به گزارش خبرگزاری مهر، مقاله ای از پیتر هریسون، استاد تاریخ دانشگاه کویینزلند استرالیا، باترجمه زهیر باقری نوع پرست درباره رابطه علم و دین در پی می آیدY
مدلهای بسیار سادهای از رابطه بین دین و علم ارائه شده که شهرت زیادی هم پیدا کردهاند. یکی از این مدلها، مدل تعارض است که در آن عنوان میشود ماهیت علم و دین بهگونهای است که با هم در تعارض هستند، و به لحاظ تاریخی با هم در جنگ بودهاند. مدلی دیگر این مدعاست که علم و دین حوزه هایی جدا هستند و اشتراکی با هم ندارند.
هدف من این است که نشان دهم هردوی این دیدگاهها اشتباه هستند. روابط جالب توجه و پیچیدهای بین علم و دین وجود دارد. دین نقشی بسیار پررنگی در تثبیت علم در دوران انقلاب علمی بازی کرد و علم را به بخش مهمی از فرهنگ غربی تبدیل کرد. دین به پنج شکل متفاوت در شکلگیری علم مدرن در سده هفدهم و تثبیت آن نقش بازی کرده است، که به این پنج مورد اشاره خواهم کرد.
مورد اول انگیزهها هستند، مورد دوم ارائه معیار توسط دین برای انتخاب بین نظریههای علمی رقیب، مورد سوم حمایت اجتماعی و فرهنگی دین از علم است، مورد چهارم پیش فرضهایی دینی است که علم مدرن بر پایه آنها بنا شدهاند، مورد پنجم تاثیر دین بر روشهای تحقیق در سده هفدهم است. به دو مورد اول به اختصار و به سه مورد دیگر با تفصیل خواهم پرداخت.
با مورد انگیزه شروع کنیم. به لحاظ تاریخی تعیین اینکه افراد در انجام کارهایی که کردهاند چه انگیزههایی داشتهاند، اغلب بسیار دشوار است. گاهی افراد به وضوح انگیزههای خود را شرح میدهند. برخی از چهرههای اصلی انقلاب علمی سده هفدهم در انجام فعالیتهای علمی خود انگیزههای دینی داشتند. من تنها به دو مثال اکتفا میکنم. یوهانس کپلر قوانین سه گانه درباره حرکت سیارات را ارائه کرد که بعدها این سه قانون در قانون جاذبه نیوتن تجمیع شدند. کپلر از چهرههای بسیار مهم انقلاب علمی بود. او درباره کار و انگیزههای خود میگوید که در ابتدا میخواسته الهیاتدان شود ولی متوجه شد که نجوم نیز به اندازه مطالعه الهیات، اشتغال فکری الهیاتی در بر دارد. از نظر کپلر دانشمندان کشیشهای طبیعت بودند. کپلر به واسطه انگیزههای دینی به فعالیت علمی میپرداخت.
نفر دومی که به عنوان مثال میخواهم معرفی کنم رابرت بویل است، که اغلب از او به عنوان پدر شیمی یاد میشود. بویل در مورد انگیزههای شخصی خود میگوید نشان دادن کمال خداوند که در موجودات زنده بازتاب یافته است، به لحاظ دینی از انجام مراسم عبادی در کلیسا قابل قبولتر است. او معتقد است تفکر عقلانی در مورد طبیعت، پرستش فلسفی خداوند است و از عبارتی شبیه به کپلر استفاده میکند و میگوید دانشمندان کشیشهای طبیعت هستند.
من به این دو مثال اکتفا میکنم. میتوانیم بگوییم – تقریبا بدون استثنا – تمام چهرههای اصلی انقلاب علمی افرادی متعهد به لحاظ دینی بوده اند، هرچند برای همه آنها نمیتوانیم بگوییم که تعهدهای دینی آنها انگیزهای برای علم ورزیشان بود، ولی دستکم در همه آنها میبینیم که باور دینی با فعالیتهای علمیشان قابل جمع بود و برای برخی از آنها (مانند کپلر و بویل) انگیزه فعالیتهای علمیشان علائق دینی آنها بود.
به مورد دوم که قدری پیچیدهتر است بپردازیم؛ یعنی معیار انتخاب بین نظریههای رقیب. در تاریخ علم اغلب در دوران تغییرات تاریخی نظریههایی برای تبیین پدیدهای یکسان با یکدیگر رقابت میکنند. همچنین در بسیاری از موارد این نظریهها از نظر تجربی هم ارز هستند، یعنی پیشبینیپذیری یکسانی دارند و با شواهد سازگار هستند. در ابتدای سده هفدهم نیز چنین بود. مدلهای غالب نجومی که مطرح بودند: مدل کوپرنیکی، که در آن زمین و دیگر سیارهها دور خورشید میچرخند، مدل تیکویی (مدل ستاره شناسی تیکو براهه) - که در آن تمام سیارهها دور خورشید میچرخند، ولی خود خورشید دور زمین میچرخد- و مدل بطلمیوسی که مدلی زمینمحور بود.
آنچه در مورد این سه مدل جالب توجه است، این است که به لحاظ تجربی هم ارز بودند و همه آنها به خوبی میتوانستند جایگاه ستارگان را پیش بینی کنند و هر کدام مشکلاتی داشتند. سوال این است که اگر شواهد برای همه آنها یکسان است، چگونه بین آنها انتخاب میکنیم؟ مشخصا از شواهد نمیتوانیم استفاده کنیم، بنابراین باید از حوزهای خارج از علم استفاده کنیم. گاهی عوامل دینی در چنین مواردی نقش بازی میکنند، عوامل زیباییشناختی نیز نقش بازی میکنند. مثلا مدل کوپرنیک سادهترین و زیباترین مدل موجود بود و این یکی از دلایلی بود که بر دیگر مدلها ترجیح داده شد.
مسئولان کلیسای کاتولیک در این دوران مدل زمین محور را ترجیح میدادند، که شامل مدل بطلمیوسی و مدل تیکویی میشد. یکی از راه هایی که ملاحظات دینی در ظهور علوم نقش بازی میکند، این است که وقتی دو مدل یا نظریه به لحاظ تجربی هم ارز هستند به افراد این امکان را میدهد تا بین دو مدل یکی را انتخاب کنند. در مورد ماجرای گالیله هم به اختصار باید بگویم، ماجرای گالیله به عنوان نماد تعارض بین علم و دین مطرح میشود. ولی تعارض بین گالیله و کلیسا تعارض بین دین و علم نبود، بلکه تعارض بین دو نظریه علمی بود، و در آن زمان شواهد موجود نشان دهنده برتری مدل کوپرنیکی نبود. بنابراین دین در هنگام مواجهه با مدلهای علمی در رقابت با هم که به لحاظ تجربی هم ارز هستند، میتواند به ما کمک کند تا بین مدلها یکی را انتخاب کنیم یا یک مدل را رد کنیم. در ماجرای گالیله کلیسای کاتولیک نقشی منفی در ظهور علم بازی کرد، ولی نکته جالب این است که برخی از پروتستانها بنا به ملاحظاتی دینی مدل کوپرنیک را ترجیح میدادند.
مورد سوم را بررسی کنیم، یعنی حمایتهای اجتماعی و فرهنگی. قبل از اینکه به تفصیل توضیح دهم بگذارید چند نکته کلی بیان کنم. اگر بخواهیم بگوییم مسیحیت در ظهور علم نقش بازی کرده است، به عنوان تاریخدان مطالعه خود را چگونه باید انجام دهیم؟ ما آزمایشگاهی برای این کار در اختیار نداریم. ولی تاریخ تطبیقی داریم که میتوانیم رشد علمی را در فرهنگهای متفاوت مقایسه کنیم. مدلهای دیگری که در دست داریم علم اسلامی است که در سده های میانی در ستارهشناسی از هر آنچه که در غرب آن زمان وجود داشته پیشرفته تر بود. ولی اتفاقی برای علوم اسلامی افتاد، علوم اسلامی در سرزمین های اسلامی شکوفا نشد بلکه در غرب شکوفا شد. بنابراین از خود میپرسیم چه تفاوتی به لحاظ تاریخی و فرهنگی در غرب وجود داشت که علم مدرن در آنجا در سده هفدهم شکل گرفت. مورد دیگری که میتوانیم بررسی کنیم چین است که در آن زمان تکنولوژی بسیار پیشرفته ای داشت و از این منظر در سده های میانی از غرب خیلی جلوتر بود.
مجددا میتوانیم بپرسیم چرا علم در چین شکوفا نشد ولی در غرب شکوفا شد. آنچه باید بررسی کنیم ارزشهای فرهنگی هستند که از علم پشتیبانی میکنند، ارزش های فرهنگی که ممکن است در فرهنگهای دیگر غایب باشد. نکته دیگری که باید به آن توجه داشت این است که ما اینجا صرفا با پیشرفت های تکنولوژیک و نوابغی که نظریه پردازی میکنند سروکار نداریم، بلکه تداوم علم و ظهور فرهنگ علمی مدنظرمان است ـ که در آن علم به عنوان یک پدیده بین دیگر پدیدههای فرهنگی به یکی از مهمترین یا مهمترین فعالیت فرهنگی تبدیل میشود. تاریخدانان و جامعهشناسان در بررسیهای خود تفاوت را در تفاوت ارزشها جستجو کردهاند و ممکن است این ارزشها، ارزشهای دینی باشند.
یکی از افرادی که به بررسی ارزشهای پشتیبان علم پرداخت رابرت مرتون بود. او جامعهشناسی بود که علاقه اصلیش تاریخ بود. او در اثر خود «علم، تکنولوژی و جامعه در سده هفدهم انگلستان» به بررسی ترکیب «انجمن سلطنتی لندن برای پیشرفت دانش طبیعی» پرداخت، انجمنی که در سال ۱۶۶۰ تاسیس شد و برجستهترین دانشمندان دوران را در خود جای داده بود. مرتون دریافت که اکثریت اعضای اولیه انجمن سلطنتی در آن دوران پیوریتن بودند- یعنی ۶۲% – و بین ۳۸% باقی مانده اغلب افراد انگلیکان بودند. در آن زمان جمعیت پیوریتنها در جامعه خیلی کمتر از ۶۲% کل جمعیت بود. افراد زیادی به روششناسی مرتون ایراد گرفتهاند و هدف من دفاع از تز مرتون نیست. یعنی نمیخواهم بگویم ارزشهای پیوریتن پشتیبان علم بودند، بلکه میخواهم بگویم پرسشهایی که او میپرسید صحیح بودند.
پرسش او این بود که چه چیزی در ارزش پیوریتنها وجود دارد که باعث میشود برای علم ارزش قائل باشند و این خود به پرسش دیگری میانجامد: چه ارزشهای در دین وجود دارند که به فعالیت علمی ارزش می دهند؟ پاسخ من این است که برخی از این ارزشها دینی هستند. شاید برخی از شما متوجه شده باشید که مرتون مدل علمی آنچه که ماکس وبر عنوان کرد را ارائه کرده است؛ ماکس وبر مدعی بود که ارزشهای پیوریتنی به ظهور سرمایهداری منجر شد. ولی پرسش ما این است که ارزشهای دینی چگونه بنیانی برای فرهنگ غربی فراهم میکنند.
مرتون به اشتباه فکر میکرد پیوریتنیسم به طور خاص این دسته از ارزشها را در خود دارد. در عوض باید به فرهنگ پروتستانی سده هفدهم انگلستان پرداخت که باعث شد برای فعالیت علمی تا این اندازه ارزش قائل باشند. در آن زمان یعنی بین سالهای ۱۵۴۳ تا ۱۶۸۰ اغلب دانشمندان برجسته، ملیتی انگلیسی داشتند. پس از انگلستان با اختلافی زیاد، ملیت های فرانسوی، ایتالیایی، آلمانی و هلندی به ترتیب جایگاههای بعدی را داشتند. اگر به روش تطبیقی که پیشنهاد کردم بازگردیم و اروپای سده هفدهم را با تمدن اسلامی و چین در سدههای میانی مقایسه کنیم، آنچه که میتوان مشاهده کرد این است که در تمدن اسلامی و چین شاهد مدل رونق-ورشکستگی در فعالیت علمی هستیم: فعالیت علمی شکوفا میشود ولی پس از مدتی میمیرد، دوباره اوج میگیرد و دوباره سقوط میکند.
در مقابل آنچه در غرب شاهد هستیم این است: فعالیت علمی شکوفا میشود و ادامه پیدا میکند تا جایی که به نیروی غالبی که امروز شاهد آن هستیم تبدیل میشود. نظر من این است که ارزشهای به خصوصی در مسیحیت غربی وجود دارد که در پس علم قرار گرفته و آن را مستحکم میکنند. استیون گوکراجر (Stephen Gaukroger) نیز نظری مشابه من دارد. او در حال نوشتن کتابی چند جلدی با عنوان «ظهور فرهنگی علمی» است، استدلال او این است که استحکام و مشروعیت علم در غرب از جدایی دین و علم بوجود نیامده است بلکه به این دلیل شکل گرفته است که در غرب علم را درون دین به کار گرفتند.
در غرب، در زمان فعلی، دیگر از مشروعیت علم پرسش نمیکنیم، چرا که فعالیت علمی فعالیتی است که خودش به خودش مشروعیت میبخشد، ما باور داریم که علم تصویری صحیح از جهان به ما ارائه میکند و از مزایای تکنولوژیکی که علم بوجود آورده بهره میبریم و دیگر از مشروعیت علم پرسش نمیکنیم. ولی در سده هفدهم ماجرا متفاوت بود. مشخص نبود که علم خوب است، در آن زمان، علم هنوز برای کسی فایدهای یا سودی بوجود نیاورده بود و معلوم نبود که بتواند تصویری صحیح از جهان ارائه دهد و برای مشروعیت پیدا کردن به قلمروهایی خارج از قلمروی علم وابسته بود.
نظر من و گوکراجر این است که دین در اروپا مشروعیت فعالیت علمی را تثبیت کرد، در ادامه خواهم گفت که چه ارزشهایی دقیقا به تثبیت مشروعیت علم کمک کردند و به استحکام علم در جوامع غربی انجامیدند. تنها برای اینکه مثالی زده باشم از شرایط علم در سده هفدهم و اوائل سده هجدهم به کتاب «سفرهای گالیور» نوشته جاناتان سویفت اشاره کنم. در بخشی از این کتاب فعالیتهای علمی انجمن سلطنتی به سخره گرفته میشود، این نگرش تحقیرآمیز به فعالیت های علمی در آن دوران رایج بود و بی سابقه نیز نبود. گاهی فراموش میکنیم که علم در این دوران جایگاه محکمی نداشت و به همین دلیل به مشروعیتی خارج از خود علم، نیاز داشت.
به مورد چهارم بپردازیم، پیش فرضهایی که علم را ممکن میسازد. پیش فرضی کلی وجود دارد که طبیعت قابل فهم است و انسانها توانایی فهم آن را دارند. در تمام فرهنگها این پیش فرض وجود داشته است، از یونان باستان گرفته تا زمان حال. ولی نوعی خاص از فهم طبیعت در سده هفدهم ظهور پیدا میکند و «قوانین طبیعت» مطرح می شود. پیش از سده هفدهم قوانین طبیعت به معنای قوانین اخلاقی بود که خداوند تجویز کرده است. بنابراین بحثهایی که درباره قوانین طبیعت میشد همواره بدین معنا بود: قوانین اخلاقی نتیجه فرامین خداوند هستند. مثلا اینکه نباید قتل مرتکب شوید قانون طبیعت بود. جالب این است که در سده هفدهم مفهوم قانون طبیعت از قلمروی اخلاقی به قلمروی فیزیکی منتقل میشود، ولی این قوانین همچنان به عنوان قوانین الهی در نظر گرفته میشوند. بگذارید چند مثال از قوانین طبیعی بزنم سپس درباره خاستگاه الهی آنها سخن بگویم.
کپلر اولین شخصی است که قوانین حرکت سیارات را مطرح میکند. پرسش اصلی این است که چرا طبیعت این ساختار ریاضیاتی به خصوص را دارد؟ پیرو ریاضیدان مشهور «یوجین ویگنر» ممکن است شخصی بگوید که این پدیده دلیلی عقلانی ندارد، ولی کپلر بر این باور بود که این ساختار ریاضیاتی به این دلیل وجود دارد که خداوند آن را در طبیعت قرار داده است. بنابراین به این دلیل به دنبال ساختار ریاضیاتی در طبیعت میگردیم، چرا که ایمان داریم خداوند نظمی ریاضیاتی در طبیعت قرار داده است. بهترین بیان در مورد قوانین طبیعی متعلق به رنه دکارت است. همه دکارت را به خاطر جمله معروفش «می اندیشم، پس هستم» می شناسند، ولی دکارت در وهله اول دانشمند بود و کارهای فلسفیاش به نوعی توجیهی برای کارهای علمی او به شمار میآمد.
برای دکارت، خداوند ماده را با توجه به فرمولهای به خصوص ریاضیاتی حرکت میدهد. دکارت عنوان می کند که قوانین طبیعت تغییر ناپذیر و بی نهایت هستند، چرا که تغییر ناپذیری را از خداوند گرفته اند؛ خداوندی که منبع این قوانین است. دکارت این نگرش به قوانین طبیعت را معرفی میکند و دانشمندان انگلیسی این نگرش را اتخاذ میکنند. در مورد بویل صحبت کردم. بویل قوانین طبیعت را درونیِ ماده یا جهان نمیداند، بلکه از نظر او قوانین طبیعت به اراده خداوند وابسته هستند. بنابراین از نظر بویل، خداوند مستقیما قوانین خود را بر ماده اعمال میکند و به همین دلیل است که ماده به این شکل ریاضیاتی و قانونمند عمل میکند و ما میتوانیم قوانین ریاضیاتی طبیعت را کشف کنیم.
ساموئل کلارک نیز عنوان میکند که قوانین طبیعت چیزی جز اراده و خواست خداوند نیست که به طور مداوم بر ماده اعمال میشود. بنابراین این پیش فرض که طبیعت قوانینی دارد از این ایده الهیاتی آمده است که این قوانین، قوانینی هسند که مستقیما توسط خداوند میآیند و او این ساختار ریاضیاتی را برای جهان قرار داده است. علاوه بر این، همانطور که ساموئل کلارک عنوان میکند، خداوند میتوانست قوانین ریاضیاتی متفاوتی برای طبیعت انتخاب کند، بنابراین برای اینکه متوجه بشویم این قوانین طبیعی چه هستند باید کار تجربی در علم انجام دهیم تا متوجه شویم خداوند چه قوانینی را برای جهان در نظر گرفته است. این دقیقا همان توصیفی است که در کتاب «اصول ریاضی فلسفه طبیعی» - که معروف ترین کتاب علمی است که تا به حال نوشته شده- عنوان می کند که وظیفه فلسفه طبیعی (آنچه امروز علم نامیده می شود) کشف قوانینی است که خداوند در طبیعت قرار داده است.
بنابراین نکته این است که نمی توانیم به صورت ذهنی یا شهودی ساختار ریاضیاتی جهان را کشف کنیم، بلکه باید آزمایش و آزمون های تجربی انجام دهیم تا بتوانیم قالب های ریاضیاتی که خداوند در طبیعت قرار داده است را کشف کنیم. برای اینکه سخنان این بخش را خلاصه کنم، باید بگویم که پیش فرض علم مبنی بر این که ساختاری ریاضیاتی برای طبیعت وجود دارد که میتوان آن را کشف کرد، پیش فرضی الهیاتی است و قبل از سده هفدهم این تصور نسبت به قوانین طبیعی وجود ندارد. بنابراین دین این پیش فرض حیاتی برای علم مدرن را فراهم میکند.
مورد آخری که میخواهم درباره آن صحبت کنم تاثیر دین بر روشهای تحقیق است. تا بدین جا تا حدودی به این نکته اشاره کردم که اگر خداوند قوانینی ریاضیاتی برای طبیعت انتخاب کرده است، باید برویم و در طبیعت به صورت تجربی بررسیهایی انجام دهیم تا این قوانین را کشف کنیم. میخواهم بررسی کنم چرا آزمون تجربی ایده خوبی است و چرا از منظری دینی باید برای کلیت علم ارزش قائل باشیم. این مسئله را در کتاب «هبوط انسان و بنیان های علم» بررسی کرده ام. دکترین الهیاتی که در این راستا اهمیت زیادی دارد و میخواهم درباره آن سخن بگویم ایده هبوط است.
در کتاب مقدس، در سفر آفرینش عنوان میشود که آدم و حوا در باغ عدن در شرایطی بسیار خوب زندگی می کنند، ولی تصمیم میگیرند که در برابر دستور خداوند نافرمانی کنند و در نتیجه از باغ عدن اخراج میشوند. در سده هفدهم میلادی در اروپا داستان هبوط به صورت تحت الفظی فهمیده میشد ولی باور رایج این بود که آدم در باغ عدن نسبت به قوانین طبیعت معرفت کامل داشت. به عبارت دیگر حضرت آدم دانشمند کامل بود و ستاره شناسی را به طور کامل فهمیده بود. وقتی دکارت و نیوتن در مورد قوانین طبیعت مینوشتند بر این باور بودند که در حال کشف کردن مجدد قوانینی هستند که حضرت آدم به آنها آگاه بود و قوانینی مانند جاذبه در سفر آفرینش به صورت ضمنی آمده است.
بنابراین در این دوران روایتی وجود دارد که حضرت آدم نسبت به قوانین طبیعت معرفت داشت و به واسطه هبوط این معرفت را از دست داد. هبوط تنها یک خطای اخلاقی نبود، بلکه محرومیت از دانش و فهم قوانین طبیعت بود. نکته دیگری که باید متوجه باشیم این است که در سده هفدهم علمی در حال ظهور است که در حال جایگزین شدن علم ارسطویی است. به طور خلاصه علم ارسطویی بر مبنای مشاهدات عقل سلیم و هر روزه بنا نهاده شده بود. بدون شک علم ارسطویی تجربه محور بود، ولی بر اساس آزمون تجربی بنا نهاده نشده بود. در تجربیات معمول ما، اشیای سنگین مانند چکش سریع تر از اشیای سبک مانند پر به زمین میرسند.
این یکی از قوانین علم ارسطویی است که نوعی تعمیم بر اساس مشاهدات عقل سلیمی است. اگر یک شی را به حرکت دربیاورید آیا همواره به حرکت خود ادامه خواهد داد؟ علم ارسطویی میگوید نه و دیر یا زود حرکت آن متوقف خواهد شد. این هم نمونه دیگری است که در آن، علم ارسطویی بر مبنای عقل سلیم بنا نهاده شده است. مشاهده دیگر این است که به نظر نمی آید زمین در حال حرکت باشد. هر یک از این اجزای علم ارسطویی از نظر علمی غلط هستند، ولی نکته جالب این است که تنها با انجام آزمونهای تجربی میتوانید متوجه شوید که مشاهدات عقل سلیمی صحیح نیستند. بنابراین یکی از تغییراتی که در علم مدرن نسبت به علم ارسطویی رخ میدهد این است که علم مدرن به جای تعمیم مشاهدات عقل سلیمی، به انجام آزمونهای تجربی روی آورد.
حال ببینیم ایده هبوط چه ارتباطی به آزمون تجربی دارد. با وجود اینکه هبوط انسان، دکترین استاندارد مسیحی از زمان آگوستین به بعد بوده است اصلاحگران پروتستان، لوتر و کالوین در سده شانزدهم بر این باور بودند که کلیسای کاتولیک به واسطه تاثیراتی که از ارسطو گرفته است هبوط را فراموش کرده و از بین رفتن دانش آدم به واسطه هبوط را دست کم گرفته است. جان کلوین میگوید که فساد که تمام روح انسان را فرا گرفته، توسط فیلسوف ها درک نشد. از نظر کلوین فساد روح انسان تنها امری اخلاقی نیست بلکه حتی عقل ما را نیز تحت تاثیر قرار می دهد. ارسطو این واقعیت را درک نکرد و برای همین هم فکر می کرد می توانیم علمی مبنی بر مشاهدات عقل سلیمی داشته باشیم.
از نظر ارسطو شناخت انسان مشکلی ندارد، بنابراین دست یابی به علم نیز کار آسانی است. کالوین بر این باور است که حتی شناخت ما فاسد است و اگر قرار است علمی داشته باشیم نباید بر مبنای مشاهدات عقل سلیمی باشد. لوتر نیز تاکید می کند پس از هبوط، طبیعت را نمی توان با عقل انسان دریافت. از این رو، گونه ساده علم که توسط ارسطو ارائه شد دیگر کارآمد نیست. پاسکال نیز عنوان می کند که در یونان باستان، فیلسوفها به تعالی انسان باور داشتند ولی چیزی در مورد فساد انسان نمی دانستند. بنابراین یا مغرور میشدند یا کاملا شک گرا. این است که فیلسوفان یونان باستان به دو دسته تقسیم میشوند: یا به توانایی شناختی انسان باور کامل دارند چرا که داستان هبوط را نشنیده اند، و گروه دیگر شک گرا بودند و فکر می کردند که دانش غیر ممکن است.
علم مدرن قرار است حد وسط این دو رویکرد باشد – خیلی خوش بین نیست ولی قرار هم نیست کاملا شک گرایانه باشد. از نظر پاسکال ما تصویر حضرت آدم را داریم بنابراین میدانیم که امکان دست یافتن به دانش کامل را داریم. ولی ماجرای هبوط را نیز می دانیم و بنابراین در این زندگی دست یافتن کامل به دانش برای ما غیرممکن است، ولی این بدین معنا نیست که باید تسلیم شک گرایی شویم. بنابراین علم مدرن حد وسط دو رویکرد افراطی و تفریطی به دانش بود. حال به شخصی که در روش شناسی علمی نقشی کلیدی داشت بپردازیم: فرانسیس بیکن که در واقع بنیان های روش علمی را برای انجمن سلطنتی تعیین می کند. بیکن از اهمیت داستان هبوط برای ترویج علم بهره گرفت.
او می گوید انسان با هبوط از معصومیت خود و سلطه بر طبیعت محروم شد، ولی هر دوی این خسارت ها را می توان تا حدودی در این دنیا جبران کرد. اولی را با دین و ایمان و دومی را با هنر و علم. بنابراین در داستان هبوط ما از جایگاه خود که دانش کامل نسبت به طبیعت داشتیم سقوط می کنیم، ولی نباید کاملا ناامید شد. میتوانیم دوباره این دانش را تا حدودی در این زندگی به کمک علوم به دست بیاوریم. اینجا مشروعیت دینی برای فعالیت علمی کاملا قابل مشاهده است.
بیکن عنوان می کند که علم، تلاش برای بازگشت به جایگاه والایی است که بشر در ابتدای خلقت داشته است. در انگلستان سده هفدهم داستان هبوط نقشی کلیدی در توجیه کار علمی بازی می کند، از آنجایی که ما هبوط کرده ایم، علمی که بدان باید دست پیدا کنیم و ما را به جایگاه قبلیمان برگرداند نمی تواند مانند علم ارسطویی ساده باشد، بلکه سخت و دشوار است و به سخت کوشی و تلاش نیاز دارد. چرا که به واسطه هبوط ذهن و حواس ما نیز هبوط کرده اند. رابرت هوک نیز علم را درمانی برای کاستیهای ما میدانست که به واسطه هبوط در ما رخ داده بود. هبوط در این دوران نقش بسیار پررنگی بازی میکند و من در کتاب خود به تفصیل به آن پرداختهام و اینجا صرفا اشاره ای کوتاه به آن کردم.
خصوصیات علم جدید چیست و چگونه با داستان هبوط که به آن اشاره کردم مرتبط میشود؟ از نظر افراد در این دوران دانش ما از طبیعت احتمالی است. هدف علم ارسطویی این بود که دانشی داشته باشیم که به لحاظ منطقی اثبات پذیر باشد، ولی دانشمندان و فیلسوفان سده هفدهم می گویند نمی توان به آن دسترسی پیدا کرد. بهترین کاری که می توانیم بکنیم دست یافتن به دانش احتمالی و ابزاری است. ما نمی توانیم به ماهیت اشیا پی ببریم و تنها چیزی که می توانیم بفهمیم ظاهر آنهاست. معرفت علمی نمی تواند نتیجه ذهن یک نابغه باشد، بلکه نیاز است دانشمندان بسیار زیادی به فعالیت علمی مشغول باشند.
بدین شکل، علم رفته رفته انباشه می شود و به موفقیت می رسد. یعنی افراد زیادی داریم که در گذر زمان روی مسائل کار میکنند و همانطور که بیکن اشاره کرده بود، این قضیه به حمایت مالی دولت نیاز دارد. علم تجربی است، نه عقلانی و با آزمون بهدست می آید، چرا که عقل نیز هبوط کرده بود و به تنهایی توان رسیدن به قوانین طبیعت را ندارد. حسهای پنج گانه ما نیز هبوط کرده اند و بنابراین ساخت ابزاری مانند تلسکوپ و میکروسکوپ موجه و ضروری است تا به این وسیله بتوانیم بر محدودیتهای حواس پنج گانه غلبه کنیم.
لوتر عنوان کرده بود که حضرت آدم بصیرت ستاره شناختی داشت و می توانست آنچه در جهان روی می دهد را ببیند و به واسطه هبوط این توانایی را از دست داد. دنیای طبیعی نیز هبوط کرده است و در برابر فهمیده شدن مقاوم است. بنابراین باید به روی آن آزمونهای تجربی انجام دهیم تا تصویری حقیقی از قوانین آن بدست بیاوریم. روش شناسی جدید قرار است درمانی برای محدودیت عقل و حواس پنج گانه باشد. داستان هبوط در سده هفدهم خیلی پراهمیت می شود- تا حدودی به خاطر تاکید پروتستانتیسم بر گناه اصلی- و مشروعیت دینی برای علم بهوجود می آورد. در این دوران به گناه اصلی و به عنوان جبرانی برای آنچه که آدم از دست داده بود نگریسته میشود.
نظر شما