگر بچه هستم چطور چهارچرخ به این بزرگی را هول میدهم.
دوست ندارد دیگر حرف بزند، از من جدا میشود و چرخش را هول میدهد.
به هر طرف که نگاه کنیم سیل جمعیت را میبینم در کنار و گوشه پیادهروها زنان و مردانی میبینم که بیتوجه به اطراف خود آهسته اشک میریزند... با خود میگویم چه کسی میتواند ادعا کند که اینها کربلایی نیستند. اگر حسین(ع) به کعبه دلها مینگرد دل پاکباخته آنها در ۶ گوشه حرم به ودیعه گذاشته شده است...
در کنار خودرویی که تانکر آبی را به یدک کشیده است، پسر بچهای که زره و کلاه خود و لباس مخصوص سبزی پوشیده جلب توجه میکند. یک سطل کوچک گِل به دست دارد و دستانش را میشوید. به او نزدیک میشوم. میپرسم به مردم گل میمالی اما خودت گل دستانت را میشویی؟!
با صورتی که آغشته به گِل خشک شده است میخندد و میگوید: میخواهم گل دستانم را که خشک شده را پاک کنم تا بهتر بتوانم به صورت مردم گل بمالم.
در این هنگام مردی به همراه فرزندش به او نزدیک میشود و پسربچه هم با آرامی گل به صورت کودک میمالد و با لبخندی بدرقه میکند.
میپرسم آیا دوست داشتی الآن کربلا باشی؟ بازهم لبخند میزند و با صراحت جواب میدهد: قبل از اینکه بیایم اینجا با آقا شرط کردم که شرطی امسال میروم حرم حضرت معصومه(س) و گل میمالم که سال دیگر توی کربلا همین کار انجام بدهم.
بچهای در بغل مادرش گریه میکند و مادرش حسابی کلافه است. پسربچه به سمت او میرود و لبخند میزند و روی پیشانیاش را گل میمالد و بچه کوچک با دیدنش آرام میشود.
پسربچه میان انبوه جمعیت میرود و دریای جمعیت من را به سمت و سوی دیگر میکشاند. حضور گروهی از هنرجویان عکاس که دنبال شکار سوژه هستند هم در نوع خود جالب است. از یکی از آنها میپرسم: برای پروژههای درسی عکس میگیرید؟
جواب میدهد: واقعیتش اول که آمدم برای پاس کردن و نمره گرفتن از استاد بود اما حالا برای دلم است. حالا دیگر نذر دارم، حاجت دارم.
گریه امانش را میبرد دیگر وقت ماندن نیست... به سمتی میروم که جمعیت پشت در پشت هم صف ایستاده در حال گرفتن نذری از ایستگاه صلواتی «هیئت عاشقان چهارده معصوم شهرک امام حسن» هستند. در پیشاپیش نردههای فلزی مردی با لباس فرم به عنوان پلیس افتخاری در حال سر و سامان دادن جمعیت است. کنارش که میایستم گوشه پری که در دست دارد به صورتم میخورد احساس آرامش میکنم. سرش شلوغ است. مجبورم بی مقدمه وارد گفتگو شوم و میگویم: الآن کربلا بودی خیلی حال میداد مگر نه؟
توجهش جلب میشود و میگوید: خدمت کردن به آقا هر جا باشد فرق نمیکند.
جواب جانانه و مخلصانهای داد. میپرسم: چی نذری میدهید. میگوید: فلافل. از دیشب تا حالا با حدود ۱۰۰ نفر نشستیم و فلافل پختیم و بستهبندی کردیم.
میپرسم: یاد موکبهای نزدیک به کربلا را زنده کرده اید. میگوید: انشاء الله که اینطور باشد و آقا قبول کند. اتفاقاً ما هم مثل خیلی از هیئتهای دیگر قصد رفتن به کربلا را داشتیم اما دیدیم که ماندن کنار بی بی صلاح و ثوابش بیشتر است. آقا کنار خودش نوکر زیاد دارد.
وقتی یکی از خدمههای هیئت او را صدا میکند مجبور میشوم به راهم ادامه دهم.
زن جوانی عصا زنان و با هزار زحمت خود را به سمت حرم میکشد. سراغش میروم میفهم که اشک از چشمانش جاری است. نزدیکش میشوم و میگویم: ما را یاد پابرهنگان و راهیان کربلا انداختی.
زن نگاهی به گنبد و بارگاه حرم بی بی میاندازد و میگوید: دو ماه بود که از خانه بیرون نرفته بودم خجالت میکشیدم، افسرده بودم؛ اما وقتی توی تلویزیون دیدم که چطور آدمهای معلول از پیرو جوان که حالشان از من خیلی بدتر است عاشقانه به سمت حرم میروند، از خودم بدم آمد و تصمیم گرفتم که امروز از خود خانهمان تا حرم پیاده بیایم. حالا احساس آرامش دارم. نذر کردم سال دیگر با همین پاها به دیدار آقا بروم.
خود را از من جدا میکند و با همان عزم جزم داخل حرم میشود.
با خود فکر میکنم اگر اینجا قطعهای از بهشت نباشد؛ اگر اینجا تبلوری از دلدادگی خاک کربلا نباشد؛ اگر اینجا قدمگاه فرشتگان ملکوتی نباشد؛ پس چه چیز دیگری لقب میگیرد.
خود را از این دریای بیکران که مملو از عشق و دلدادگی عزاداران حسینی است جدا میکنم اما بهخوبی و در حد وسع خود دریافتهام که عطری از بهشت کربلا به امانت در میان این جمعیت جامانده از دیدار یار مانده است.
خبرنگار: روح الله یارمحمدی
نظر شما